هواشناسی برایِ هفته اعلامِ بارشِ برف و طوفان کرده بود. دوشنبه صبح رفتم دانشگاه، و نتایجِ کارِ شنبه و یکشنبه آزمایشگاه رو دوباره با جیمی مرور کردم. مونیک دیراومد و به جایِ ساعت pm۱۰:۳۰ که قبلا هماهنگ کرده بودیم ۱۲:۳۰ رفتیم، تا بریم بانک که ایشون کار داشت و ناهار بگیریم، چون وقت ناهار خوردن تو راه رو نداشتیم، حدودِ ساعت ۱۴:۰۰ بود که از کبک راه افتادیم.
جاده زیبا بود، هوا هنوز آفتابی ولی سرد، برف هم بود ولی بارش نه! یه سر رفتیم تا رستورانی که محلِ جلسه مونیک بود. رستوران بزرگی کنارِ دریاچه یخزده بود که این روزها محلِ پاتیناژه! یه ربع دیر رسیدیم، مونیک در موردِ احتمالِ همراه بودن من قبلا گفته بود، پس عجیب نبود، ولی از اونجایی که اینجا بالاو پایین جلسه نداره و نمیدونی اینی که کنارش نشستی کیه، من کنارِ پرزیدنتِ تیم نشسته بودم، خب بالطبع سوال میشد که کیم و چه کاره. آخرِ جلسه موقع معرفی فقط با اشاره به مونیک گفتم که دانشجویِ ایشون هستم. که تازه بعد سئوالها شروع شد، رو چی کار میکنی، چه متدی، چه چیزی؟!
استاد ایرانیه اینجا بود، سرِ میز نشسته بود، تا من رو دید گفت فکر نمیکردم تو این جلسه هم شما باشید. جواب دادم: توفیقِ اجباری! برنامه ۴شنبهسوری و مراسمِ دیگه رو با آدرس بهم گفت دوباره که گفتم احتمالِ رفتنم کمه.
این جلسه به دو گروهِ سنی تقسیم میشد، پیرها و جوونترها. همه هم متخصص. یکی از اون اصلِ کاریها، همون اول، قبل از معرفی و اینکه نمیدونست با مونیک هستم ازم پرسید از کجا هستی؟ جواب دادم کبک، کانادا. پرسید: اصالتت؟ شک داشتم بگم ولی گفتم. یه دفعه گفت: ۲۰ سال پیش، ۲ هفته تهران بودم، خیلی جالب بود و دوست داشتم. نمیتونید تصور کنید که چه حسّ و حالِ خوبی داشت این حرف! یعنی انتظارِ یه دفعه گره خوردنِ ابروش و تو هم رفتنِ چهرهش رو داشتم ولی نه، همین باعث شد تا آخرِ جلسه و شام مثلِ یه گربه که هر لحظه منتظرِ نازش کنند،با لبخند نگاه کنم این پیرمردِ خوشچهره نازنین رو!
بعد ازشام و پرداخت حسابِ خودم، تو فاصلهای که منتظرِ مونیک و بقیه بودم، آقایِ صاحبِ رستوران که رویِ میزی نشسته و حسابی تو لپتابش رفته بود، سرش رو بلند کرد و پرسید کجایی هستی؟ گفتم: کبک. کمی به فرانسه خوش و بش کرد و دوباره گفت اصالتت مالِ کجاست؟! گفتم، و خب دیگه کلی تعریف از هر چیزِ زیبایِ پارسی که میدونست از فرش، گربه و زن و ... دیگه همه که تکتک حسابشون رو کردند میخواستیم بیایم بیرون، آقا بلند شد با من دست داد و صمیمی خداحافظی کرد، مونیک نگام کرد، گفتم ماجرا رو. مثلِ مامانها با یه خنده و غروری به آقایِ همراهش نگاه میکنه و میگه به خاطرِ چشمهایِ درشتِ سیاهه که میپرسند!!!
هوا سرده، سرد، یخ!
هوا سرده، سرد، یخ!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر