
همیشه زود دیر میشه! دو سه باری قرار شد برم دیدنشون، بهونههایی پیش اومد که گفتم دفعه دیگه، این بار که قسمت نشد، بارِ بعد حتما میشه، بدونِ شک، بیحرفِ پیش.... و امروز در خبرها خوندم که رفت، برایِ همیشه!
اولین بار، کلاسِ دومِ دبیرستان، با "سووشون" شناختمش، کتابش رو از مریم گرفتم، سالها با این قصه زندگی کردم، با زری عاشقِ یوسف شدم و همراهش، با فاطمه خانوم سوگواریِ برادرِ جوونش رو کردم، اشک ریختم و صبوری کردم! با "زریِ سووشون" نه تنها "سیمین خانوم" رو، که عاشقی رو شناختم، و دردش و هجرانش رو! و بعدها، در "جزیره سرگردانیش" خود و همنسلهایِ سرگردانم رو دیدم و به حق این سرگردانی رو به تصویر کشید، به شرح، به... خودش ولی، سربلند زیست و سرافراز رفت!
روحش شاد و نام و یادش ماندگار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر