۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

تو مراسمِ سالِ نو انجمنِ ایرانی‌ها، قسمتِ تاریخچه و فلسفه نوروز رو ارائه کردم و بعد دیگه مشغول شدم به عکاسی‌..  امسال بلیطش به نسبتِ سالهایِ قبل گرونتر بود و به همین دلیل استقبال هم کمتر بود ولی‌ بچه‌هایِ گروهِ اجرایی خیلی‌ زحمت کشیده بودند و جشنِ شیک و با کیفیتی بود.

اواسطِ مراسم و بعد از شام گفتند که ما یه برنامه سورپرایز داریم برایِ کسانی‌ که همیشه ما رو همراهی و کمک میکنند، و اون اینه که طبقِ قرعه که به دستِ پرزیدنتِ گروه (به دلیلِ شرکت در یه کنفرانس در آمریکا، حضور نداشت) انجام میشه امکانِ تماسِ تلفنی با خانواده‌شون رو همین الان فراهم می‌کنیم. این رو که گفتند، مطمئن شدم که من جزوِ برنده‌ها نیستم و به گرفتن عکس مشغول شدم، چرا که هیچ کس شماره یا نشونی از خونواده ما نداره.

فیلمِ کوتاهِ اولین قرعه‌کشی‌ رو پخش کردند، اسمِ نوازنده و خواننده‌ای بود که تو مراسم بی‌-منت برنامه اجرا می‌کنه. تماس با برادرش بود که ظاهراً ۳ ماهی‌ با هم صحبت نکرده بودند. اینطور که معلوم شد، این قرعه‌کشی‌ رو چند روز قبل انجام داده بودند که با خونواده‌ها هماهنگ کنند اون وقتِ صبح (۶:۰۰ صبح) تماس میگیرند.

نفرِ دوم: پروین کلا... !!! من بودم! نمیتونستم باور کنم وقتی برگه‌-ای که اسمم روش نوشته شده بود رو گرفت رو به دوربین و وقتی‌ گوشیِ موبایل رو دادند دستم و صدایِ گرمِ مامان پیچید تو گوشم... و جالب اینکه اونها منتظر بودند! با مامان و آقاجون حرف زدم و صدا هم تو سالن پخش شد.

 و نفرِ سوم هم با اسکایپ تماس گرفتند که دیدیمشون.
اون چه که برام جالب بود، چطور پیدا کردن شماره خونه بوده؟! 

اینجا که نتونسته بودند گیر بیارند، "سمی" که خانم‌برادر‌بزرگه‌- رو میشناسه پیشنهاد میده که بهش ایمیل بزنند، این کار رو میکنند، ۲روزی می‌گذره وقتی‌ جوابی‌ نمیگیرند، رو صفحه فسبوکم میگردند که با کی‌ بیشتر ارتباط دارم از رویِ لایک و کامنت و عکس به دوستم تو سن‌دیه‌گو ایمیل میزند و شرحِ ماجرا رو با دعوت‌نامه مراسم می‌فرستند، اون هم یه روز دیرتر جواب میده و میگه ندارم ولی‌ از دختر‌عموش میگیرم! بعد هم که شماره رو میده تاکید میکنه یهو زنگ نزنید به خونواده‌ش که دوستِ پروین هستیم از کبک که اونها رو شوکه کنید! خلاصه کنم داستان رو که زنگ میزنند به شماره‌ای که گرفتند، اتفاقا برادر وسطی پیشِ مامان- آقاجون، باغ بوده و جواب میده، سریع خودشون رو معرفی‌ میکنند و داستان رو میگند. برادر هم شماره تماسِ دیگه‌ای رو میده و هماهنگ میکنه و .... این شد که شب ۱۶ مارس ساعت ۱۰:۰۰ شب تو سالنِ رستورانِ دِژردن، حسابی‌ با شنیدنِ صدایِ مامان غافلگیر شدم! 

۷ نظر:

درخت ابدی گفت...

چه خوووووب.
تبریک می‌گم.

روزهای پروین گفت...

آره، خیلی‌ خوب بود، به یاد موندنی شد.
مرسی‌ (-:

بانوی معبد سوخته گفت...

چه سینمایی !:)

کامی گفت...

خوش به حالت. یاد جایزه گرفتن توی دوره ی ابتدایی افتادم که با «هماهنگی!» بابا و مامان انجام می شد.

روزهای پروین گفت...

(-:

کامی گفت...

می خواستم بگم این جور وقت ها همه می دونند قراره چی بشه حتی بابا مامان، اما خود آدم نمیدونه. غافلگیریش هم مال همینه. منکه بیشتر خجالت می کشم.

روزهای پروین گفت...

من خجالتی نیستم ولی‌ چون نمیدونستم که اونها در جریانند فقط نگرانِ این بودم که نمی‌دونند تو جشن هستیم و صداشون پخش میشه. وگرنه خیلی‌ خوشحال شدم و واقعا غافلگیر! خیلی‌ خوب بود، به یادگار موند برایِ همیشه برام(-: