۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

عید‌دیدنی‌ بازی هنوز ادامه داره،اصلا خیلی‌ جدی گرفتند این بچه ها، من رو هم آوردند تو بازی... اگه خدا بخواد دو‌شنبه شب که برم بازدیدِ دخترهایِ رزیدانسِ Lacert، تموم میشه... خودش خوب بود!

سیزده به در یکشنبه بود، با بچه‌ها رفتیم کنارِ یکی‌ از دریاچه‌های خارج از کبک Lac DeLage، که کاملا هم یخ‌زده بود، ولی‌ خوش گذشت، هوا هم یار بود آفتابی هرچند سرد و غروبش هم، سبزه‌ای که پر بود از گره آرزوها و خواسته‌ها به امید باز شدنشون انداختیم تو رودخونه سن‌شارل...

روزِ قبلش، شنبه شب مهمون داشتم و کلی‌ کارِ خرید و تمیز کردنِ خونه و آشپزی... اسما زنگ زد از خواب بیدارم کرد که هوا خوبه بریم پیاده‌روی و من هم فکر کردم همه این کارها رو میشه تو ۳-۲ ساعت انجام داد و قبول کردم و... یه روزِ ساده که شد یه روزِ خاص و دوست‌ داشتنی، بعد از آخرین پیسِ عطر، یه بوسه‌ به خودم تو آینه فرستادم و گفتم میرم که‌ یه روزِ دوست‌داشتنی داشته باشم، بی‌توجه به همه دغدغه هایِ ذهنی، بیخیال از حسّ‌هایِ بدِ پررنگ و کمرنگ، فارغ از هر چه بود و نبود، هر چه هست و نیست .... و شد همون که‌ باید، آفتاب مهربون بود، باد نبود فقط نسیمی که لابلایِ موها میرقصید، خنده بود، شوخی‌ و مهربونی، شادی و رهایی... یه روزِ خوب!

مهمونیِ شب هم که یکی‌ از همین برنامه‌هایِ عید‌دیدنی‌ با ۳ تا از دخترهایِ ایرونی‌ بود، خیلی‌ خوب شد. حرفهای سرِ میزِ شام، درگیریهایِ ذهنی‌ در مقایسه با فرهنگها و ارزشها، ارزش‌گذاریِ حفظِ اونچه که بهش معتقدیم و همیشه همراهمونه، خوب یا بد بودن و...

ایمیلهایِ ثبتِ نام که میاد، به یادِ آدم میاره که این ترم داره تموم میشه، و بیش از اون یاد‌آوری میکنه گذرِ سریع زمان رو! هر ترم حداقل ۹ واحد باید انتخاب کنیم، با توجه به اینکه از واحدهای درسی که باید بگذرونم چیزی نمونده، ۹ واحد ریسرچ انتخاب کردم که نپذیرفت و پیغام داد که فقط ۴ واحد از کارم باقیمونده، یه سر رفتم دفترِ آموزش میگم که من تازه یه پروژه شروع کردم، در جواب میگند از این به بعد همه رو تحت‌عنوانِ نوشتنِ تز‌ انتخاب کن که هیچ واحدی حساب نمیشه. این همه کار صفر واحد!!! اگر مونیک این پروژه رو به عنوانِ پست‌داک بهم میداد، اینروز ها مینشستم به نوشتنِ تز‌، مقاله ها، بررسیِ اعتبارِ نتایج، و ... ولی‌ خوب به قولی: "اگر" را با "مگر" تزویج کردند، از آنان بچه‌ای شد "کاشکی‌" نام! دیگه حرفی‌ نمی‌زنم و زمانِ باقیمونده رو به این‌صورت کار رو ادامه میدم، این هم خودش یه مدله ، یه تجربه، شاید هم بعدها بشه خاطره! پشتِ سرش بلافاصله، ایمیلِ معرفیِ اهدافِ ترمِ جدید و بعد هم فرمهایِ بررسیِ موفقیت در رسیدنِ به اهدافِ ترمِ قبل....

پیاده‌رویهایِ طولانیِ آخرِ هفته‌ها همچنان ادامه داره، البته بچه‌ها به خاطرِ اینکه خیلی‌ کار دارند دیگه نمیان، ولی‌ من میرم و خیلی‌ هم خوبه مخصوصاً با هوای خوبی که هست، حالا سرد، گاهی‌ آفتابی، گاهی‌ ابری با نمِ بارون. این شنبه ۱۰:۱۵ از خونه رفتم بیرون سمتِ بندرِ قدیمی‌، بعد هم کشتی و عبور از رودِ سانت‌لوران و شهرِ لوی، و یک سره راه رفتن تو مسیرِ دوچرخه سواریِ ساحلی، طبیعتِ قشنگ، آروم، عبورِ از لنگرگاه‌ها و ... وقتی‌ برگشتم و درِ آپارتمان رو باز کردم ساعت ۱۶:۱۷ بود. تنها زمانِ نشستن، تو کشتی‌ بود موقع رفت و برگشت و چند دقیقه تو اون مغازه شکلات فروشی معروف Les Chocolats Favoris... که به مناسبت عیدِ پاک خیلی‌ شلوغ بود، فضا و بویِ فروشگاهایِ شکلات‌سازی رو دوست دارم، بویِ خوبی‌ داره، محیطِ صمیمی‌، بویِ مهربونی!

شب هم مهمونیِ خونه "ن"، پلو‌خورشتِ قیمه بادمجونش، قهقهه‌هایِ بلند با "آ" فرانسوا و مارچلا... تا نیمه شب

جمعه شبها بعد از دانشگاه، میرمPEPS، بینِ ۳۰ تا ۴۰ دقیقه میدوم و بعد حدودا ۱،۵ تا ۲ ساعت بدمینتون، اصلا خستگیِ هفته رو میگیره و انرژیِ و روحیه خوبی‌ بهم میده. ۵شنبه شبها رو هم، ۲ ساعت ثابت کردم برایِ استخر و سونا، با در مجموع یک ساعت پیاده‌رویِ قبل و بعدش برایِ رفتن به مرکزِ ورزشی، برنامه‌هایِ بیش از این که پیش بیاد هم هستم ولی‌ اینها برنامه ثابته.

یکی‌ دو شب پیش حالم گرفته بود، خیلی‌... فیلم "آبی‌" رو دیدم، قدیمیه، با بازی هدیه تهرانی‌ و بهرام رادان... تیپ و لباس پوشیدن هدیه تو این فیلم، اون سالهایِ خودم رو به یادم میاورد، یه خرده حالم بهتر شد... تو گذشته نیستم، به آینده هم کار ندارم ولی‌ گاهی‌ دلم برای خودم تنگ میشه، خودِ اون وقتهام.... زمان خیلی‌ زود می‌گذره، اینجا مخصوصاً...

۴ نظر:

آ گفت...

این عکس دوم چیه؟ شکلات فروشی که گفتی‌؟

بانوی معبد سوخته گفت...

یادآوری ِِ اونوقتها همیشه یه آه بعدش داره. نمی دونم چرا.

روزهای پروین گفت...

@آ:
آره، عکسِ شکلات فروشیه (-:

@ناشناس بانوی معبد سوخته :
همیشه هم با آه همراه نیست، گاهی‌ هم یادِ اونوقتها یه لبخند به لبت مینشونه و دلت رو روشن میکنه... زندگی‌ همینه (-:

بانوی معبد سوخته گفت...

درسته. گاهی هم با یادآوری میبنی چقدر قوی و بزرگ شدی. و این خوشحالت می کنه.