۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

پنجشنبه صبح، رفتیم دنبالِ کایل و به موقع رسیدیم و رفتیم یه میزی تواولین ردیف نشستیم. باید یه نمونه از پاورپوینت رو می‌دادم به مسئولین که مونیک گفت صبر کن، تو ساعتِ تنفس بده. بعد هم لپ‌تاپم رو چرخوند سمتِ خودش و گفت نگاه نکن، برات یه سورپرایز دارم!، حالا چی‌، در آخرین لحظه یه اسلاید اضافه کرده و با یه خنده شاد میگه : لالا لا!!!

خیلی‌ آماده نبودم، مخصوصا که دقت کرده بودم وقتِ صحبت به انگلیسی‌، گاهی‌ اعداد رو طبقِ عادت به زبونِ فرانسه  میگم! خب، از اونجایی که کلی‌ عدد رقم و آمار باید می‌دادم، تصمیم گرفتم که تند حرف نزنم، به آرومی باشه که ... به نظرِ خودم خوب نبودم، انقدر به مونیک گفتم که گفت خب؛ بهترینت نبود.برایِ کلی‌ از افراد، کارِ مناطقِ شمالی و سفرم به اونجا خوش‌آیند بود و در اون مورد میپرسیدند. ولی‌ نظراتی که در موردش دادند : خوب، چقدر کارِ زیاد و مهمی‌، چقدر مسلط و ... اینها بود. به اونی که نظرش این بود که چه مسلط و عالی‌ بودی؟! به خنده گفتم:‌ای بابا، اون همه .... خب بگذریم. 
دلیلش این بود، مثلِ همه اینجور مواقع یا وقتِ مصاحبه چیزی به خودم گفتم: ببین پروین، آماده نیستی‌ که نباش، تا یکی‌ دو ساعت دیگه نه تا غروب، همه یادشون میره از چی‌ حرف زدی، ولی‌ یادشون میمونه که چطور راه رفتی‌ به سمتِ تریبون، چطور ایستادی و چطور حرف زدی! همین اصلیه که کمک میکنه که خیلی‌ خوب به نظر بیاد. 
درکل خوب بود.

تو راهِ برگشت با مونیک، یه جلسه چند ساعته داشتیم، که نتیجه‌ش اینکه باید این کارِارائه داده شده رو با انجامِ یه سری کارِ دیگه روش، به زودی به صورتِ مقاله بدم. 

صحبت از انجامِ یک فوقِ دکترا در دانشگاه شربروک کرد که ضمنِ تشکر ازش، گفتم ترجیح میدم تو یه دانشگاه و شهرِ انگلیسی‌ زبان باشم. 

از اونجاییکه عجله نداشتیم، چند جایی‌ایستادیم و بستنی، قهوه و تنقلات خریدیم. مونیک همسفرِ خوبیه، کلی‌ خوش‌صحبت و با نشاط. گاهی‌ رفتاراش مثلِ مامان میمونه گاهی‌ مثلِ آقاجون، اعتماد و حمایتش، باوری که داره، و ..

حدودِ ۱۱ شب رسیدیم کبک، برف میاد شدید!

هیچ نظری موجود نیست: