۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

اواخرِ مارس بود که محمود ایمیل زد که پارتنرش "الیما" برایِ یه کنسرتی ۱۹ آوریل میخواد بیاد کبک، و پرسیده بود که آیا میتونه شب رو پیشِ من بمونه به جایِ اینکه بره هتل. بهش جواب داده بودم حتما که میشه، خیلی‌ هم خوشحال میشم.
محمود هم‌زمان با من اومده کبک، دو‌سه سالی‌ اینجا بود، بعد از گرفتنِ فوقِ لیسانش هم رفت مونترال، "الیما" رو هم چند باری دیده بودم، دخترِ ملوس و قشنگ فرانسوی اصالتش الجزیره..
 دو‌سه روز قبل از اومدن من رو به لیستِ دوستهایِ فیسبوکش اضافه کرد و ایمیل زد  که با هم هماهنگ کنیم. پنجشنبه برخلافِ همیشه زود اومدم خونه، ۲:۳۰ بعد ازظهر، خونه رو مرتب و شام آماده کردم، ۴:۳۰ رسید با الو‌ستاپ اوامده بود، خندان و خوشحال.


 "برایان آدامز" از خوانده‌هایِ موردِ علاقه اش از دوره نوجوونیه، بلافاصله بعد از شام رفت که برایِ ساعت ۱۸ اونجا باشه ، میخواست قبلش خواننده محبوبش رو از نزدیک ببینه و به قولِ خودش روبوسی کنه و عکس بگیره.

بعد از اینکه برگشت با هم چیزی خوردیم دوباره، به قولِ خودش، فرهنگِ عربی و فرانسوی که  عاشقِ خوردن هستند. شبِ خوبی‌ بود، خیلی‌ با هم حرف زدیم، کارِ دولتی داره  در زمینه معضلات و آسیبهایِ اجتماعی. تا همین ۳-۲ هفته پیش کارش با بچه‌هایِ بی‌سرپرست و بد‌ سرپرست بوده، داستانهایی تعریف میکرد که هر کدوم اگه تو یکی‌ از کشورهایِ جهانِ سوم اتفاق بیفته کوسِ رسواییش همه جا رو پر میکنه.
امسال تابستون برای اولین بار میخواد بره ایران، کمی‌ در موردِ فرهنگ و زندگی ایرانی‌ها سؤال کرد، صحبت از ظاهر‌بینیِ ایرانی‌ها شد، این همه عمل‌هایِ زیبائی، و ... یه خرده که گذشت میگه فکر کنم بهتره امسال نرم، اینجور که تو میگی‌ باید دندونام رو درست کنم یا حتما دماغم رو هم عمل کنم!!! میگم نه بابا تو خیلی‌ ناز و خوبی‌ و طبیعی... اولش اومدم یه تعریفِ خوب کنم میگم تو قابلِ قبولی!!! بنده‌خدا استرس گرفته بود و میگه یعنی‌ برایِ ایرانی‌ها فقط ظاهر مهمه؟!! شخصیت، تحصیل، رفتار و ...اینها مهم نیست؟!!
میگه دختر‌هایِ ایرانی خیلی‌ قشنگند، نه تنها قشنگ که باهوش، با معلومات، به روز و.... ما همیشه بین  خودمون میگیم که خوبه که شما مجبورید روسری بگذارید واگر نه...
 جمعه ظهر برگشت مونترال، بودنش خیلی‌ خوب بود!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

  جمعه، هوا ابری، آسمون خاکستری و بارونی بود، به مونیک ایمیل زدم که خونه کار می‌کنم، هیچ جوابی نداد که بعدا فهمیدم برای یک کنگره رفته و نیست. خونه کار کردن رو دوست دارم، وقتهایِ استراحتِ بینش آشپزی می‌کنم، لباس چرک‌ها رو می‌ریزم تو ماشین و ...  بعد از ظهر مهدیّه و رضا از مونترال اومدند، پلو‌خورشتِ فسنجون درست کردم.  حدودِ  ساعت ۵-۴ رسیدند، اولین باره که میان کبک، هوا هم خرابه...
بعد از خوردنِ  غذا  رفتیم بیرون، به خاطرِ بارون شدید و بادِ تند همه جا رو با ماشین دور زدیم، رضا خیلی‌ دلش میخواست کهChâteau Frontenac  رو ببینه و کوچه Petit Champlain رو... که با ماشین گذشتیم، ولی‌ بردمشون اون پاتوقِ خودم که یه کافه ایه  تو بندرِ قدیمی‌ مقابلِ کشتیهایِ شهرِLevis، یه شیرینیِ خوشمزه‌ای  داره به اسمِ دمِ سمور (Queue Castore)، من خیلی‌ دوستشون دارم، هر چند که کارکنانش برخلافِ جاهایِ دیگه اصلا خوشرو نیستند، فقط این دمِ سموره است که من به هواش میرم اونجا...

 با بچه‌ها رفتیم مرکزِ خرید که من میخواستم برایِ شنبه که میخوام برم مهمونی‌ مونترال کادو بخرم.
بچه‌ها برام نون‌سنگک آوردند اون هم نون‌سنگکِ شاطر عباس که عالیه و یه کنسروِ بزرگِ بادمجون کبابی،...یعنی‌ دیگه خیلی‌ مرسی‌،  به خدا!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شنبه حدودِ ۱۱ راه افتادیم، هوا خیلی‌ سرده با بادهایِ تند، از اونجایی که فکر می‌کردم مونترال باید گرمتر باشه خیلی‌ لباسِ گرم نپوشیدم.

مهمونی‌ به مناسبتِ زایمان "سلوآ" تو شهرِ لاوال نزدیکِ مونترال بود. با هم تو رزیدانسِ دانشگاه لاوال آشنا شدیم. اوایلِ ژانویه ۲۰۰۵ بود که با برادرم رفته بودم اتاق اجاره کنم، چشمم به یه دخترِ ناز و غمگین افتاد که تو صف بود، شبیهه یکی‌ از دختر‌خاله‌هام بود، همون انقدر محجوب، همون موقع ازش خوشم اومد، خیلی‌ تودار و آروم بود، سه ماه طول کشید تا با هم دوست بشیم، همیشه با احتیاط  به سلام و خنده‌هایِ من جواب میداد.  بعد‌ها تا وقتیکه دوست پسرش هم بیاد و ازدواج کنه و از رزیدانس بره، خیلی‌ شبها مخصوصاً ماه‌رمضون تو اتاقِ یکی‌مون شام میخوردیم، فیلم می‌دیدیم.
 پزشکی‌ خونده بود، و از اونجاییکه اینجا به راحتی‌ پزشکیِ کشورهایِ دیگه رو قبول نمیکنند، فوقِ لیسانسِ میکروبیولوژی خوند تا که دکترا قبول شد، بهم گفت ۷ سال پزشکی‌ خوندم نمیخوام تازه برم با موشها تو آزمایشگاه سر و کله بزنم، یک سال نشست  بکوب خوند برایِ تخصص  و مک‌گیل قبول شد و رفت. حالا هم که مامان شده، مامانِ یه پسرِ خوشگل!
مهمونیِ خوبی‌ بود، کاملا مراکشی، با لباس‌هایِ سنتی به اسمِ "کفتان"، به من هم یه دونه داد که بپوشم، و گفت اگر بپوشی‌ همه فکر میکنند که مراکشی هستی‌ اون وقت هی‌ در موردت می‌‌پرسند، من نپوشیدم ولی‌.
شب اونجا موندم، برای یکشنبه صبح الو‌استاپ رزرو کردم.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
"روز‌به‌خیر، من فرانس هستم". امروز با هم هم‌مسیریم. راننده تویوتا سیاهِ الو‌استاپ بود که خودش رو معرفی‌ کرد، یه خانمِ ظریف و بلوند حدودا ۶۰ ساله. من هم که جلو نشسته بودم گفتم: روز به خیر، پروینم. و مسافرِ پشت سر که یه مَرد سیاه جوون  به رنگ شیر‌قهوه بود و از سرمایِ زیاد هم شالش رو دورِ سرش پیچیده بود خودش رو "براهیم" معرفی‌ کرد و در ادامه سریع پرسید کارتون چیه؟!! فرانس گفت و ادامه داد که بازنشسته شده... طبقِ معمول بلافاصله سؤالِ اصالتا کجایی هستید؟  گفتم ایران،  براهیم یک ایرانی تو دانشکده ما میشناخت و نگاهِ فرانس تغییر کرد، همون ۵ دقیقه که منتظرِ ماشین ایستاده بودم یخ زدم از سرما و حوصله بازی نداشتم وگرنه شروع می‌کردم به صحبت در موردِ ایران و ایرانی... ضمنِ اینکه با بودن براهیم جبهه‌ ما قویتر بود، اون هم که سیاه و عاشقِ ایران.
رفت‌و‌آامد با الو‌استاپ رو دوست دارم به خاطرِ همین آشناییها و ارتباطات.

تمامِ مسیر برگشت که اتوبانِ ۴۰ بود، مثلِ یه تابلویِ نقاشی میموند، یه تابلو از بهار، خیابونی با درختهای تازه جوونه زده در دو‌طرفش به رنگهایِ بنفش، قرمز، سبزِ تازه، و....  آسمون ابری و غمگین..... اما زیبا!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رسیدم کبک، هوا نه تنها سرد که یخ بود، به قول "آ" مثلِ اواخرِ نوامبر!

یک ایمیلِ دعوت داشتم ازدخترِ ایرانی ای که به جایِ من اومده تو آپارتمان قبلی‌ به صرفِ چای و بیسکوییت در ساعت ۷ شب. خب معلومه که قبول کردم و رفتم. از وقتی‌ اومده اینجا که حدودا ۶ ماه میشه این اولین باریه که به دیدنِ هم رفتیم و با هم دو‌ساعتی‌ نشستیم.