۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

 بعد از حدودِ ۲:۴۵ پیاده روی از بندرِ قدیمی‌ به  بندرِ اصلی کبک و بعد مسیرِ پیاده‌رویِ بولوارِ ساحلی کنارِ رودِ بزرگِ سنت‌لوران تا ٔپلِ خروجیِ کبک به سمتِ مونترال، رویِ تخته‌ سنگ‌هایِ زیر پل ایستادیم.
همینطور که با انگشتهایِ قرمز و یخ‌زده از سرما و با چاقویِ میوه‌ خوریِ دسته سفیدِ باقیمونده از وسایلی که تو اولین سفر از ایران آوردم، پوستِ  انار رو می‌گرفتم، به این فکر می‌کردم که الان اونجا فصلِ چاقاله بادوم و یواش‌یواش گوجه‌سبزه و ما اینجا  تو این هوایِ آفتابی و سرد با دمایِ حدود ۳- درجه، با بادِ شدید که پوستِ صورت و لب رو وَر می‌آره! اناری به این خوش رنگی و خوشمزگی می‌خوریم!
انار رو که نصف می‌کنم، دونه‌هایِ خوش‌رنگش این گفته سهراب رو به یادم میاره که : کاش آدم‌ها، دلشان مثلِ دانه‌هایِ انار پیدا بود!

"بهار" که کنارم ایستاده میگه: اینجا، این سنگ‌های کنارِ ساحل من رو  یادِ محمود‌آباد میندازه... این حرف من رو می‌بره به دانشگاه صنعتِ نفت و ساحلِ محمود‌آباد، و اون روزِ گرم و شرجیِ تابستون ۷۷ ...  چقدر قصه، چقدر حکایت، یه دنیا خاطره... کجا میرند آدمها؟! چه وقت، کجا هم‌دیگه رو جا میگذاریم؟

امروز روزِ سرد ولی‌ آفتابی و خوبی بود برای پیاده‌روی، دو،  دوچرخه‌سواری و کلا نموندن تو خونه. ساعت ۹:۴۵ از خونه زدم  بیرون ... آسمون آبی‌ پر از ابرهایِ تپلِ سفید و مرغهایِ دریایی، با آبیِ آرومِ آب و هرازگاهی‌ هم مرغابیهایِ شناور در اون، دست‌ به‌ دستِ هم داده آرامش، زیبائی و حالِ خوش رو هدیه میدادند!

رسیدم خونه ساعت ۱۵:۱۵ بود!

۴ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

آخ که من عاشق ِ پیاده روی کنار ِ بندرم. با مرغای دریایی که از بالای سرم رد می شن و اقیانوسی که نقره ای و بی نهایت زیبا.

روزهای پروین گفت...

پس، جات خیلی‌ خالی‌ بود دیروز کنارِ ما، با این تفاوت که کنارِ اقیانوس نبودیم، تو همین مسیری بودیم که عکس نشون میده (-:

درخت ابدی گفت...

چقدر قشنگ!
ما به امثال شما نیاز داریم.

روزهای پروین گفت...

مرسی‌، شما خیلی‌ لطف دارین (-: