۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

بویِ نونِ داغ پیچیده تو خونه، بویِ نونِ تازه از تنور دراومده، سریع میرم سمتِ فِر قبل از اینکه نون بسوزه و صدایِ آلارمِ هشدار دهنده در بیاد، این بو من رو میبره به تابستونهایِ بچگی‌، قبل از اینکه بیژن تو باغ فوت کنه، اونجا زندگی‌ نمی‌کردیم، از اواسطِ اردیبهشت می‌رفتیم باغ تا اوایلِ آبان، هر دو هفته یک بار صبحِ زود تنور رو روشن میکردند و بویِ آتش چوب میپیچید تو باغ، شبِ قبل خمیر میکردند، ما با صدایِ خانومهایی که میومدند برایِ کمک به پختِ نون بیدار میشدیم، تا آتش جا بیفته صبحونه شون رو میخوردند و می‌رفتند سرِ تنور، گاهی‌ بچه‌هاشون رو هم میاوردند که همبازیهایِ خوبی‌ بودند، پخت رو که شروع میکردند بویِ نون میپیچید تو باغ، خوب بود، اون روز حق داشتیم بریم سر تنور، دیگه خطرناک نبود، خانومهایِ دور تنور صورتشون گل انداخته از گرمایِ آتیشِ حرف میزدند و کار میکردند، یکی‌ چونه می‌گرفت یکی‌ دیگه رویِ تخته وردنه میزد و چونه‌ها رو صاف میکرد و نفرِ بعد رو یه چیزی که مثل سینی صاف بیضی شکل که دورش پارچه پیچیده بودند در حالیکه تا آرنجش پوشیده بود این خمیر رو می چسبوند به دیواره تنور، گاه از دستش در میرفت و خمیر گلوله میشد و میافتاد تو آتش، سریع با یه چنگال آهنی بزرگ درمیاوردنش، اگرنه بویِ بدی می پیچید، تماشای آتیش سرخ، ذغالهای گداخته، نگاه کردنِ هماهنگیِ کارِ گروهیِ خانومها و شنیدنِ حرفهاشون رو دوست داشتم، حیف که هر چند دقیقه یکبار می‌گفتند، سرت رو بکش کنار، برو با بچه‌ها بازی کن، اینجا چرا نشستی؟ مادرجون، و خواهرِ بزرگترش (خاله عروسک) هم همیشه بودند، بهش می‌گفتیم خاله عروسک چون تپل کوتاه سفید و چشم آبی‌ بود... غروب که کارشون تموم میشد، خسته که میومدند پایین، نونها رو تقسیم میکردند، سهمِ همه داده میشد، سهمِ ما، نونهای سفید، بزرگ و بیضی شکل لایِ سفره‌هایِ سفید تترون می‌رفت تو صندوقهایِ قدیمی‌ چوبی گل‌میخ دار، و هر روز صبحِ زود یه چند تاییش درمیومد، یه نم آب میزدند که نرم باشه و باز لایِ سفره‌هایِ پارچه‌ای سفید پیچیده میگذاشتند لایِ سفره‌هایِ پلاستیکی که نرم بمونه برایِ خوردن، ولی‌ من قبل از آب زدنش رو دوست داشتم نونی که خشک بود در عینِ تازگی، و خرچ خرچ میکرد زیرِ دندون، خرده‌هایِ اون نون هم خورده میشد بسکه خوشمزه بود،... این داستان هر دو هفته یک بار اتفاق میافتاد ... انقلاب که شد، بیژن که فوت کرد، سبکِ زندگیها که عوض شد، تنور هم خراب شد.... دیگه نون رو میخریدیم، نونی که همیشه کناره هاش رو جدا میکردند و تو آب خیس میکردند برای خوراکِ مرغ خروس و اردک ها، چون قابلِ خوردن نبود، هنوز هم همینه همیشه نصفِ نون ریخته میشه بیرون....

همه روز‌هایِ این سالها، چه تو اطاقم تا وقتی‌ رزیدانسِ دانشگاه بودم و چه بعد‌ها تو سویتم بویِ نونِ تازه پیچیده، خیلی‌ وقتها هم سوخته وقتی‌ تو مایکروفر گذاشتم، تستر رو خیلی‌ دوست ندارم، نون رو برشته دوست دارم، نونی که داغ باشه و زیرِ دندون خرچ خرچ کنه... نونِ "پیتا" وقتی‌ تو فِر برشته میشه، شبیه همون نونها میشه با همون بو، و من رو میبره به اون دوران، اون روز‌های خوب و صمیمی‌، اون روزهائی که بزرگایِ فامیل بودند، بیژن بود، صمیمیت بود، صفا بود، انقلاب نشده بود، جنگ هم، کسی‌ مهاجرت نمیکرد، کسی‌ فامیلش رو نمیگذاشت بیاد تنهایِ تنها اینجا و با بویِ نونِ پیتای تو فِر حس‌هایِ خوبش رو به خودش یادآوری کنه، که به یادش بیاره روزهایِ خوب تنها نبودن رو، یادش بیاد که یه فامیل بزرگِ قدیمی‌ داره که همیشه هستند...

میرم سمتِ فِر، به این فکر می‌کنم آخرین باری که نونِ محلی خوردم کی‌ بود؟ کنارِ گاز ایستادم تو آشپزخونه که آقایی رو میبینم که از تهِ باغ داره میاد بالا و تو دستش یه بسته بزرگه سفیده، می‌رسه نزدیکتر قبل از پله‌هایِ پایِ نهرِ آب، میشناسمش "حاجیه" با یه بسته بزرگ پارچه‌ای سفید، بچه‌ها میرند استقبالش، میاد تو و میگه "حاج خانوم" (مادرش) رو برده بودم روستایِ زادگاهش، نون می پختند، میدونستم دوست دارید، براتون گرفتم! بهش می‌گفتند "حاجی"، سنی‌ نداشت، مکه رفته بود، بچه پولدار از یه خانواده مذهبی‌-سنتی‌...

همونطور که میرم سمتِ فِر، فکر می‌کنم چی‌ شد که یادِ حاجی افتادم، همه این سالها نه بویِ نونِ داغ و نه هیچ چیزِ دیگه اون رو به یادم نیاورده بود، به چهره چند تیکه شدم تو آینه صنایع دستی‌ که با تیکه‌هایِ گلیم و سنگهایِ فیروزه درست شده، نگاهی‌ میندازم و شونه‌ای بالا... که یعنی مهم نیست

بویِ نونِ داغ، قهوه تازه دم، کره بادام زمینی‌ و بویِ گلاب و زعفرونِ حلوایی که شبِ قبل پختم با هم قاطی شدند و پر از حسِّ خوب لقمه رو به سمتِ دهانم می‌برم که یهو... آها سوم اسفند نزدیکه ... اون موقع‌ها همه تلاشش رو میکرد که اولین نفر باشه که تبریک بگه... آخرین سومِ اسفندی که ایران بودم، رفته بودیم "میانکاله"، وقتِ کوچِ پرنده‌هایِ مهاجر بود، ما نمیرفتیم مهاجرت نمی‌کردند!!! صبحِ زود با فرزانه پاورچین پاورچین و بی‌صدا که کسی‌ بیدار نشه میریم بیرون که طلوعِ خورشید رو ببینیم، نرسیده به درِ هال با صدایِ زنگِ موبایلِ یکی‌ از بچه‌ها سرم رو برمیگردونم، مصطفی با صدایِ خواب‌آلود جواب میده، سرش رو از زیرِ پتو میاره بیرون من رو دمِ در در حالِ کفش پوشیدن میبینه، میگه با شما کار دارند، متعجب گوشی رو میگیرم، حاجیه که میخواد اولین نفری باشه که تولد رو تبریک میگه، و میگه حدس میزدم که میری برایِ دیدنِ طلوعِ خورشید !!! بهش گفته بودم موبایلم همرام نیست...حاجی عاشق بود، دیگه ندیدم همچنین عاشقیتی، نه برایِ خودم نه برای کسانی که میشناسم، ۵ سالی‌ ازم کوچیکتر بود.... ، یه عاشقِ دیوونه،خواسته یا ناخواسته کنارم بود، همه جا، ملاحظه شناخته بودن دو خونواده تو سطحِ شهر رو نمیکرد، پاشنه آشیلم رو میشناخت (آقاجون)، بهش نزدیک شده بود، همه جا بود حتی اگر نبودم.... میشد روش حساب کرد، جوون بود ولی‌ مرد بود، بامرام و معرفت، اینجوری فکر می‌کردم... رو دوستیش حساب می‌کردم، دوستهایِ خوبی‌ بودیم، بیشتر از اون نبودم، عاشق که اصلا...

وقتی‌ خسته و گشنه از یه روزِ پرکاراومدم خونه، دنبالِ کارهایِ تاسیسِ آموزشگاهِ کامپیوتر بودم، مامان پلو خورشتِ بادمجون درست کرده بود، هنوز مانتو درنیاورده، از آتیشنشانی زنگ زدند که میان دنبالم، دختر جوونی‌، دو ساعت و نیمه که رو بلند‌ترین ساختمون دردستِ ساختِ تو یکی‌ از خیابونهایِ اصلیِ شهر نشسته و میخواد خودکشی‌ کنه، جمعیتِ زیادی جمع شدند، خیابون رو بند آورده، نیرویِ انتظامی، پلیسِ راهنمایی ، شهرداری، و ... از همه جا اومدند نتونستند بیارنش پایین. تو حرفاش اسمِ من رو آورده، آقاجون منتظرِ ماشین بود که بره شهرستان برای کارهایِ معدن جلسه داشتند، تو ماشینِ آتش نشونی که با همون صدایِ گوشخراشِ بَ بو بَ بوش میرفتم محلِ حادثه به تنها کسی‌ که زنگ زدم غیر از مشاورِ کمیته امداد، "حاجی" بود. اون موقع حتی به این فکر نمیکردم که نسبتمون چیه؟ اگر بپرسند یا به این مساله گیر بدند؟ مهم این بود که می‌دونستم هست، جربزه داره و کاربلده، تا غروب که موندم تو اداره مفاسد کنارِ "منا" تا بیارمش بیرون، حاجی هم بیرون بود، رفت دنبالِ قاضی کشیک، مادربزرگِ دختر و ...این یک نمونه ش بود... حاجی همه جا بود، حتی اگه نبودم، ولی‌ حکایتش حکایتِ گاوِ نه من شیر شد، حکایتش رو که میدونید؟! بد لگد زد، وقتی‌ سکوتم رو در مقابلِ لگد زدنش دید، شاخ زد، جاش بد می‌سوخت، ولی‌ خب، به خاطرِ خوبیهایی که کرده بود، لبهام رو از درد رو هم فشار دادم، و پلک هام رو هم که صدام درنیاد از درد و اشکی نچکه، کسی‌ نبینه، قضاوتی نشه،نمیخواستم نه دیگران، نه خودم بگم که چرا؟!!

شنیدم مریض شده، نمی‌تونه حرکت کنه، برادر‌ها رفتند دیدنش، چند وقتی‌ این حالت بود، نمیتونست راه بره، یکی‌ از روز‌هایِ شلوغِ ثبتِ نامِ آموزشگاه زبان، از لابلایِ خانومهایی که مقابلم بودند، کسی رو دیدم که لنگان لنگان و به سختی از ۴-۳ تا پله ورودی میاد بالا، توجه نکردم، اومد کنارِ میز، حاجی بود با یه پوشه بزرگ تو دستش، کمی‌ که خلوت شد گفت اینها همه سند‌هایی‌ هست که به اسمِ منه، به اسمت می‌کنم، من رو ببخش، شروع کرد به درآوردنِ سندها، نگاش کردم، و گفتم، برو لطفا، اسنادت رو هم ببر، بگو "خداحافظ" ولی‌ دیگه نگو "تا به زودی"! ما همدیگه رو نمی‌شناسیم دیگه ... روزهایِ سختی بود تا بگذره تا باور کنم نبوده، خیلی‌ طول کشید تا سوزشِ شاخی که زده بود از بین بره، دیگه زخمی نموند، حتی جایِ زخمی هم.... دومین باری که رفتم ایران، زمستون بود، یکی‌ از بچه‌هایِ گروه به افتخارم مهمونی‌ داد، یه شب قبل از مهمونی‌ زنگ زد: تو ناراحت میشی‌ اگر حاجی هم بیاد؟ گفتم: حاجی؟! کیه؟!! و ادامه دادم نه اصلا، یادم هم رفته ... تو مهمونی‌، اومد جلو و گفت : حلالم کن، بد کردم، میدونم، ببخش! گفتم: این کلمات رو نمیشناسم، من چه کاره هستم که ببخشم یا نه، من به "قانونِ طبیعت" معتقدم، گندم بکاری جو درو نمیکنی‌، کسی‌ بذرِ شبدر نپاشیده ریحون برداشت کنه!

روزِ سوم اسفند، برادر وسطی و خونواده ش که زنگ زدند برایِ تبریکِ تولدم، آخرِ صحبت، برادر وسطی میگه:‌حاجی رو دیدم، شماره تماست رو خواسته، گفته یکی‌ از فامیلاشون داره میاد اتاوا، میخواست از تو راهنمایی بگیره. میگم ایمیلم رو بده، میگه بهش دادم، گفته این روزها به خاطرِ انتخابات اینترنت مشکل داره، شماره تماس بدین، ناخودآگاه لبخند میزنم اینطرفِ تلفن یادم می‌افته به شگردهاش، میگم اون شماره رو برایِ خودش میخواد، ولی‌ اگر یک درصد هم حرفش درست باشه و کسی‌ احتیاج داشته باشه بده.

یکشنبه سرد و آفتابی، رو راهرو چوبیِ پر از برفِ کوبیده متصل به کوه اطراف شوت منت مرنسی (Chute Montmorency) هستم که موبایلم زنگ میخوره، شماره رو نمیشناسم، صداش رو بعد از اینهمه سال چرا! خودش رو معرفی میکنه، مکث میکنه، صداش می‌لرزه!!! که یعنی‌ شمایید؟! یعنی‌ با شما دارم حرف میزنم؟!! میگم عوض نشدید! همونطور زبون می‌ریزید!!! جمله همیشگیش رو میگه: من رو اگر با آبِ ۷ دریا هم بشورند همینم .... میگه و میگه... همه این سالها روزِ سوم اسفند یادتون بودم، جسارت نداشتم زنگ بزنم! میخندم شما و نداشتنِ جسارت !!!....میگه و میگه.... این وسطها حرف فامیلشون رو هم میزنه .... میپرسه: می‌تونم گاه گداری بهتون زنگ بزنم؟ میگم: خانومتون حالش چطوره؟ پدر هم شدین؟ میگه: آره یک پسرِ ۷ ماهه... میگم محبت کردید که زنگ زدید، میگه همیشه گفتم هنوز هم میگم که شما بهترین دوستِ منی‌، از ده تا مرد هم مردتری! میگم چه خوبه که آدمها تو روابطشون کاری کنند که وقتی‌ هر جا و هر زمان یادِ هم افتادند لبخندی به لبشون بشینه و دلشون پر بشه از شادی ... میگه کاش من برایِ شما این باشم، مکث کوتاهی می‌کنم و میگم اگر خواستید ایمیلم رو بدید به فامیلتون که راهنمایی میخواد، نگران نباشید اگر کاری از دستم بربیاد حتما براش انجام میدم !

۷ نظر:

نسیم صبا گفت...

زیبا بود...

روزهای پروین گفت...

(-:

س. گفت...

khaili ghashang minevisi:)

نگار ایرانی گفت...

بوی نون تازه واقعا نوستالژیکه . من هم از اون نونا که آب میزدن خوردم . آه بچگی...
راستی روی پشت بام هم خوابیدی؟

روزهای پروین گفت...

@ س. مرسی‌ عزیز (-:

@ نگار ایرانی ؛ رو پشتِ بوم؟! نه هیچوقت. ولی‌ تو پشه‌ بند رو تختهایی که نهرِ آب از زیرش یا از کنارش ردّ می‌شده چرا، با صدایِ آروم آب روون، صدایِ جیرجیرکها، و صدایِ مرغ حق، نمیدونم چه پرنده‌ای بود که ما می‌گفتیم مرغ حق، چون مثلِ این بود که هر چند لحظه یکبار میگه "حق"!...آه بچگی...(-:

آ گفت...

من هم خوشم اومد از نوشتت. :)

روزهای پروین گفت...

(-: