۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

روزِ اولِ اردیبهشت بود که گفتم:
 اردیبهشت که میشه، من دلم خونه‌مون رو میخواد، باغِ قدیمی‌ِ کندرو رو!
جمعه صبحِ زود، منتظرِ بچه‌هایِ فامیل باشی‌ که بیایین و برین کوه. برگشتنی، با بهونه‌ و بی‌-بهونه‌ بپرین تو بندک، آب‌تنی، یادی از بچگی‌ ... 
اردیبهشت که میاد، یاد سبزی کوه هم باش میاد، ککوچرک، والک، شنگه، پونه لبِ جوب آاخ...اونِ حسِّ خوبِ رسیدن سرِ بوتهِ والک تو سرازیریِ کِرِ رو به باغ‌بالا... اردیبهشت که میشه، دلم چایی رو آتش تو باغ‌هایِ تاقستان رو میخواد، املت با پونه تازه کنارِ چشمه تک‌تبریزی...
اردیبهشت که میاد، دامنه کوه پشتِ خونه پر میشه از گٔلِ ارغوان، یه دست بنفش... ارغوان با خودش یادِ "بیژن" رو میاره، که سال‌ هاست با آخرین روزِ اردیبهشت رفته...
میشه اردیبهشت بیاد و یاد نکرد از باغِ قاسم، باغِ حجت و...؟! بی‌-معرفتیه به خدا، نه‌‌ نمیشه، خاطره‌ش زنده است حالا هر جایِ دنیا که باشی‌ ...


افشین میگه: البته دیگه آدمهای اینجا اردیبهشت که میشه کم تر میرن کوه و به هر بهانه ایی می پرن تو بندکـــ ، آدمهای اینجا اردیبهشت که میشه کم تر دلشون میخواد که همدیگر رو ببینن و بی‌ریا دل ُ بزن به دریا ُ از ناگفته‌هاشون  برای هم بگن و درد ُ دل کنن ، آدمهای اینجا اردیبهشت که میشه اصلا انگار دیگه یادشون رفته که اردیبهشت شده ....!!! 



در جوابش میگم:  حیف و صد حیف که آدمهایِ اونجا یادشون رفته معنی‌ِ زندگی رو،
زندگی‌ ساده و زیباست، تو همین لحظه‌هایِ کوتاه، تو همین چیزهایِ کوچیک، تو لبخندِ شیرین به هم، یه سلامِ مهربون حتی اگه بعدش نگی‌ "چی‌ مینی؟ خجیری؟"...
زندگی‌ بویِ پونه تازه است، شقایق‌هایِ پراکنده پشتِ خونه ما، لاله‌هایِ زردِ وحشیِ کنارِ بوته‌هایِ والک که گاهی برگشون اشتباهی میگرفتیم با والک...
زندگی‌ همین روزهایِ آفتابیه، اون پریدنهایِ تو بندک، اون خندیدنهایِ از تهِ دل موقع لقمه گرفتن املت از تو ظرفهایِ مشترک ... 
زندگی‌ خوردنِ اشکنه شنبلیله با هم کنارِ جوب با صفا، یا دمیِ بلغور تو یه ظهرِ آفتابی با نونِ لواشِ تازه با چند پرّ سبزیِ باغچه، صمیمی‌ بدون ادعا...


پ.ن. عکس‌ها پاییزی‌اند! 

۲ نظر:

وحیده گفت...

پروین جون منم این خونه باغ رو دیدم و حتی یکبار شب توش خوابیدم .. من خواهر دوست مهدخت جان هستم ..اون وقتها که مهدخت یک مدت اونجا زندگی می کرد رفتیم دیدن خودش و دخترهاش .. ومادر عزیزتون بقدری میهمان نواز بود که شب مارو نگه داشت ... عکس ها رو که دیدم یاد اون کوه وصبحانه خوشمزه ای که خوردیم افتادم ... انشالله فرصتی بشه وبتونی بیا ودلتنگی ات رفع بشه

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفت وحیده جان، انشأالله.
خوشحالم که نسبت به این خونهٔ حسِّ خوبی‌ داری.
شاد و تندرست باشی‌ (-: