۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

امروز هم ناهار رو تو پارک خوردیم، هوا آفتابی بود هرچند کمی‌ سرد. این خانومی که تو عکس هست و سرش پایینه و داره روزنامه میخونه، در حالِ خوردنِ ناهارشه و رو نیمکتِ کنارِ من نشسته بود.

با جفت پاش روزنامه رو نگه داشته و با دستهاش هم ساندویچش رو. این خانوم که ظاهرش بیش از ۵۰ سال رو نشون میداد به خاطرِ چین و چروکِ صورت (بتاکس خیلی‌ طرفدار نداره اینجا شاید!!!) وموهایِسفیدش. متوجه نشد که این عکس رو با موبایل گرفتم، تصمیم داشتم بعد از خوردنِ ناهارش بهش بگم که سریع رفت. این صحنه‌ای هست که همیشه اینجا میبینی‌، مطالعهٔ روزنامه یا کتاب هنگامِ خوردن غذا یا قهوه یا همون چند دقیقه استراحت بینِ وقتِ کار.

یه غروبی هم تو هفته‌هایِ گذشته تو کافه تریا با "ر" نشسته بودیم، میزِ بغلیِ ما پسرِ جوونی‌ که عصرها بعد از ساعتِ رسمی‌ِ کار برایِ نظافت میاد در حالِ خوردنِ شام یه کتابِ رمانِ قطور جلوش باز بود. اتفاقاً به "ر" گفتم که دلم میخواد ازش یه عکس بگیرم. این پسرِ جوون، خوش‌قیافه و خوش‌تیپه، کمتر از ۲۵ سال باید داشت باشه، خیلی‌ خوشرو و مؤدب هم هست، اصلا هم از اینکه نظافتچی هست و موقع کارش به ما دخترها و پسرها که گاهی‌ هم‌سنّ و سالِ خودش هم هستند برخورد میکنه، قیافه حقارت بار نداره. این اگر ایران بود، کلی‌ ازش عکس می‌-گرفتیم و می‌-گفتیم چه مملکتی که جوونِ باسوادش نظافتچی هست! همونطور که بارها اونجا که بودم می‌-شنیدم که آبدارچیِ شرکتِ ما دیپلمه ریاضی یا گاهی‌ فوق‌دیپلمه، مملکت که مملکت نیست، کار نیست که!!! بعد هم انقدر یواشکی تحتِ عنوان  عیدی، یا هر چیزِ دیگه بهش کمک میکردند که از جا به در میشد و غرورِ الکی‌ یا حقارتِ بیجا داشتند. خوشبختانه اینجا آبدارچی نداره، رئیس، کارمند و دانشجو میرند از ماشین قهوه میگیرند یا خودشون درست میکنند. اینجا همه به یه اندازه حقِ زندگی‌ دارند، کارشون رو انجام میدانند، و خوشحال هم هستند که کار دارند.

۴ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

نوشته ی جدید لطفاً ! :)

کامی گفت...

تو ای ی ی ی ی پری کجاا ایی ی ی که رخ نمی‌نماا ا ایی ی ی ی
(اون جاهایی که چند تا «ی» نوشتم باید با چهچه بخونی. آخه آهنگش اینجوریه. پری هم همون پروینه)

روزهای پروین گفت...

چشم بانو (-:
نوشتم، جدیدِ جدید

روزهای پروین گفت...

ممنون کامی‌ِ عزیز، مرسی‌ ... اومدم، رخ نمودم، چشم (-: