۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

از یکی‌دو هفته پیش شروع شده، شاید هم زودتر، پیامهایِ خداحافظی رو فیسبوک برایِ رفتن به ایران، و کافه‌نشینیِ های عصر برای خداحافظی با دوستهایِ نزدیکتر، این پیامها و این دورِ همی ها حالاحالاها ادامه داره... خدا به خیر کنه تا آخرِ تابستون ... با هر کدوم از اینها دلِ من هم هوایی میشه، هی‌ میخوام بهش فکر نکنم، امسال نمیتونم برم، کارم زیاده، اینجوری ادامه پیدا کنه میترسم یهو تصمیم بگیرم بلیت بگیرم و برم حتی برایِ دو‌هفته ... سالهایِ پیش از همون لحظه که بلیت رزرو می‌کردم اون تهِ تهِ دلم یه خوشحالی شروع میشد که مثلِ آبِ چشمه غل‌غل میکرد، یه خوشحالی که مالِ اینجا نیست، اصلا از جنسِ اینجا نیست، دیگه راه و بیراه، باربط و بیربط، تو خیابون، مرکز خرید، اتوبوس، تاکسی هنوز کسی‌ لبخند میزد من از سفرم می‌گفتم، از ایران...

بعد از تموم شدنِ تحصیلت میخوای چه کار کنی‌؟
، این سؤال، انگار سوژه واجب هر جمعیه، ایرانی و غیرِ ایرانی ... و من انقدر مطمئن و راحت، بی‌ هیچ مکث و فکر کردن، و بی‌ توجه به عکس‌العملِ مخاطب و حاضرین میگم: برمیگردم، برمی‌گردم ایران! که میترسم همه حتی اعلیحضرتِ همایونی!!! هم برگرده و من برایِ همیشه موندگار بشم...

نمیخوام به هیچ کدومش فکر کنم، و تصمیم بگیرم، میخوام رها باشم و بسپرم به دستِ سرنوشت و اونچه که پیش میاد، اگه این دو مورد بالا بگذارند!

۲ نظر:

همای گفت...

چقدر این پست چسبییید! شاید برای اینکه خیلی شبیه من بود. کیف داد خوندنش

روزهای پروین گفت...

(-: