۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه


مونیک از لسآنجلس برگشته، فقط چند لحظه فرصت کرده با هم حرف زدیم، خیلی‌ کار داره، و من هم با چیزهایی که خواسته وقتِ سرخاروندن ندارم...
قراره به جایِ تصاویری که هنوز برامون نفرستادند، از تصاویرِ رادار استفاده کنیم و اونها رو باید از یانیک بگیرم که میگه چون مربوط به آژانس فضایی هست طبقِ قرارداد فقط کسانی‌ می‌تونند از اونها استفاده کنند که اسمشون تو متنِ قرارداد ثبت شده باشه، وگرنه حقِ چاپِ کارشون رو ندارند! حالا بیا و درست کن، من اصلا نتایج رو برایِ ارائه می‌خوام، میگم پروژه من هم مربوط به آژانسه ولی‌ نه این قرارداد!
باز باید مونیک رو ببینم... کمی‌ هم دلخورم! شاید اون هم همینطور...

گزارشِ مینی‌پروژه رو نفرستادم، استاد راهنماش (آلن) رو تو راهرو دیدم و سریع عذرخواهی کردم که دیر شده که گفت هروقت آماده شد بفرست!! با لبخند و خوشرویی بود، بعد از اون سمینارِ کلاس که یک خلاصه‌ای از نتایج رو دیده و راضی‌ بوده دیگه ظاهرا خیالش راحته ولی‌ من یه چیزی گوشه مغزم هست که این کار مونده و کلافه‌ام میکنه... ولی‌  براش وقت ندارم. فعلا میکوبم برایِ کنفرانسِ  ۲۱- ۲۰ مارس در اتاوا!

هوا، این روزها عالیه، ولی‌ برایِ من هیچ فرقی‌ با اون روزهایِ طوفانی نداره! از صبح تا عصر دانشگاه، شب تا دیروقت خونه مشغول، روزهایِ آخرِ هفته هم  میرم کتابخونه Gabriel Roi و کنارِ پنجره طبقه سوم، گوشی به گوش به درس گوش میکنم و کارهام رو انجام میدم، انقدر ذهنم شلوغه، حتی این هوا که گاهی‌ نمِ بارون داره و جون میده برایِ پیاده روی، گاهی‌ آفتابی و قشنگ که هوسِ نشستنِ تو کافه‌هایِ کنارِ خیابون و خوردنِ قهوه و خوندنِ کتابی، اگر باشه گپ زدن با دوستی‌ رو می‌طلبه هم دیگه وسوسه‌ام نمیکنه! 
هیچ کارم جلو نمی‌ره، و جز سرزنشِ خودم که"چقدر بیسوادی و هیچ نمی‌‌دونی پروین" هم کاری نمیکنم!
من اینجوری نبودم!


۲ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

با دعوا کردن با خودت چیزی عوض نمیشه به جز اینکه حس های بدتری میاد تو زندگی. بزار زمان خودش زندگی رو پیش ببره. این تنها کاریه که از دست مون برمیاد.

روزهای پروین گفت...

زیادی از خودم انتظار دارم، ولی‌ حق با توئه، باید تمرین کنم...مرسی‌ بانو (-: