۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

آخرین جمعه سال در حالی‌ داره تموم میشه که من خیلی‌ خوشحالم... نشستم رو کاناپه چرمِ قهوه ای‌ تو هال در حالِ دیدنِ چهار باره فیلمِ "یکی‌ از ما دونفر"!!! چهار بار؟!! یکی‌ از کوسنها تو بغلم ولیوان چائی داغِ تازه دم تو دستم و یکی‌ از اون شیرینی‌‌های کوچولو و خوشمزه ایرانی تو دهنم...

خسته‌ام ولی‌ خوشحال... راستش تجربه بهم ثابت کرده شبهایی که اصلا نمیخوابم یا شاید یک ساعت ، روز بعدش انرژیم تا خودِ خداست، و امروز از اون روز‌ها بود...

جمعه‌ها ساعت ۱۱ جلسه هفتگی داریم با"آلن"، شنیدم که سختگیر و دقیقه، و من این رو دوست دارم هر چند که خیلی‌ به وقت نیست و گاهی‌ تا ۲۰ دقیقه پشتِ درِ اتاقش میمونم تا مثلا تلفنی رو تموم کنه. کاری که خواسته بود رو دو روز پیش براش فرستاده بودم، فقط دیده بود، با هم خوندیمش و در موردش صحبت کردیم، ایده‌هایِ خوبی‌ داد، یک اکسلنتِ"Excellent" محکم و بلندی گفت که روزم رو ساخت و خوشحالی از اونجا شروع شد، و خستگی‌ بیخوابیم رو گرفت، خداییش در این حد انتظار نداشتم، به خاطرِ فلوچارته‌ و رنگ و لعابش بود فکر کنم!

اسیستانش رو بهم معرفی کرد، "سباستین ترامبلی"، ترامبلی فامیلیِ معروفیه تو کبک، اگر گذرتون به کبک بیفته حتما با یکیشون برخورد می‌کنید، ولی‌ من تا به حال با هیچ ترامبلیِ کار نکردم! استفان ریزجثه و بلونده، مهربون به نظر میاد مثلِ خیلی‌ از کبکیها. برایِ ساعت ۴ عصر قرار یک جلسه گذاشتیم! جمعه ۴عصر، برنامه از این کسل کننده تر... ولی‌ خوب بود، ایده‌هایِ خوبی‌ گرفتم برایِ ادامه کار.

در موردِ کار کمی‌ حرف می‌زنیم، نوشته هام رو بهش دادم که بخونه و بعد در موردش صحبت کنیم و برایِ دوشنبه اوایلِ بعدازظهر قرار میگذاریم . یک بلبلی بودم امروز که نگو، هر چی‌ دلم خواسته گفتم...از اثرات بی خوابی،کنترل منترل تعطیل!... یه جا سباستین گفت: تو... گفتم: ایرانینم! نگام کرد، ادامه دادم: ازم می‌ترسی‌؟! نترس، تروریست نیستم! اگر تصویری که از ایرانیها داری از رسانه‌ها گرفتی‌ درست نیست و... بیچاره میگه نه، من آدمِ روشنی هستم، قضاوت نمیکنم... میگم خب گفتم همین اول بهت بگم که نترسی و خودت رو عقب نکشی!!! میگه به هر حال همه جا خوب و بد داره اینجا هم اگر کسی‌ اینطور برخورد کرده به خاطر عدمِ شناخته، نداشتن شناخت ترس میاره! یک ریز حرف زدم و بلبلی کردم... ادامه دادم تا مرخصی سه‌شنبه به خاطرِ نوروز و تعریفِ عیدِ ایرانی و چهار‌شنبه سوری و...! یعنی‌ از چیزایی حرف زدم که اصلا ربطی‌ نداشت بگم. ولی‌ خداییش، حالا من میگم ولی‌ اون هم علاقمند بود به بحث، که ادامه پیدا کرد... و جالب اینکه بعد از همه این حرفها میگه ولی‌ من میخواستم بپرسم که تو دانشجویِ فوقِ لیسانسی یا دکترا؟!! فکر کن...."آ" گوشش صدا کنه!

حالا در ادامه رفتم دفترِ پست که بسته‌ام رو بگیرم، همون بسته خوشمزه و شیرین که قرار بود از مونترال بیاد، وقتی‌ دخترِ جوون، تپل و بلوند پشتِ کانتر بسته رو میده دستم میگم حسِّ خوبی‌ داره گرفتنِ یک بسته پستی... بنده خدا دهانش میسوزه و میگه آره مثلِ حال و هوای نوئله، میگم آره خب این روز‌ها قبل از سالِ نو ماست، لبخند میزنه و با تعجب میپرسه: سالِ نو؟! الان؟! بیچاره شاید هم برایِ اینکه یه چیزی بگه در مقابلِ اون ذوقی که من نشون دادم این رو گفت! ولی‌ من، بسته رو گذشتم رو کانتر و شروع کردم به تعریف، از چهار‌شنبه سوری گرفته تا نوروز و حتی تا گره زدن سبزه سیزده به در توسطِ دختر‌هایِ دمِ بخت و انداختنش تو آبِ رودخونه به امیدِ پیدا کردنِ شوهر تا سال بعد! "آ" همچنان گوشش صدا کنه!
خداییش، کلی بِه اطلاعاتش اضافه شد، به نظر نمیومد از اونها باشه که بخواد زمانی‌ بره در موردِ سال نو ایرانی (نوروز) تحقیق کنه!وقتی‌ تا الان که به این سنّ رسیده به ذهنش نرسیده، حالاحالاها هم نمی‌رسید!

خلاصه،الان اینجا نشستم و خوشحالم، دلیلش رو هم نمیدونم، اتفاقِ خاصی‌ هم نیفتاده، کسی‌ هم نگفته "قربونت برم" یا حتی یک حرفِ قشنگ و بااحساس بهم بزنه، نه ایمیل‌ی ، نه اس.ام.اسی، هیچ، عشق مشق هم که فعلا تعطیل ...خب برایِ داشتنِ هر حسّی، چه خوب و بد که نیاز نیست دنبال دلیل بگردیم، گاهی‌ یک کلمه ، یک نگاه، یه حرف، یک برخورد می بردمون به اوج، گاهی‌ هم از اوج میکشدمون پایین و همچنین قهوه‌ای مون میکنه که نگو... این آخرین جمعه ساله و به سالی‌ که گذشت فکر می‌کنم، سال ۹۰، سالی‌ که خوب شروع شد، همون ماههایِ اولش و با اتفاق‌هایِ خوبی‌ که پیش اومد گفتم که به نظرِ سالِ خوبی‌ میاد... و حالا تو این آخرین جمعه سال می بینم که برآیندش خوب بوده، وگرنه بدیهاش، تلخیهاش، بی‌معرفتی هاش، هم کم نبوده... به هر حال زندگیه دیگه، بالا پایین زیاد داره، چه بسا که پایین بودنش بیشتر هم بوده! ولی‌ در کّل، مثبت که ببینیش خوب بوده... خدا رو شکر!

خب دیگه، با مهمانیِ فردا شب (شنبه‌شب ۱۷ مارس)، میریم پیشوازِ سالِ نو... سالِ ۹۱، که امیدوارم سال خیلی‌ خوبی‌ برایِ همه آدمهایِ رویِ زمین ، مخصوصاً ایرانیهایِ عزیز در هر گوشه این دنیایِ بزرگ!!! که خیلی‌ هم بزرگ نیست، باشه، سالی‌ پر از عشق، مهر، دوستی‌، سلامتی، شادابی و صد البته رهایی و آزادی!

۳ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

یه سال متفاوت ! امیدوارم.

نگار ایرانی گفت...

نزدیک شدن به سال نو به آدم انرژی و هیجان میده و مخصوصا آدم دوست داره این حسو به بقیه هم منتقل کنه. انشالله که سال خوبی براتون باشه و یه عالمه اتفاقات خوب براتون پیش بیاد .

روزهای پروین گفت...

مرسی‌...همینطور، برایِ شما هم یک سالِ خیلی‌ خوب و شاد آرزو می‌کنم! (-: