۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

هفته دیگه دوشنبه با مونیک میریم اتاوا برایِ کنفرانسی که ۴شنبه و ۵شنبه (۲۰ و ۲۱ مارس) برقراره و عصرِ پنجشنبه برمی‌گردیم. خونواده یه دوستم  نزدیک به ۳۰ سال میشه که اونجا زندگی‌ میکنند و از وقتی‌ برنامه‌ام رو شنیدند، دعوت کردند که شبِ سالِ نو و لحظه سال تحویل رو با اونها بگذرونم، امشب دوباره شقایق زنگ زد و دعوتش رو تکرار کرد.

امروز ظهر یه ایمیل گرفتم از یه استادِ ایرانی که ژوئنِ ۲۰۰۹ تو یه کنفرانسی در یکی‌ از شهرهایِ آلبرتا دیده بودمش.  اون موقع از طرفِ دانشگاه تهران اومده بود و تمامِ روزهایِ کنفرانس یه نوار مشکی‌ به لباسش بود و موقع ارائهش هم در موردِ اتفاقاتِ ایران حرف زد و یک دقیقه سکوت خواست از حضار. حالا ایشون ایمیل زده بود که نمیدونم من رو به خاطر دارید یا نه ولی‌ اسمتون رو تو لیست دیدم و خواستم که در جریانِ برنامه‌هایِ اینجا باشید که اگر مایلید شرکت کنید، اطلاعات کامل در مورد مراسمِ بازارِ ایرانی، ۴شنبه‌سوری، کنسرتِ معین و مراسمِ نوروز در دانشگاه! 

غروبی، خسته، عصبانی، غمگین و گله‌مند از کار و زندگی‌ و برخورد‌هایِ مونیک درِ آپارتمان رو باز کردم و اومدم تو، با خودم هم غرر میزدم، غذا آماده کردم و در حالِ چیدنِ میزِ شام بودم که زنگِ موبایل به صدا درآمد و یه عزیزی از مونترال درست مثلِ سالِ گذشته گفت که با همسرم تو راهِ فروشگاهِ اخوان هستیم چی‌ میخوای برایِ نوروز که بگیریم برات و پست کنیم. با اینکه پارسال این کار رو کرده بود و اون موقع غافلگیر و خوشحالم کرده بود، امسال باز انتظارش رو نداشتم چون میدونستم شدیدا درگیرِ درس و دانشگاهه، گفتم چه و چه و چه... ولی‌ بیش از اون بهش گفتم تو من رو از حالِ بدی که داشتم به یه حالِ نسبتا خوب رسوندی، اینکه یکی‌ هست که بهت فکر میکنه و دوستت داره، خیلی‌ حسِّ خوبیه!

بعد از تلفنِ دوستم به خودم گفتم همه اینها یعنی‌ خوشبختی‌، پاشو خودت جمع کن بیشتر از این هم لوس نباش، همه کارها بخوبی انجام می‌شند همونطور که تا به حال شدند.... بدجور حساس شدم و نسبت به خودم بیرحمم!

۲ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

رو پاراگراف ِ آخر بیشتر کار کن عزیز جان. درست میشه همه چیز. شک نداشته باش. :)

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ بانو، حتما (-: