یه چیزی بگم، هفته اولِ اردیبهشت یه عروسیِ فامیلی دعوتم ایران. از همون سفری که، چند ماه نشده هنوز، برایِ عروسیِ برادرکوچیکه رفتم، بهم گفته بودند، هر بار هم که مامان یا خواهر رو می-بینند میپرسند که میرم یا نه؟! و ابراز میکنند که دوست دارند باشم تو مراسم. دوماد، یکی از نوه-عمههاست که دوستشون دارم، مامانش که میشه خانومِ پسرعمهام رو هم دوست دارم، خب دیگه لازم نیست بگم که پدرِ داماد رو هم ... عروس رو هم تو این سفر دیدم.
حالا، پریروز دوباره مامان بهم گفت که عروسعمّهجون باز هم دعوتش رو تکرار کرده و گفته دوست داریم که پروین جون باشه. من هم به مامان گفتم که نمیتونم بیام، کار زیاده، به مونیک چی بگم؟! ولی ... هوایی شدم ناجور.
فقط به بهار گفتم، سریع رفته برام بلیت چک کرده و یه موردِ خوب هم پیدا کرده که ۱۵-۱۰ روزه برم و برگردم. دلم میخواد، دودلم... ولی منطقی نیست، کار زیاده، هزینه بالاست، من هم که تجارت نمیکنم، حتی کارمند هم نیستم، منم و این بورسِ دانشجویی و هزارتا قرتیبازی !
ولی خب، از طرفی میگم، مراسم عروسیِ فامیلی که بزرگ هست و از کوچیک و بزرگ، دور و نزدیک رو یه جا تو مجلسِ شادی و رقص میبینم. دیگه که نهمین بهاره که ایران نیستم و فصلِ توتِ تازه، چاقاله بادوم و........... نمایشگاه کتاب و ..... از همه مهمتر خونواده و بهارِ باغ و ... که دیگه از اینها حرف نمیزنم. وسوسه قویّه!
به بهار گفتم نه، نمیرم، نباس انقدر به خودم رو بدم و لوسش کنم! ولی ... باز معلوم نیست، از من هیچ بعید نیست که یهو بیام بگم که عازمِ ایرانم!
۳ نظر:
امیدوارم بتونید بیاید
دلتنگی هم بد چیزی هست .... همچنان نوشته هات رو می خونم ولذت می برم
امیدوارم بتونید بیاید و دلتنگی ها رفع بشن .... نوشته هاتون رو می خونم ولذت می برم... سلامت باشید وشاد پروین جون
تا خدا چی بخواد، قسمت بشه میام.
ممنون از لطفت وحیده جان (-:
خوب و خوش باشی خانوم
ارسال یک نظر