"زیرِ لحافِ کرباسی، چه میدونه کَسی چه میکنه کَسی!"
خیلی وقتها، با بستنِ درِ آپارتمان، چه وقتِ بدرقه کَسی و گاه به محضِ ورودِ خودم، تو آینه رویِ دیوار نگاهی به خودم میندازم و با همون لحنِ مادرجون خدابیامرز این تیکه از شعری رو که هر از گاهی در وصفِ رفتارِ من میخوند رو میخونم. همین یک تیکه رو یادمه، بقیهش رو یادم نیست. بعد هم سرش رو تکون میداد و میگفت با این دلی که سرِ زبونته، این یکرنگی، این اعتماد و خوشباوری که به آدمها داری، تو آخرش هم به جایی نمیرسی!!!
جلویِ همون آینه، سرم رو مثلِ خودش تکون میدم و میگم: کجایی مادرجون که ببینی بزرگ شدم ولی بازی رو یاد نگرفتم، زیرورو داشتن رو، رویِ خوشرنگ و لعاب گاهی پوششِ زیرهایِ کهنه و بدبو!
حق با شما بود مادرجون!
---------------------------------------------------------------------
عکس: پارک Domaine de Maizerets، کِبِک
۲ نظر:
این بازی قوانینی داره که ما نتونستیم یاد بگیریم.
(-:
ارسال یک نظر