امروز ۳شنبه ۱۹ مارس، تمامِ روز رو تو سوئیتِ هتل موندم و کار کردم رو نتایجِ تصاویرِ رادار رو طبقِ اون چیزی که مونیک نظر داده بود برایِ ارائه آماده میکردم. خودش ساعت ۱۱:۳۰ رفت برایِ شرکت تو یه جلسه در هتلی همون نزدیکی. من هم گاهگاهی تو فاصلهای که نتیجه خوبی میگرفتم به خودم زنگ تفریح میدادم و با یه فنجون قهوه یا چایِ داغ میرفتم کنارِ پنجره و لذت میبردم از تماشای رقصِ برف درباد که به آرومی مینشست رویِ شیروونیهایِ رنگی، سرورویِ عابرین پیادهروهایِ باریک، و ماشینهایی که هر از گاهی آروم از تو خیابونِ فرعی خلوت مقابلِ دیدِ من از پنجره میگذاشتند. همزمان صدایِ جادویی فرامرز اصلانی هم میپیچید تو اتاقِ :... بیش و بسم تو.... متنِ غزل تو ...!
راستش از اونجایی که اهمیتِ نظرِ من در باره رابطههایِ مهسا، اگرهماندازه پدرمادرش نباشه، کمتر نیست. به همین خاطر با هر کی دوست میشه من هم میشناسمشون، دوستیشون تموم میشه و خودشون همدیگه رو بلاک میکنند، ارتباط چون سابق شاید هم قویتر و بهتر با من ادامه داره، جز یکی که من ۱۰۰% مخالف بودم، برخوردِ خوبی باهاش داشتم ولی خب دختر نظرِ من رو بهش گفته بود دیگه. حالا، یکی از اون بچههایِ نازنین این کلیپِ رو همراه کرده بود با یه تبریکِ قشنگِ بهاری و فرستاده بود برام از یه شهرِ دور، آنکارا!
دیشب قبل از خواب که ایمیلش رو گرفتم، تو فاصلهای که مونیک یه نوشیدنیِ داغ آماده کنه، گذاشتم. عادت داره قبل از خواب یه فنجون دمنوش، چای یا قهوه د کفِ اینه بخوره.که میگه چه موزیکِ قشنگی، برایِ سالِ نوتون هست که میگم نه یه ترانه عاشقونه و یه دوست از راهِ دور فرستاده. به مونیک میگم با هیچکس به اندازه شما، سفرِ دونفره نرفتم، و تو یه اتاق نخوابیدم و آنقدر خصوصیاتِ قبل و بعدِ خواب و تمامِ ریزهکاریهایِ شخصیش رو نمیدونم حتی مامانم رو!
یه روزِ خوبی بود امروز، نتیجه آنالیزِ تصویرِ رادار خیلی خوب بود با نتایجِ دادههایِ اندازهگیری شده هماهنگی داشت، جفتمون خوشحال شدیم.
شب مهمونم و تصمیم دارم برم شکلاتی، گلی چیزی بخرم. از دیشب گلهایِ رز تو لابی و هالِ هتل چشمم رو گرفته و دلم میخواد که برایِ مامانِ شقایق گل بگیرم وبرایِ بقیه شکلات. از آقایِ پذیرشآدرسِ گلفروشی رو می-پرسم که زنگ میزنه به جایی که براشون گلها رو میارند که یه دسته هم برایِ من بفرستند که بعد پشیمون شد و گفت من بهتون هدیه میدم از طرفِ هتل! تزئین کنم یا با یه گلدون بدم؟!
که آخر با نظرِ خودم تو یه گلدون کوچکتر، چند شاخه رز صورتی و زرد (همه رنگهایی که داشتند) گذاشت و برگشتم اتاق. تو این فاصله گفتم که امشب، شبِ سالِ نو ما هست. نمیدونست، کلی سوال کرد.
با گلها که برگشتم اتاق، مونیک از زود رسیدنشون تعجب کرد که جریان رو گفتم، جالب بود براش، خندید و گفت من کاغذ رنگی دارم برات می-پیچم.
شکلات فروشیِ رو از رو نقشه پیدا کرده بودم و نزدیک هتل بود، یه خانم خوشرو و خوشگل. با اون هم از سالِ نو ایرانی و نوروز حرف زدیم و با کلی خوششانسی که پیش اومد شکلاتِ خوشمزهای رو گرفتم و برگشتم هتل.
وقتی رسیدم به هالِ ورودیِ هتل، در حال تکون دادنِ برفهایِ رویِ کلاه، شال و یقه پالتوم، آقایِ پذیرش میگه: چه خوششانسیکه برایِ سالِ نوتون برف هم داره میاد (چند روزِ قبل، هوا خوب و آفتابی بود)! در جواب میگم، ولی سالِ نو ما با برف شروع نمشه، با شکوفه و گرما شروع میشه، بهاره، تازگی، شادابی!
و حدودِ ساعت ۹:۰۰ شب اومدند دنبالم، و رفتم که سالِ نو امسال رو با خونواده شروع کنم. هیچکدوم از سالهایِ نو امسال رو (نه ۲۰۱۳ و نه ۱۳۹۲) خونه خودم نبودم، حتینه تو شهرِ کبک!
به نظرم سالِ خوبی میشه امسال، هر چند که آغازش برام با کار و کنفرانس و دور از خونه هست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر