۳. شنبه ناهار با هم رفتیم رستورانِ تهران، و قبلش هم با مهدیه و هم یاسر هماهنگ کردم که ببینمشون. هوا آفتابی و سرد، یه پیادهرویِ کوتاه و خوب و قسمتی رو هم با مترو تا رستوران تهران که خوب بود. یه چیزیش که جالبه و هیجان انگیز، اینه که پسر ایرانیها هر جا که باشند روشِ مخزنیشون فرق نمیکنه. دو تا پسر کناریِ ما همه اطلاعات لازم در موردِ خودشون و اینکه قصدِ ازدواج دارند و بسه دیگه ۳۰ و خردهای سال اینجور زندگی کردن رو طیِ صحبتِ با خودشون به گوشِ ما رسوندند. اصلا روحیه آدم عوض میشه، شبِ قبل هم تو سالن نمایش و هم در مسیرِ برگشت به خونه و مترو کلی از این اتفاقاتِ جالب افتاد، اصلا خداییش نوستالوژیه برای من که از اینجا میرم والله، وطن چه کاره است، نمیکنند یه روشِ جدید اینجا یاد بگیرند خداییش!
۴. یاسر رو تابستون گذشته مونیخ دیدم، همون روزِ اولِ کنفرانس از مقابلم رد شد و گفت :hi! نگاش کردم و ساده گفتم:hello! اون حدس زده بود ایرانی باشم، من مطمئن بودم ولی به رویِ خودم نیاوردم، تا یکی از اون روزهائی که با ایرانیهایِ کنفرانس نشستیم به حرف زدن، و با یه تعجبِ ساختگی سلام میکردیم به هم و میگفتیم:ِ شما هم ایرانی هستین؟ از کجا اومدین؟!! چشم ایرانیها همه جا داد میزنه ملیتشون رو ولی همون اول که نمشیه فارسی حرف زد، شاید عرب بود، یا اسپانیایی، یا ...
۴. یاسر رو تابستون گذشته مونیخ دیدم، همون روزِ اولِ کنفرانس از مقابلم رد شد و گفت :hi! نگاش کردم و ساده گفتم:hello! اون حدس زده بود ایرانی باشم، من مطمئن بودم ولی به رویِ خودم نیاوردم، تا یکی از اون روزهائی که با ایرانیهایِ کنفرانس نشستیم به حرف زدن، و با یه تعجبِ ساختگی سلام میکردیم به هم و میگفتیم:ِ شما هم ایرانی هستین؟ از کجا اومدین؟!! چشم ایرانیها همه جا داد میزنه ملیتشون رو ولی همون اول که نمشیه فارسی حرف زد، شاید عرب بود، یا اسپانیایی، یا ...
خلاصه با افسانه رفتیم تا مترو بری که یاسر اونجا منتظرمون بود، هم رشته هستیم، بچه خوبیه.
اون شب، دانشگاهِ UQAM یه کنکورِ موسیقی داشت به صورتِ نمایش و کنسرت که یاسر بلیطش رو از قبل گرفته بود و ما فکر میکردیم ۱۸:۳۰ شروع میشه و من طبقِ این ساعت با مهدیه و رضا قرار گذاشتم که برم پیششون، و برنامه ۱۹:۳۰ شروع شد. اکثرا کبکی و کانادایی بودند، ساده، خوشحال، نگاهها مهربون، با هر لباسی که راحت بودند اومده بودند، خودشون رو تو سختیِ انچنانی پوشیدن و عرضه کردن نگذاشته بودند، برخلافِ برنأمه شبِ قبل! خیلی خوب بود، شاد و متنوع! کلی خندیدیم، و خیلی خوش گذشت.
حدودِ ساعت ۲۲:۰۰ که آنتراکت بود من و افسانه خداحافظی کردیم و اومدیم به سمتِ خونه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر