۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

مونیک و کیم هر دو یک روز به دنیا اومدند ۱۲ مارس، یکی‌ ۵۶ سال، و دیگری ۳۴سال. اینُ من گاهی‌ یادم میره، ولی‌ اون دو تا هیچ وقت تولدِ همدیگه رو فراموش نمیکنند! خوبی فیس بوک اینه که تولدها رو یادآوری میکنه، خب مونیک که تو فیسبوک نیست ولی‌ کیم که هست... با صدایِ غش غشِ خنده و Bon anniversaire گفتن شون سرم رو از رو کارم بلند می‌کنم ... یادم میاد سرِ ظهری که رفتم دفترِ مونیک پرسید ناهار خوردی؟ میخواست با هم بریم بیرون ناهار، احتمالاً به خاطرِ همین مناسبت، ولی‌ من تازه از خونه اومده بودم چیزی هم خورده بودم، گفتم آره... تو راهرو بودند، چند دقیقه بعد میان تو لابراتوار، دمِ در ایستادند، "اناس" هم تو لابراتواره و ظاهراً مشغولِ کار، گوشی تو گوششه، این گوشی تو گوش هم چیزِ خوبیه من هم وقتی دانشگاه هستم، همیشه تو گوشمه حتی اگر موزیک گوش ندم، برای رد گم کردنِ و تظاهر به اینکه خیلی‌ مشغول و متمرکزی یا اینکه صدایی که نخوایی رو نمیشنوی ... سرم رو برمیگردونم به سمتشون و میگم تولدت مبارک مونیک، به کیم شبِ قبل رو فیسبوک پیام داده بودم، میخنده میاد جلو، نمیبوسمش برخلافِ همیشه، میخندیم و شوخی‌ می‌کنیم میگه روزِ تولدِ کیم رو فراموش نمیکنم ولی‌ برایِ تو باید همین روزها باشه ولی‌ دقیقا نمیدونم کی‌؟... چی‌ رو از من دقیق میدونی‌ مونیک؟!!... میگم روزِ تولدِ اصلیم ۲۱ فوریه است ولی‌ رسمی‌ و رو مدارکِ شناسایی اولِ مارس! با تعجب نگام میکنه... توضیح دادن این هم خودش معضلیه! که چون مطابق تقویم شمسی متولد آخرین ماهِ سالم، به دلیلِ مسائل اداری تو کشورمون این تغییر رو میدیم! میگه چه وقت جشن میگیری، میگم همون ۲۱ فوریه .... میگه می‌آیی با ما بریم جشن بگیریم؟! به هر حال با توجه به هر دو تاریخ، تولدِ تو هم همین روز‌ها بوده و هست...

سه تایی میریم بیرون، کیم به شوخی‌ میگه بریم بار و ویسکی‌ بزنیم، اون هم دوشنبه ۳:۳۰ بعدازظهر، سوژه شوخی‌ میشه، اینجا با هیچ چی‌ میشه ساعتها خندید و شوخی‌ کرد، ولی‌ خداییش من خنده ام نمی‌گیره... میریم ستارباکس سر چهار راه، چند قدم بیشتر فاصله نداره با دانشگاه... من مهمون می‌کنم، کیم هر سال کادو میاره... سفارش میدیم و میشینیم رو میزهای کنار پنجره درست سر تقاطع خیابون "دو لَ کوقن" و بولوارِ "شقه"! از این در اون در حرف میشه، به جز درس و پروژه... مونیک از آخرِ هفته‌ای میگه به خرید برای "کمی‌" دخترِ ۱۸ ساله اش گذشته و براش تختِ دو نفره خریدند که بعد ازاین بهش احتیاج پیدا میکنه!! مونیک ۲۳ سالی‌ هست که ازدواج کرده، یک ازدواجِ موفق. سیمون ۲۳-۲۲ سالشه و هنوز با خانواده ش زندگی‌ میکنه، بعد از کالج تو کارِ سکوریتی هست که شبکاره، اگر ایران بود پدر مادر، با این سطحِ تحصیلات و موقعیتِ اجتماعی، بکش بکش هم شده بود میفرستادنش یه دانشگاه که یه مدرکی‌ بگیره خب... میگه داره تحقیق میکنه ببینه که به چه رشته و کاری علاقمنده... یه شب که دفترش بودم گفت امشب به خاطرِ "کمی‌" باید زود برم، مارک (شوهرش) نیست، سیمون هم قرار داره، هنوز دختره رو نمیشناسم ... و "کمی‌" که ۱۸ سالشه و مشکل ذهنی داره، مونیک بدونِ هیچ پرده پوشی این رو میگه... اولین بار وقتی‌ این موضوع رو به من گفت که تازه کارم رو باهاش شروع کرده بودم اواخرِ اکتبر یا اوائلِ نوامبر ۲۰۰۸ که دعوتش کردم به شام و خانوم‌برادر بزرگه هم اینجا بود... "کمی‌" با من و کیم جوره، هر چند خیلی وقت‌ها من نمیفهمم چی‌ میگه ولی‌ سریع میگذارم به حساب اینکه مشکل سرِ زبانه نه چیزِ دیگه!

کیم احوالِ ماریا رو میپرسه، بهش میگم پنجشنبه با هم ناهار خوردیم حالِ تو رو می‌پرسید، ماریا بلغاریه و ۸ ساله که اینجاست، فوقِ لیسانس و دکترا رو با مونیکه، غمگین و تو داره، پدرش مریضه، تنها دختر و تک فرزند خونواده اش هست، یکی‌ دو بار تو این سالهایِ بعد از مهاجرتش رفته دیدنشون، یک پسرِ ۱۷ ساله و یک دخترِ ۲،۵ ساله داره، سرِ ناهار احوالِ بچه هاش رو می‌پرسم وقتی‌ حرف میزنه نگام به چند خطِ موازیِ ریز رو گونه اش می‌فته که مثلِ دوختِ ریزِ چرخ خیاطی میمونه که از رو گونه‌ها به سمت لبش به صورتِ اریب اومدند، سنی نداره ۴۱ سال شاید، زوده هنوز برایِ این مدلی‌ چین افتادن رو صورتش، غمگینه از اینکه درسش طول کشیده، اعتماد به نفسش ضعیفه، میگه دانشجویِ ابدی، باید موضوع غیر از این باشه، شرایطش مثلِ ربکاست، با این تفاوت که اون ۳ تا بچه بینِ ۲،۵ تا ۶ ساله داره، بانشاط و شاداب و پر از اعتماد به نفس، ... ۸-۷ ماهه که می‌خواد دفاع کنه، سالِ گذشته یه روز با هم رفتیم کنفرانس دانشگاه شربروک، موقع برگشت "کریم" و کیم هم با ما بودند که شروع کرد به حرف زدن و گله کردن از اینکه سرزنش‌ و تحقیرش میکنن که هنوز دانشجویه و اشک میریخت، من بهش گفتم به حرف مردم اهمیت نده و... ولی‌ موضوع سخت تر این بود، اون از مردم گله‌مند نبود که از خودی، شوهرش خیلی‌ اذیتش میکرد، به جایِ اینکه حامیش باشه و تشویق و کمکش کنه که زودتر درسش رو تموم کنه، تحقیرش میکنه،ای ... حالا مونیک میگفت احتمالاً جدا شدند، چون ۸ ماهی‌ میشه که با اینکه تزش رو نوشته ولی‌ نمی‌تونه تمرکز کنه که تصحیحاتِ قسمتِ Conclusion رو تموم کنه، مونیک خوب درکش میکنه و گاه گداری بهش ایمیل میزنه که بیاد بشینه پیشش و با هم، به کمکِ خودش این رو تموم کنه

میگم باید به هم این فرصت رو بدیم که گاهی‌ بیایم بیرون از محیطِ درس و دانشگاه، کمی‌ با هم حرف بزنیم، ما اینجا کسی‌ رو نداریم، و نمیتونیم از این راهِ دور که به خانواده هامون چیزی بگیم از این مشکلات و چیزهایی که آزارمون میده

کیم و ماریا به هم نزدیکترند، چون کیم یک سال بعد از ماریا اومده، ولی‌ میگه بعد از صحبتهایِ اون روزش تو ماشین دیگه خیلی‌ کم بهش زنگ میزنه، نمیخواد مشکلی‌ براش به وجود بیاره! من هم که با تمامِ روابطِ اجتماعی و خوبی‌ که دارم یک دایره‌ای دورِ خودم کشیدم که همه تا یک جایی‌ میتونند نزدیک بشند و بعد از اون هیچ... جنسیت هم نداره، صفتی که این سالها شنیدم همکلاسیام پشتِ سرم میگن: Royal Mystérieuse ! ولی‌ میبینم که به هم احتیاج داریم.

کیم با اشاره به روزهایِ سختی که بعد از شکستِ عشقیش گذرونده و حرفی‌ که مونیک تو اون روز‌ها تو یکی‌ از ایستگاه‌هایِ متروی مونترال بهش گفته که با گذرِ زمان به جایی‌ میرسی‌ که وقتی‌ به این روز‌هایِ سخت نگاه میکنی‌، تعجب میکنی‌ که من این آدم رو دوست داشتم یا حتی انتخاب کرده بودم!!! میگه که الان تو همون حاله و خیلی‌ آرامش داره...

نگام می‌افته به خیابون، "آندراس"، دانشجویِ پست دکترای ونزوئلاییِ مونیک با یک خانومِ مو مشکی از خیابون میگذرند، با هم یه زوجِ قشنگی رو میسازند، رد که میشند به مونیک میگم... میگه که از دفترِ طلاق میان، وکیل نگرفتن... هیچ کس با دیدنِ این زوجی که از چهار راه میگذشت نمیتونست فکر کنه که چقدر الان فاصله است بینشون، تو قلبشون... فکر کنم "آندراس" ۴۷ سال داشته باشه، خوشرویه و ظاهرش هم خوبه، یک دختر ۷-۶ ساله شاید هم کمتر داره و ۳ ماهی میشه که همسرش از فرانسه اومده پیشش و قراره تو این شهر هم بمونه...

۴:۳۰ برگشتیم دانشکده و کار، ادامه زندگی‌ و روزمرگی... حالم بد شده، خوب شروع شد اولش ولی‌ بد تموم شد!

هیچ نظری موجود نیست: