۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

حالِ دلم اصلا خوب نیست، این هوایِ ابری و این آسمونِ خاکستری هم بدترش میکنه، هر چی‌ می‌کنم هم خوب نمیشه، نه رقص، نه ورزش، نه دو، نه پیاده‌روی، نه کارِ زیادِ از صبح تا شب... شاید یه ذرّه آفتاب حالش رو بهتر کنه، یه کم، یه چیکه! خودم هم بد ملامتش می‌کنم، ناجور سرزنشش، به خاطرِ ملایمتهاش، صبوریش، سکوتش... گریه نمیکنه، اشک نمی ریزه، بدتر میشه... بغلش می‌کنم، نازش می‌کنم، میدونم که عوض نمی شه، میدونم که خودش خواسته که اینطور باشه، آروم، مهربون و رفیق... دلم یه روزِ آفتابی میخواد، خُلقم رو برمی گردونه، حالم رو خوش میکنه، کمی‌ آفتاب هم برام کافیه... یک چیکه! ۳-۲ روزی هم از صبح تا شب ۱۰:۳۰-۱۰  موندم دانشکده و حسابی‌ کار کردم و خودم رو مشغول، کار پیش رفت ولی‌ به حالِ دلم، توفیری نکرد. آدمِ غمگین و غم‌نگه‌دار نیستم، ولی‌ این هوا روزگار دست به دستِ هم دادند، باید خودم رو قوی‌تر کنم، اینجور موقع‌ها باید حرف بزنم، فقط به یه گوش احتیاج دارم، عکس‌العمل نشون نده، نه قضاوت کنه نه نصیحت، یکی‌ مثل آقاجون، مثلِ برادر‌بزرگه، فقط گوش بده، می‌گفتم عصبانی، خوشحال، با گریه، خود‌زنی‌ می‌کردم تا خودِ خدا، خودمُ تخریب می‌کردم که فکر کن بدتر از این نمی‌تونه باشه ... حرفام که تموم میشد آروم شمرده، با همون لحنِ شیرین و صدایِ گرم شروع میکردند به حرف زدن، و چند لحظه که میگذشت، از کوهِ غصه رو دلت هیچ خبری نبود، سیاهیها همه می‌رفتند، همه جا نور بود و امید، حالِ خوش، سبکی... امروز هیچ کاری نکردم، صفحه همه کارهایی که باید انجام میدادم جلوم باز بوده، ساعت ۱۱ رفتم دفترِ "آلن روسو"، که این سومین باریه که بدونِ اینکه اطلاع بده نیست و جلسه هفتگی ارزیابیِ پیشرفت کارِ مینی‌پروژه برقرار نشد.الان اومدم اینجا تو کافه تریا طبقه ۳، کسی‌ مجبور نیست گوشش رو مفت به من بسپره، اینجا نشستم بنویسم، حالا که اصلا نمیتونم کاری کنم، کافه‌تریا شلوغه، تقریبا اکثرِ بچه‌ها بعد از ظهرها اینجا کار میکنند، میزایِ مقابلِ تراس زودتر پر میشه، تقریبا صفحه فیسبوکِ همه بازه، بعضی‌ها هم با اسکایپ مشغولِ حرفند و دوربین ها روشن... دو تا میز اون‌طرف‌تر چند تا دخترِ مراکشی نشستند، این ترم تعدادشون زیاد شده، اول برایِ کارآموزی میان، بعد زرنگتراشون استادراهنما و پروژه فوقِ لیسانس پیدا میکنند و موندگار میشند، بیشترشون هم روسری میگذارند. گاه‌گاهی‌ هم به این آسمون خاکستری، و هوایِ بارونی نگاه می‌کنم، بد غمگینه... یه لیوان چایِ داغ با شیر و شکر کنارِ دستم، گوشی تو گوشم، معمولا شکر نمیخورم، ولی‌ الان فکر کردم شاید فرقی‌ به حالم بکنه... هوا بد گرفته است، داره دیگه ۱۰ روز میشه... قبلا اینطوری نبودم، انقدر حساس، باید خودم رو قویتر کنم، زندگی که منتظرِ من نمی‌مونه... دختر عربها رفتند، چند تا از کارکنان جایِ اونها نشستند این ۱۰ دقیقه وقتِ استراحت رو و بلند بلند حرف میزنند، اگر هوا آفتابی بود، حتما میرفتند قدم میزدند، ولی‌ سیگاریها چه هوا خوب، چه بد، حتی اگه سنگ از آسمون بباره میرند بیرون سیگارشون رو بکشند.... حالا اینجا نشستم و می‌خوام حرف بزنم، در واقع بنویسم،  پست‌هایی که تو این‌هفته نوشتم رو هم کامل می‌کنم و منتشر، این هفته سوژه زیاد بوده، کار و مشغولیت هم زیاد، اینه که فرصت نکردم کاملشون کنم و به موقع منتشر، از یک طرف چون پینگلیش مینویسم و بعد با "به‌نویس" به فارسی‌ برمیگردونم، به زمانِ بیشتری احتیاج دارم، اینه که وقتی‌ وقت کمه همون پینگلیش رو میگذارم، گاهی‌ دیگه سوژه بیات میشه، از تازگی می‌افته و تصحیح نمیکنم، ولی‌ الان دلم میخواد حرف بزنم، پس مینویسم...

پ.ن.۱. با این چند تا پستی که نوشتم، حالم کمی‌ بهتر شد. خیلی‌ حرف زدم هااااا... هنوز هم یکی‌ دو تا مونده که اضافه می‌کنم.
پ.ن.۲. مرسی‌ شیوایِ عزیزم، برایِ لینکِ شادی که فرستادی، ممنونم که هستی‌. 

۴ نظر:

ارام(يه مامان از المان) گفت...

من هم ارزوى ذره اي افتاب رو دارم توى اين سرزمين دلمرده و غريب!بعضى روزا ى هميشه ابرى اينجا افسردكى خونم ميزنه بالا و من همجنان در ارزوى يك جرعه افتاب روزام رو به شب ميرسونم.

بانوی معبد سوخته گفت...

نوشتنه که کمی تسکین میده ما غربت نشین ها رو .

روزهای پروین گفت...

به آرام(یه مامان از المان)،

خدا رو شکر، اینجا آفتاب شد و ظاهراً اینجور که هوا‌شناسی‌ اعلام کرده این هفته، هم آفتابیه و هم قراره گرم بشه... این خودش، خیلی‌ عالیه (-:

روزهای پروین گفت...

به بانوی معبد سوخته،

همینطوره و حتی اگه غربت‌ نشین نباشیم، نوشتن خوبه، یه جورایی آرام‌بخشه! (-: