۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

از همون وقتی‌ که "ایریس" اومد تو اطاقم و گفت یک فیلمِ ایرانی برنده ۳ تا خرس فستیوالِ برلین شده و شبش تو خیابون نزدیکِ بندرِ قدیمی‌ یک دفعه دستم رو گرفت و گفت : من افتخار می‌کنم که همخونه‌ام ایرانیه و گفتم مرسی‌ آقایِ فرهادی! هنوز این جنبش ادامه داره...

نمیدونم کجاییه، ظاهراً از یکی‌ از کشورهایِ آمریکایِ لاتین اومده، یک بار بیشتر باهاش هم‌کلام نشده بودم، اون هم بیشتر از یک سال پیشه که رفته بودم دفترِ "جیهن" این هم اونجا بود، وقتِ معرفی در برخورد با ملیّت ایرانی یک حرکتی در راستایِ حجاب و برقع کرد که خوشم نیومد که و سریع گفتم اون تصویری که داری درست نیست و طبقِ معمول یه منبری در وصفِ ایران و ایرانی‌ها رفتم... حالا دوشنبه عصر با عجله میرفتم بالا که کاپشنم رو از لابراتوار بردارم و برم خونه که مهمون دارم... درِ آسانسور باز شد هنوز پاش رو بیرون نگذاشته به انگلیسی‌ میگه فیلم "جدائی" رو دیدم، واو.. کارگردان اغراق کرده یا واقعا‌ تو ایران مردم اینجوری زندگی‌ میکنند؟!! بیش از یک ربع ایستادیم و در موردِ سبک و مدل زندگیِ ایرانیها حرف زدیم، شگفت زده بود، باور نمیکرد، میگفت سطحِ زندگیِ یک زوج یکی‌ کارمندِ بانک و یکی‌ دیگه معلم کلاس زبان خیلی‌ خوب بود، میگفت که سالهایِ گذشته یک فیلم از ایران دیده بوده که بچه‌ها پابرهنه بودند و مردم خیلی‌ فقیر و بدبخت... فکر کنم "بچه‌هایِ آسمان" منظورش بود... میگه حتی اون زوجِ کارگر هم خوب زندگی‌ میکردند، میگه این فیلم نگاهِ من رو به زندگیِ ایرانی‌ها عوض کرد... بعد از رفتنش من هم میگم مرسی‌ آقایِ فرهادی!

دو‌سه روز قبلش، "صوفی" که وقتِ ناهار به جایِ "آلن" تو ورودیِ دانشگاه نشسته بود با اینکه ارباب‌رجوع داشت طوری جواب "روز به خیر" من رو داد که یعنی‌ بایستم کارم داره... بعد که کارش تموم شد، از جاش بلند شد و با همون آرامش و متانتِ همیشگیش میگه خوشحالم برایِ این فیلمِ ایرانی که اسکار رو برده بهت تبریک میگم... باز هم یک نیمچه منبری رفتم راجع به ایران و ما ایرانیها و همینطور بعدش گفتم... مرسی‌ آقایِ فرهادی!