۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

بعد از جشن تا برسم خونه، شب از نیمه هم گذشته بود که از خستگی‌ خوابم نمی‌برد، عکس‌ها رو ریختم رو کامپیوتر و حدودِ ۴:۰۰ صبح خوابیدم. صبح با تلفن بیدار شدم، دوستم از مونترال بود که بسته‌ای که فرستادیم رسیده به دفترِ پست و ظاهرا هنوز هم اونجاست، نرفتی دنبالش؟! خوابالو جواب دادم، گفت که برام لینکِ پست رو می‌فرسته که شماره بستهِ ارسالی رو داشته باشم  و زود قطع کرد.


سرِ ظهری رفتم دفترِ پست، عجیب اینکه تو صندوق‌پستی هیچ برگه‌ و نامه‌ای نبود، ایمیلِ دوستم رو رو موبایل داشتم که به دخترِ جوونی‌ که پشتِ پیشخوان بود نشون دادم و بسته رو گرفتم، یه جعبه سنگین و تقریبا بزرگ.

یه یکشنبه زمستونی و آفتابی و عالی‌ که با این جعبه که شیرینی‌ِ محبت و دوستیش خیلی‌ بیشتر از شیرینیهایِ توش بود به خونه برگشتم، روز گرمتر و آفتابی تر شده بود. خیلی‌ سال می‌گذره از اون روز‌های که مهدیه که الان برایِ خودش خانم دکترِ داروسازه تو این ولایت، سرِ کلاس ریاضی‌جدیدِ دبیرستانِ رهبر پایِ درسِ من می نشست، اون دبیر ریاضیِ جوون، خیلی‌ سخت‌گیر و معروف دبیرستان! زمان خیلی‌ زود می‌گذره، مهر و دوستی‌ همیشه به یاد می‌مونه!

تازه یه نون‌سنگک و یه نون‌بربری هم بود تو جعبه، ۳-۲ شب پیش بود که دلم میخواست صبح  یه برش نونِ داغ و تازه بربری داشته باشم با پنیرِ تبریز و گردو، به جایِ این صبحونه‌هایِ خوش‌رنگ و خوش‌مزه فرانسوی!
مرسی‌ خدا برایِ این همه مهر و دوستی‌، چه ثروتی بالاتر از این.... مرسی‌ خدا برای همه چیز!

تمامِ روز به آماده کردنِ عکس‌ها و فرستادنشون رو صفحه فیسبوکِ انجمن و خودِ سایتشون گذشت، انگار نه انگار که فردا عازمم و نه اینکه باید خودم رو برایِ ارائه آماده کنم!
آخر شب چمدونم رو بستم.