۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

نوشتم که ازت میترسم، تاکید کردم توتنها کسی‌ هستی‌ که تو همه زندگیم ازش ترسیدم! این رو وقتی‌ گفتم که صحبت از همسفری بود و پیچوندنِ نه خیلی‌ غلیظِ! دوستاش... دلم لرزید و ریخت همون موقع... لرزیدن دل‌ رو که همیشه نمیچسبونند به عشق و عاشقی، گاهی‌ هم اینجوریه، مگه اینکه بگی‌ دلی‌ لرزیده به عاشقی به مهر ...

نوشت چرا؟! نوشتم بگذریم، اصرار کرد برام بنویس چرا؟! نوشتم بگذریم، بعد‌ها میگم... میخواستم چشم تو چشم بگم، رودررو... کلمه حس نداره، لحن لطیف جمله رو با خودش نمیبره، خنده یواشکی زیر لبی، شوخ چشمی، یه چشمکِ آروم، میمیکِ صورت، ادا و عشوه موقع حرف زدن، هیچ و هیچ، فقط حرف رو میگه که اون هم شب می‌نویسی که حالت خوبه و تو یه حسّ آرومِ شبونه‌ای که ممکنه روز خونده بشه، با حسّ و حالِ روز، سرِ کار، خسته شاید، و معلوم نیست با چه لحنی، آدم چه می‌دونه، اینجوری گاهی‌ کدورت پیش میاد، کم نیومده بود...

می‌گفتم یه وقتی‌ چشم تو چشم و رودررو بهش میگم، اوووه ما حالا وقت داریم، شاید رویِ کشتی تو یه غروبِ آروم و دل‌انگیز، شاید هم یه ظهر آفتابی کنارِ یه ساختمون قدیمی‌، شاید موقع یه پیاده‌رویِ شبونه...، یه وقتی‌ براش از این ترس میگم، ترس از پیچونده شدن، از رسیدن به این روزها ... روزهایی سرشار از یه حسّ بد و تلخ که مثلِ خوره روحم رو میخوره، حسّ بدِ تحقیر شدن، سرخوردگی از اون همه باور، اون همه اعتماد وأحترام...

از همون لحظه‌ای که دلیلش رو برایِ به‌هم خوردنِ سفری که که حتی برنامه دقیقش رو هم گفته بود قبول کردم و به خاطر منطقی‌ بودن، "جنسیتم" زیرِ سؤال رفت... و بعدش که سه چار روز پشتِ سر هم دچارِ خونریزیِ بینی‌ شدم، طوری که مامانِ صبور، دستم که میرفت سمتِ دستمال سرِ جاش می‌‌ایستاد و نگران نگام میکرد، می‌گفتم چیزی نیست بابا، از آب و هواست! ولی‌ شب که میشد وقتی‌ همه می‌رفتند ومن میموندم تو اتاق و سرم رو با یک کتابی چیزی گرم می‌کردم مثلِ شیر دستشویی خون سرازیر میشد خودم هم می‌ترسیدم و نگران می شدم، خواهر بردم اورژانس، شلوغ بود از همونجا به ماریا زنگ زدم و رفتم مطب و برام سوزوند... از همون وقت، این حسِّ بد شروع شد، حسّ بدِ سر خوردگی از اون همه باور و اعتماد... حسّ تلخ تحقیر شدن..... حسّی که همه این روز‌ها تا به امروز یه لحظه هم رهام نکرده، مثلِ خوره میخورَدَم، ذرّه ذرّه روحم رو میخوره...

خودم رو مشغول می‌کنم با کار، ورزشِ سنگین، رقص که برام یه مسکنه، حتی ۴-۳ ساعت که گاهی‌ انگشتهایِ پام تاول زده و یکی‌ دوتاشون هنوز ردشون مونده... این حسّ یک ذرّه هم کم‌رنگ نشده، حتی یک ذرّه... شبها میاد سراغم گاهی‌ یه کلمه، یه یاد، انقدر باهام کلنجار میره که چشم برمیگردونم سپیدیِ روز از لایِ پرده کرکره بسته به زور سرک می‌کشه به داخل...

بازیِ بدی بود، اگر که بازیِ بود، یادش حتی درد داره، تلخه... نمیدونم‌ کی از بین میره؟ چه وقت بی‌رنگ میشه این حسِّ تلخِ تحقیر شدن، این حسِّ سرخوردگی؟ تا امروز کمرنگ هم نشده حتی...این روز‌ها سفر و عکس‌هایی‌ با عنوانِ سه نقطه قرمز، عاشقونه‌هایِ بهاری، عالیه، پایا باشه این حال... شاید وقتی‌ که بتونم بی‌درد ازش حرف بزنم یه سفری بکنم به این شهرِ دوست داشتنی که مسافرت بهش نه ویزا میخواد و نه تو اون فصل از سال نیاز به هماهنگی با تور و برنامه‌ریزی داشت به قولِ خودش، که این رو حتی وقتی‌ تو مناطقِ شمالی‌ هم که بودم و گاهی‌ خیلی‌ کم با مودمِ خلبانِ هلیکوپتر سرکی به اینجا میزدم تاکید کرد، وقتی‌ که به هیچ کسِ دیگه حتی خبری از بودنم ندادم....ولی‌ ظاهراً فقط یه آژانس می‌تونست این هماهنگی رو بکنه، از اونجاییکه از قبل به همه گفته بودم اون چند روز رو نیستم و در سفرم، وقتی‌ به هم خورد دو تا از دوستان که کار تور به همون شهر رو انجام میدند، همون برنامه رو با شرایطِ مناسبتری جور کردند که تشکر کردم ازشون و گفتم نه، برنامه مون عوض شده، از این موضوع بهش حرفی‌ نزدم ، چرا که گفته بود خودش این رو هماهنگ میکنه و من کاری نداشته باشم... من که دیروز به دنیا نیومدم دیگه داره موهام رنگی‌ میشه... می‌فهمم بهونه رو،"دیگه نباش رو"...

فکر نمیکردم با من هم اینجوری بشه، نه اینکه براش "خاص" باشم نه، شاید "هیچ چی‌" بودم ولی‌ "بودم" و فکر می‌کنم که "متفاوت بودم"، این بود که فکر نمیکردم بامن اینجوری بشه... تو خونه ما همیشه "حق" با "دیگران" بوده، به وقت گله‌گذاری از یک بد‌قولی، یک بی‌محلی می‌گفتند حتما دلیلی‌ داره که نتونسته! تکرار که میکردی و میگفتی‌ نه خودش این رو گفته، قول داده، حالا آخه ادب اینجوری حکم میکنه که... می‌گفتند آره خب حق با توئه، ولی‌ دلش نخواسته حتما، اینکه دیگه دلیل نمیخواد، اون موقع که گفته حسّ و حال خوبی داشته، الان اون حسّ رو نداره و پشیمون شده، همین، دلش نخواسته.... ... این البته برایِ دیگرون بود،وگرنه برایِ خودمون، حرفهامون بی‌امضا باید سند میبود!

یه سؤالِ بی‌جواب که حتما جوابی داره و دلیلی‌ که من نمیدونم، شاید غیراز بی‌انگیزگی... هر چه هست، حسِّ بدی دارم، بد و تا بخواهی تلخ... تحقیر شدن... یادش حتی درد داره...

۷ نظر:

نگار ایرانی گفت...

توی خونه ما هم همیشه حق با دیگران بوده و من هیچ از این قانون خوشم نیومده، هر چند ناخودآگاه دارم به دخترم هم یادش میدم ولی هر از گاهی به خودم نهیب میزنم که مگه خودت این همه آسیب ندیدی از این قانون . تا یه حدیش خوبه و نشون دهنده تواضع آدمه اما گاهی آدم بد جوری آسیب میبینه.
امیدوارم خیلی زود فراموش کنی و بدون که حکمتی پشت این موضوع بوده و اون آدم هم هیچ ارزش فکر کردن نداره .

ناشناس گفت...

چند تا فحش بهش بده سبک میشی . در چند روز متوالی این کار رو بکن .

روزهای پروین گفت...

نگار جان، در واقع هر چقدر ارزشِ کسی‌ برامون بیشتر باشه، نسبت به حرفها و کارهاش حساس‌تر میشیم ... ناشناسِ عزیز، فحش هم بدفکری نیست، باید به خودم بدم البته... و خب باید بگم که این حسِّ منه، شاید صحیح نباشه، ولی‌ هر چی‌ که هست، درست یا غلط، هست، نمیتونم به کسی‌ خرده بگیرم، قضاوتی هم نمیکنم، به هر حال هر آدمی‌ هم دلیلی‌ داره برایِ کارهاش، خب من نمیدونم ... شاید هم من زیادی حساسم ... به هر حال، خوبیش اینه که همیشه می‌گذره، حتی تاریکترین و طولانی ترین شبها هم بالاخره به صبح رسیده، گاهی‌ زمانِ بیشتری لازم داره...می‌گذره این روز‌ها هم، امیدوارم البته...

الا گفت...

پروین نازنین
برای یک قضیه حسی یا عاطفی احتمال داره دو نوع نگاه یا رفتار وجود داشته باشد. قضیه از نظر ارزش وحس تو ظریف تر و حساس تر بوده و از جانب دیگری شاید کمتر. چرا قضیه رو تحقیر یا توهین به خودت تلقی میکنی؟منظور من حق دادن بی جا به طرف مقابل نیست بلکه شروع کنی حالا قضیه را از دریچه چشم طرف کنی.و این قضیه را بدون اینکه بخودت برگردانی وارزش خودت را محک بزنی در درجه اول فکر کنی خب اینهم یکنوع رفتار است با تجربیات خاص آن آدم. به این ترتیب بجای اینکه آسیب پذیر و احساسی با قضیه برخورد کنی بشکل تجربی به شناختی از خودت واطرافیانت برسی. منظورم اینست که در این قضیه نه کسی را مقصر بدانی و نه خودت را.

روزهای پروین گفت...

الا جان،
دقیقا همین‌طوره، به هر حال نگاه ها و برخوردها با توجه به تجربه و پختگیِ هر کس متفاوته، این نگاهِ من به این قضیه بوده که این حسِّ بد رو به دنبال داشته و شاید اون چه که به من این حسّ تلخ رو داده از نظر طرفِ دیگه احترام هم تلقی‌ بشه... کسی‌ رو مقصر نمیدونم، دلم هم نمیخواد طرفِ مقابل قضاوت بشه چون برایِ من ارزشمند و محترمه... حالا که کمی‌ بهتر شدم بالاخره تونستم بنویسمش که راحتتر بشم، تا وقتی‌ که برام سخت تر بود و بدتر حتی نمی‌تونستم همین انقدر رو هم بگم... راحت نمیتونم از خودم حرف بزنم، خوبیِ اینجا اینه که مینویسم و خب خیلی‌ کم کسانی‌ که میشناسنم اینا رو می‌خونند...مرسی‌ ازنظرت (-:

مریم گفت...

پروینم در اون روزهای پر از این حس که با هم بودیم، هم همیشه می ترسیدم که این حس با تو بماند
و اینک نمی دونم چه بکنم که این حس تلخ رو ازت بگیرم
عزیزم:(

روزهای پروین گفت...

دیگه مهم نیست مریم عزیزم... می‌گذره، هیچ حسّی موندگار نیست. (-:
شاید من خیلی‌ حساسم و باور و احترامِ زیادی دارم به آدمها و حرفهایی که میزنند، و شاید هم این سبکی از زندگیه که من نمی‌فهمم!