کتابِ "دا" رو دوباره میخونم! چه روزگاری رو مردمِ ما گذروندند؟! چی-ها به سرمون رفته؟! چه آدمهایی از همه چیزشون گذاشتند که ما الان هستیم... هی-ییی!
چه ارزشها تو این سالها ضّدارزش شدند و برعکس... با خوندنش دلم میگیره.
فیلمِ "خوابِ بد" رو دیدم، نمیدونم دوستش داشتم یا نه؟!! وسطش بلند نشدم، کشش داشت ولی خب، یه بار دیگه هم گفتم: فیلمها رو براساسِ شرایط جامعه و زندگیِ آدمها میسازند یا برعکس زندگیها برگرفته از فیلمها و سینماست؟!
به کجا رسیدیم؟! به کجا داریم میریم؟!
گاهی این همه دروغ و بی-اعتمادی میترسونه من رو از برگشت به اون جامعه و زندگیِ اونجا!
پی-نوشت؛ شهریورِ ۸۸، کتاب رو برادر بزرگه، شبی که از ایران برمی-گشتم بهم هدیه داده و صفحه اولش شعری از "حمیدی شیرازی-۱۳۳۰" نوشته که بی-ربط به داستان نیست:
به خواهرِ بسیار بسیار عزیزم؛
بلی، آنان که از این بیش بودند چنین بستند راهِ ترک و تازی
از آن، این داستان گفتم که امروز بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک چه بسیار است، آن سرها که رفته
ز مستی بر سرِ هر قطعه زین خاک خدا داند چه افسرها گرفته!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر