۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

یه وقتی‌ بود با شاطرها از خونه میزدم بیرون و با مطربها برمیگشتم، گاهی‌ هفته به هفته روزِ خونه رو نمیدیدم، مخصوصاً هفته‌هایی که آخرِ هفته اش هم خونه نبودم، کوهی میرفتم، سفری، جایی‌... حالا برعکس این روزها، مثل کسانی‌ که عصرکار و شبکارند از خونه میرم بیرون، فرقی‌ نمیکنه چه ساعتی‌ بیدار بشم ۶ صبح یا ۱۱، میرسم دانشکده دمِ در ورودی به کسانی‌ برمیخورم که دارند میرند برایِ ناهار، و عصر هم با کسانی‌ برمی‌گردم خونه که صبح ساعت ۸:۳۰-۸ کارشون رو شروع کردند یعنی‌ ۴:۳۰-۴ بعد از ظهر!

کار زیاده، مونیک نیست رفته برایِ شرکت در یک کنفرانسِ علمی‌ "رُم"، من نمیدونستم، چیزی به من نگفته بود، از اونجاییکه جوابِ ایمیلم رو نداد، نگران شدم، پرس و جو کردم دیدم بله... مدتِ امضایِ فرمِ درخواست شرکت در کنکورِ بورس Environord هم تموم شد، قرار بود تو کنکورش شرکت کنم، نوامبر فرمهاش رو پر کرده بودم، به سوالهاش جواب داده و کارهایِ مربوطه رو انجام داده بودم و البته منتظرِ جواب ایمیل "کایل" هم بودیم، هر دو خونسرد، و خب.... مهم نیست، وقت گذشت، هر کسی‌ به وقتش سهمش رو از زندگی‌ می گیره!

خدا آخر و عاقبتم رو این ترم به خیر کنه، ظاهراً جزوِ فراموش شده‌ها و فراموش‌کردنیها شدم! اون از مونیک، از کایل و حالا Alain Rousseau ، استاد راهنمایِ مینی پروژه .... هفته گذشته بهش ایمیل زده بودم برای گرفتن یه قرارِ ملاقات، که کاری که تا اینجا انجام دادم رو ببینه و نظر بده و راهنمایی کنه، اگر شما جوابی‌ گرفتید، من هم گرفتم، دو بار بدونِ تلفن و هماهنگی رفتم دمِ دفترش که نبود، امروز وقتِ ناهار، از اونجا میگذشتم، لایِ در باز بود، در زدم و بعد که اجازه داد رفتم تو، موضوع رو میگم و اینکه جوابِ ایمیلم رو نداده، میخنده و میگه کاملا فراموش کردم... "آلن"، تیپیک کبکیه، لاغر، استخون بندی ظریف، قد معمولی‌ زیرِ متوسط، خندان و خوش‌برخورد، ظاهراً خونسرد.... رویِ میزهایِ تحریر و کامپیوترِ اتاقش به قدری ورقه، مقاله، کتاب، مجلاتِ علمی‌ پخش و پلا بود که ظرفِ ناهارش رو رویِ اونها گذاشته بود، دلم میخواست یک عکس می‌گرفتم از اونجا،...شروعِ کار با یه آدمِ جدید! خوبه، زندگی‌ کمی‌ از تکراری بودن درمیاد... خودم هم دیگه تکراری شدم، آدمِ جدیدی رو نمی‌بینم که هیجان آور باشه، دیدنش رو طالب باشم، حرف زدن، خندیدن، سربه‌سرِ هم گذاشتن، کافه نشستن قهوه خوردن، پیاده روی کردن زیرِ برف، بارون، و ....

این تصحیحِ مقاله و دوباره فرستادنش استخوون لایِ زخم شده چند خط بیشتر نیست ها، نتایج که ماه شدند، دیاگرامها، شکل و شمایلِ نقشه ها، ولی‌ یک ذره حتی یک اپسیلون هم تمایل ندارم که این دو خط تحلیل رو بنویسم و اضافه کنم به متن و بدم بره، هر چقدر هم حد و حدود میگذارم برای خودم که مثلا تا این آخرِ هفته، اون دوشنبه، این چهارشنبه، نمیشه که نمیشه، اصلا حالش رو ندارم، هر روز از صبح صفحه اش رو باز می‌کنم تا شب که لپتاپ رو ببندم، رو مواردِ دیگه کار می‌کنم و هر‌از‌گاهی‌ نگاهی‌ بش میندازم فقط.... کار هم زیاده، ولی‌ دیگه باید تمومش کنم حتی اگه دو سه شب نخوابم که فکرم راحت بشه ازش، مونیک یکی‌ دو بار بهم هشدار داده برایِ تموم شدنش، وقتی‌ مونیک هشدار میده یعنی‌ دیگه وقتی‌ نیست..... به جیمی میگم کاش روزها به جایِ ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت بودند، میگه برای من که روز ۱۸ ساعته، تو شبها هم درس میخونی‌ !!! میگم زمان خیلی‌ زود می‌گذره، چشمت رو ببندی و باز کنی‌، مارس ۲۰۱۴ اومده، اونوقت روز‌هایِ من هم مثلِ تو ۱۸ ساعته میشه شاید هم کمتر.... اگه بیشتر بشه چه کنم باز؟!!!

جمعه شب که رفته بودم بدمینتون، باز من رو جو گرفت و از دخترهایی که تو پذیرش بودند پرسیدم، اینجا کارمندِ نیمه وقت نمیخوان که آخرِ هفته‌ها و شبها بتونه کار کنه، یکیشون که ظاهراً مسئول اونها بود گفت چرا پستِ خالی‌ هست تو هفته بیا و با رئیسمون صحبت کن، کارتش رو هم داد. ساعت ۱۴ امروز رفتم، تا شالم رو دربیارم و زیپِ کاپشنم رو باز کنم صدام کردند و رفتم جلو، فرصت نکردم حتی کلاه و کاپشنم رو دربیارم، آقایِ خوش قیافه‌ای بود و تمامِ مدت نگاهش به یقه باز من بود طوری که معذب شده بودم و تا به حال اینجا حداقل در رابطه با کبکیها به این مساله به این صورت بر نخورده بودم، داستان رو گفتم ولی‌ گفت الان نیاز نداریم از اولِ پاییز. موقع برگشت، با اینکه هوا آفتابی بود حسِّ خیلی‌ بدی داشتم و محکم پام رو میکوبیدم رو برفهای کوبیده شده مسیر، از تصورِ اینکه نکنه یارو فکر کرده به خاطرِ مصاحبه لباسِ یقه‌ باز پوشیدم، حالم بد بود، خیلی‌.... زنانگی تنها چیزیه که دلم میخواد حتی تو ارتباطات و دوستیهایِ خاص هم بعد از شناختِ خودم درنظر گرفته بشه!

تو یه وبلاگی به شعری برخوردم که خوشم اومد طوریکه خیلی‌ دلم خواست بگذارم استاتوسِ فیسبوک، نگاه کردم به اسمِ شاعر، خودش بود! پشیمون شدم...تو کتابفروشی نشرِ چشمه بودیم که کتاب شعری رو از شاعره جوونی‌ برمیداره، نشونم میده و میگه کتابِ خوبیه، بعد با اشاره به اسمِ شاعر تاکید میکنه که از نزدیک نمیشناسمش یا تا به حال ندیدمش! یه چیزی تو این مایه ها، دقیق جمله رو یادم نیست، چرا تاکید کرد نمیدونم؟! حرفی‌ نزدم، هیچ!... حالا الان سرِ این شعر، دو سه باری تو این مدت اتفاق افتاده، ناخودآگاه یه گاردی دارم انگار!!! دوست ندارم این حال رو، اصلا، اون هم حالا، تعجب می‌کنم از خودم، خودی که همیشه رها بوده، فارغ از این حسّ ها، حساسیت ها، این حسّ رو در موردِ هیچ آدمی‌، هیچ دوستی‌ ای تجربه نکرده بودم ... دیگه حوصله ندارم که با خودم کلنجار برم، گذاشتم که خودش بگذره، رهایی میاد...

۲ نظر:

آ گفت...

از نوشتت اینطور بر میاد که این روز‌ها یکم بدشانسی‌ آوردی! متأسفانه یه وقتا اینطوری پیش میاد. انشاله دیگه تموم شده و بعد از این خوش شانسی در خونتو میزنه.:)

روزهای پروین گفت...

C'est la vie! :-)