از دیشب ساعت ۱۲، ساعتها رو یک ساعت کشیدند جلو، این یعنی اینکه بهار در راهه، روزهای خوب، گرم و آفتابی هم.. هنوز برف و یخ همه جا هست ولی هوا آفتابی و عالیه. زمان خیلی زود میگذره، انگار همین دیروز بود که یک ساعت عقب رفته بودیم. گذشت، چقدر هم سریع!
نوروز هم در راهه، چقدر زود سال نو میشه اینجا! سالی دو بار، میلادی، شمسی... هیچ کدوم رو هم واقعا حسّ نمیکنم...هنوز تو تحویلِ سالِ ۸۳ موندم!
میلادی؛ خوبه، خیابونهایِ برفیِ خوشگل با تزئیناتِ افسانهای مثلِ اونها که تو کارتونهایِ بچگیمون میدیدیم داره، پاپا نوئل داره، سوار بر گوزنِ معروفش، میاد که تو جورابهایِ آویزون کنارِ شومینه کادوهامون رو بگذاره، شاید...حراجهایِ خوبی داره، تعطیلی داره، دورِ هم جمع میشیم، شب نشینی میکنیم، سفر میریم... ولی نو شدنی در کار نیست، ظاهراً که چیزی تغییر نمیکنه، برف هست، سرما، روزهایِ کوتاه... ولی به هم Bonne Année میگیم و از تهِ دل آرزویِ سالِ خوش پیش رو میکنیم!
نوروز؛ حال و هواش نیست، اصلا حسّ نمیشه، ولی تلاش میکنیم که بشه، از یکی دو هفته قبل عدس و گندم میگذاریم که سبز بشه، هفتسین میچینیم، خرید میکنیم، خودمون هم اگه نشه بریم به هر کی میره مونترال یا اتاوا میسپریم که از فروشگاهِ ایرونی سنجد و سمنو بگیره و بقیه اش رو نگه میداریم تو فریزر تا سالِ نو بعدی! هر سال آجیل و سوهان، و شیرینیهایِ عید رو از ایران میارم، امسال، هیچ نوع شیرینیای حتی برای میزِ هفت سین نگه نداشتم، و حالا مجبورم خودم درست کنم، اگر فرصت کنم!! مدتی هم هست، از وقتی اومدم تو این خونه جدید، هر چی درست میکنم خوب در نمیاد، ۴-۳ بار ماست که زدم نگرفته و مثلِ قبل نشده، نون هم که پختم همینطور خوب نشده! شیرینی عید رو، ولی امیدوارم خوب بشه، چون وقتِ رفتن به مونترال ندارم، و به کسی هم نمیخوام بسپرم.
روز ۱۷ مارس، مهمونیِ نوروز اون گروه از ایرانیها هست که بین ۲۰ تا ۳۰ ساله که اینجان، همون اکیپی که پارسال اولین بار من رو دعوت کردند و بعد از مهمونی بهم ایمیل زدند که کلاس رقص براشون بگذارم، امسال هم ایمیل زدند و دعوت کردند. اولش تصمیم نداشتم برم، حالش رو نداشتم، فکر میکردم اینها کسانی نیستند که بیشتر از یک سلامعلیک داشته باشیم یا معمولاً ببینیم همدیگه رو، فقط همین سالی یک بار، نه البته خدای نکرده اگر اتفاقی برایِ کسی بیفته مثلِ از دست دادنِ عزیزی، کسی حتما برای همدردی میرم دیدنشون. بهونه آوردم که تو فرصتی که باید اطلاع بدم نمیتونم تصمیم بگیرم کاری دارم و برنامهام رو نمیدودنم! دوباره ایمیل زدند که مشکلی نیست، شما هر وقت بتونی بیا، فکر کردم اگه نرم لوس بازیه بد هم نیست والله، بالاخره خوش میگذره... خب بلیتش رو خریدم.
مراسمِ انجمنِ ایرانیها، ۲۴ مارس هست، اول تصمیم نداشتم برم، یک خرده دلگیرم از چند نفر، بعد فکر کردم که با یه بینماز درِ مسجد رو نمی بندند، من ذاتاً آدمِ جمعم، نه آدمِ تنهایی، و دیگه اینکه ترجیح میدم که بگم "کاشکی نمیکردم" تا اینکه "کاشکی کرده بودم"، یا "کاش نمیرفتم" تا "کاش رفته بودم"! اینجوری، حسرتش کمتره... و خب بلیتش رو خریدم.
پ.ن."حسنِ یوسف"ام گًل کرده، گلهایِ ریزِ بنفش تو زمینه زرشکیِ وسطِ برگِ سبز، مثلِ بنفشههایِ خودرویِ جنگلهایِ شمال، و من تا به حال نمیدونستم و ندیده بودم که "حسنِ یوسف" هم گًل بده!
۵ نظر:
چه خوب که مهمونیه ایرانی ها رو میری. اینجا من تلاش می کنم تا جایی که میشه از این جمع های خاله زنکی فرار کنم.
در خالهزنکی بودن و حرف و حدیثهایِ بعدش که شکی نیست، ولی در کنارش کسانی هم هستند که دیدنشون خوبه و خب، خوش هم میگذره! (-:
یادم میاد یک سال نوروز، وقتی تازه اومده بودم اینجا، برای اینکه سفره هفت سینم کامل بشه یه سیب زمینی گذشتم توش و با احتساب "سفره" و "ساعت" شد هفت سین! :)))))
واقعا خوش به حالت اگه بینشون آدمای خوش ذوق پیدا کردی.
خدا بود... سیبزمینی... مهم نیته خواهرِ من، که همون چیدنِ میزِ هفت سینه!!!! (((((-:
ارسال یک نظر