۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

حدودا ۱۰:۱۵ شبه که صدایِ زنگِ تلفن بلند میشه، تو دستشویی هستم و مسواک به دهن، با سومین زنگ جواب میدم، با یه صدایِ آرومی میگه: Salut madame! اول نمیشناسم این صدایِ آروم و غمگین رو، بعد که جواب میدم و یه خرده که حرف میزنه میشناسمش، شروع می‌کنم به شوخی کردن که میگه در رو باز میکنی‌؟! با تعجب در رو باز می‌کنم، معمولاً بی‌ خبر خونه هم نمیریم مخصوصاً این موقع شب. میاد بالا، مثلِ همیشه خوشگل و قرتی ولی‌... بعد از روبوسی با اینکه کسِ دیگه‌ای نیست آروم میگه می‌تونم شب پیشت بمونم؟! با خوشحالی میگم چرا که نه... یه چیزی تو چهره ش هست که نگرانم میکنه، میگم به فلانی‌ هم زنگ بزنیم که بیاد پیشمون، من من میکنه، می‌پرسم با هم بیرون بودید؟ میگه نه، آره، ۱۷:۳۰ به تو زنگ زدم نبودی، میگم تا ۸ دانشگاه بودم، کارم زیاده این روز ها، ادامه میده که بعد به فلانی‌ زنگ زدم، میگم کارِ خوبی‌ کردی.... فلانی‌ هم میاد و تا ۱۲ می‌مونه، مثلِ همیشه حرفهایِ صدمن یه غاز...
تخت رو براش آماده می‌کنم، ملافه و رو‌بالشیِ تمیز ... و میخوام که تو هال برایِ خودم جا بندازم که نمیگذاره، اصرار میکنه که تو هم باید رو تخت بخوابی وگرنه میرم، میگم تخت بزرگ هست ولی‌ من نمیتونم، اصرار میکنه...
تا صبح تو خواب و بیداری بودم که یه وقت زیاد تکون نخورم جاش ناراحت باشه، خیلی‌ طول کشید تا تنفسش منظم بشه و به خواب بره... احتیاج داشت که پیشِ کسی‌ باشه، جایی‌ که آرامش بگیره، نمیخواستم بپرسم که چی‌ شده؟ تنها سوالی که از وقتی‌ اومده می‌پرسم که اون‌هم چند بار اینه که برای صبحونه چی‌ می‌خوری؟ میگه هر چی‌ تو بخوری،اصلا میریم بیرون قهوه و کرواسان میخوریم.

میوه و نیمرو شاید صبحونه مشترکی بین مللِ مختلف باشه، دو سه نوع کره و پنیر هم میگذارم، نمیدونم چرا به اندازه ۶ نفر قهوه آماده کردم که اون فقط یه فنجونِ معمولی میخوره.

موزیک متن، ترانه : "دو سه شبه که چشمام به دره... " که از رادیو جوان پخش میشه.

سعی‌ می‌کنم تو خودش نره، میگم کجایی؟ میگه "در ماه dans la lune!"تو کشورم... تعریف میکنه از روز‌هایِ دانشجوییش که تو پایتخت درس میخونده و هر آخرِ هفته میومده خونه، اولِ هفته گاهی‌ پدرش برش میگردونده و گاهی‌ با تاکسی همراه با ساک موادِ غذایی که مامانش برایِ هفته اش آماده کرده... چقدر همه مثلِ همیم، هر کدوم یک جایِ دنیا این مسیر رو رفتیم، اینجوری زندگی کردیم، حتی اینجا هم کبکیها که آخرِ هفته میرند خونه پدر‌مادرشون همینطورند...

حال و هوایِ روز‌هایِ تعطیل رو داره خونه، میزِ صبحونه شلوغ، ملافه و پتویِ مچاله رویِ تخت و من و اون که لیوانِ قهوه به دست چهار زانو نشستیم رو کاناپه، بهش میگم: یه دخترِ ۱۸-۱۷ ساله تو هر سطحی از زیبایی، ظاهر و زندگی‌ که باشه میتونه به خاطرِ جوونیش کسی‌ رو پیدا کنه و ازدواج کنه و حالا به این وسیله شرایطش رو بهتر کنه یا نه، کسانی مثلِ ما زندگی رو جور دیگه خواستیم، برایِ تا این نقطه رسیدن کم راه نیومدیم، سخت یا آسون، برایِ به به شنیدن هم زندگی‌ نکردیم، اما سخته شنیدن حرف یا تحملِ برخوردِ کسانی‌ که حتی یک روز هم نمی‌تونند این سبک زندگی‌ رو طاقت بیارند، که همیشه هم این آدمها، زندگی‌ و اصولِ ما رو زیرِ سؤال می‌برند...

قبل از بیرون رفتن از خونه موبایلم رو برمیدارم، یه پیغام دارم از دوست‌پسرش که ساعت ۰۰:۰۲ فرستاده که آیا فلانی‌ پیشِ توئه؟ یعنی‌ حدودا ۱۰ ساعتِ پیش... بهش میگم و می‌پرسم چی‌ جواب بدم؟ نگاش تیره تر میشه و شونه بالا میندازه که هر چی‌ خودت میدونی‌، اصلا جواب نده... مینویسم: صبح به خیر، الان این پیغام رو دیدم، پیشِ من بوده!

-------------------------------------------------------------------
عکس رو آگوستِ ۲۰۱۰ تو Umiujaq گرفتم.

۲ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

چقدر خوب و در عین ِ حال دردناک بود این نوشته. خوب برای نوشتنت و دردناک برای همه ی ما که گاهی چقدر تنها می شیم و فقط می خوایم به آغوش ِ مهربون ِ یه دوست پناه ببریم.

روزهای پروین گفت...

دوستی‌ که بعدها این روزمون رو به یادمون نیاره، چون همه آدمها لحظه‌هایِ ضعف دارند همون انقدر که لحظه‌های قدرت و اوج... اینکه این امنیت رو تو رابطه‌ای حس کنی‌ خیلی‌ خوبه، که کم هست... انقد که آدم از دوستیهاش ضربه میخوره این حس‌هایِ خوب رو نداره... (-: