۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

چند روزی بود که از نظرِ روحی‌ رو پیکِ منفیِ نمودارِ زندگی‌ بودم،از اون روز‌هایِ خود زنی‌، از اون روز‌ها که دنیا سیاهه و من چه آدمِ مزخرف و گهی هستم که هیچ کارِ مفیدی تو زندگیم نکردم و به دردِ هیچ کار و کسی‌ نمیخورم! از اون روزها که غر عرض داشتم، از اون مدلها که چرا در کوچه بازه چرا دمِ خر درازه !
چهارشنبه سوری هم که بود، از خونه زنگ زدند، همه دورِ هم بودند، مهمون هم داشتند مثلِ همیشه... پریدن از رو آتشِ دم غروب، آش رشته‌ و ... هیچ کس هم نباشه، سرِ غروب مامان بوته آتش درست میکنه و از روش می‌پره.. با همه حرف زدم ولی‌ با برادر وسطی غر زدم همین دیگه که من... بعد لابه لاش از روندِ کار و زندگیم میگم.. میگه پس اینهمه کار رو کی‌ میکنه؟ ما به تو افتخار می‌کنیم، میگم نکنید، ببین جواب نده فقط گوش کن بعد هم فراموش کن!

تصمیم داشتم که بعد از امتحان دکترا مدتی‌ برم ایران، بشینم خونه مون و همونجا مقاله ها و تزم رو بنویسم، خوشبختانه با اون همه شبانه روز کار کردن زود به نتایج رسیده بودم، خب می‌تونستم هر چند وقت هم بیام و برم، برایِ کنفرانس ها هم همینطور، هر جا که باشه، مهم گرفتنِ پاسپورت بود که گرفتمش دیگه... حالا شاید دو روز در هفته هم یه جایی‌، حالا اگه نه دانشگاه‌های اسم و رسم دار، تو یه دانشگاه پیام نوری، آزادی، علمی‌کاربردی، حالا اگه نه کرج و تهران، تو یه شهرستانی کار می‌کردم دیگه ولی چی‌؟ اونجا بودم، قشنگ پیشِ خونواده، فامیل و دوستام، لوسم میکردند حسابی‌ ... ولی‌ با این پروژه آژانس فضایی باید اینجا باشم انگاری که تازه شروع کردم.

یکی‌ دو ساعت بعد یه تلفن داشتم از مونترال، از دوستِ نازنینی که با همسرش در راه رفتن به فروشگاهِ ایرانیِ اخوان برایِ خرید مایحتاج عید بود، که چی‌ احتیاج دارم بگیره و بفرسته... اولش تعارف کردم و بعد گفتم سمنو، شیرینی‌ نخودچی، سوهان، شیرینی مخصوصِ میزِ هفت سین ... یعنی خدا چه جوری می‌تونست بهتر از این به من حال بده؟! این دوست نازنین که با همسرش دو ساله مونترال زندگی‌ میکنه و هر دو دکترِ داروسازند، از دانش آموز‌هایِ زرنگ و خوب سالِ دوم و سومِ کارم بود، اون معلمِ سختگیر و جوون ریاضی رو هر روز با یه نامه عاشقونه و شعرهایِ قشنگ موردِ محبتش قرار میداد و حالا هم که اینجور.....

هر چند که دوست ندارم راجع به خوردن حرف بزنم ولی‌ باید اعتراف کنم که یه خوردنیهایی هست که خیلی‌ دوستشون دارم و اصلا بهشون نه نمیگم!!! یک: سوهان، دو: بستنی، مخصوصاً بستنی سنتی اکبر مشتی‌ تو میدون تجریش، و یا فالوده بستنیِ منصور تو ملاصدرا، نشد کیم ساده.. سه: شیرینی‌ نخودچی! "ن" میگه لذتی که از خوردنِ سوهان می‌برم مثلِ یه ارگاسمه، میگم برایِ من در اون حد نیست، ولی‌ خب خیلی‌ دوستش دارم، خیلی‌ زیاد، سیر نمیشم ازش.

چقدر ساده زندگی‌ شیرین میشه، اینکه کسانی‌ هستند که دوستت دارند و تو بیشتر، و مهمتر از اون به یادتند تو خوشیهاشون نه فقط وقتِ تنهائی و مشکل... خلاصه که مرسی‌ خدا، مرسی‌ دوستم!

پ.ن.هوا خیلی‌ سرده و برف، بوران و توفانِ شدیدی هست، توفانِ سنت پاتریک

۴ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

به به! به جای ِ من حسابی شیرینی نخودپی بخور که عاشقشم. عیدتم مبارک پیش پیش!

روزهای پروین گفت...

حتما... سالِ نو تو هم مبارک، سالِ خیلی‌ خوبی‌ باشه برات، پراز شادی و مهر و سلامتی! (-:

س. گفت...

afarin be to va doostet bavaret mishe man aslan emsaal akhavan naraftam;)))
oon vaghta ke quebec boodam hamishe doost dashtam beram kharid konam, amaa injaa tanbalam:)))

روزهای پروین گفت...

همیشه همینطوره، وقتی‌ میدونیم چیزی در دسترسه خیالمون راحته دیگه، میگیم هر کی‌ که بخوایم می تونیم یه سر بریم یا داشته باشیمش... (-: