۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

دیشب فیلمِ Le vœu رو تو سینما Beauport دیدیم، از هفته گذشته "اسما" این رو انتخاب کرده بود، بد نبود، بیشتر به دردِ عشق‌هایِ ۱۸ سالگی میخورد. جالب اینکه برخالفِ همیشه، سالن تقریبا پر بود یعنی‌ اینکه این فیلم کلی‌ طرفدار داشت که البته اکثریت هم همون سنّ و سال بودند. زوجِ بازیگرِ اصلی‌ فیلم، خوشگل و خوش‌تیپ بودند، فیزیکِ پسره حرف نداشت خداییش، خنده هاش و نگاهِ عاشقش هم... همین می‌ارزید به همه راهی‌ که رفتیم و هزینه هاش، وگرنه سر جمع فیلم؟!!! ای.... اسما که همون وسطاش پشیمون شد از انتخابش، به قولِ خودش فقط به خاطرِ پولی‌ که داده بود نخوابید!!!
من شانسِ دیدنِ یه فیلم اروتیکِ زنده هم داشتم، زوجِ جوونی‌ که کنارم نشسته بودند، به جز صحنه آخر که ظاهراً گذاشتند برایِ وقت و مکان مناسبتر، تمام وقت مشغولِ انجام پیش‌نیاز‌ها بودند، به فیلم و به مردم هم کاری نداشتند!

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

با کمی‌ فاصله، مونیک رو کنارِ آسانسور دیدم یک کلاسور دستشه و میخواد بره جلسه، می‌خنده و از همونجا میگه: پروین، تو این فیلم رو دیدی؟ باید ببینمش، فیلمی که اینهمه جایزه برده باید قشنگ باشه، حرف داشته باشه. می‌رسم بهش و براش میگم: آره آنلاین دیدم، حتما ببینش، هرچند سوژه خیلی‌ محلیه برایِ شما شاید غریب باشه! میگه اگر سوژه محلی بود انقدر با مردم مختلف تو دنیا ارتباط پیدا نمیکرد، حتما بین‌المللیه. میگم: میدونی‌ چی‌ برایِ من این فیلم رو ارزشمند کرده اینکه این فیلم تو خودِ ایران و با همون شرایط ساخته شده و همه عوامل هم اونجا زندگی میکنند، فیلمی از تو خودِ ایران و اون فضا. و ادامه میدم که اونچه من رو تحتِ تاثیر قرار داد، صحبتهای کارگردان فیلم رویِ سن بود، اون سعی‌ بر این داره که نگاه مردم دنیا رو به مردمِ ایران تغییر بده، و اون تصویری که رسانه‌ها از ما ساختند رو بشکنه. دو سه بار آسانسور رفت و برگشت و ما از فیلم و فرهادی حرف می‌زنیم، میگه باید با هم این فیلم رو ببینیم، هنوز کبک نیومده، باید با هم بریم ببینیمش! در آخرین لحظه که داره سوار آسانسور میشه باز تاکید میکنه یادت نره با هم!

حسّ خوبی داشت این برخورد و این تعریف... همینطور که میرفتم به سمتِ آزمایشگاه به این فکر می‌کردم که با مونیک تا حالا سینما نرفتیم. سفر، مهمونی‌، رستوران، بار، دیسکو، مهمونیِ رقص، و ... رفتیم، ولی‌ سینما نه، حالا این تجربه خوبیه دیدنِ فیلمِ ایرانی با استادِ کبکی!

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

اسکار رو گرفت، و زین پس تاریخِ سینمایِ ایران به قبل و بعدش تقسیم میشه، مرسی‌ آقایِ فرهادی، ممنون که ما رو خوشحال کردید، نه تنها خوشحال که سرافراز، سربلند.... چه لحظه حساسی، چه حسِّ خوبی‌....مرسی‌

اینجا (لینکِ پایین) ببینید این لحظه زیبا رو ....
اصغر فرهادی: سرزمین من فرهنگ کهن و غنی دارد که زیر غبار سنگین سیاست مخفی شده است. جایزه ام را به مردمم تقدیم می کنم. مردمی که مخالف خشونت هستند و با تمدن ها و فرهنگ های دیگر سر سازگاری دارند.

http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=Q_02XdkBBeo
به خاطرِ بارشِ برف این دو روزه اخیر، سعید پیشنهاد کرد که بریم طرفهایِ آبشار مونت‌ مرنسی (Chute-Montmorency ) برای پیاده‌روی تو برف با راکت. یک مسیرش تو جنگل هست، کنار و رویِ رودخونه یخزده، طرف دیگه هم آبشارِ بلند یخزده هست و رود کاملا یخزده مقابلش. برخلافِ همیشه که از دم خونه پیاده می‌رفتیم و پیاده هم برمیگشتیم، این بار هر دو مسیر رو با اتوبوس رفتیم و برگشتیم چون پیاده از خونه ما تا اون منطقه، ۳ ساعت راهه. از ۱۱:۳۰ تا ۱۶:۳۰ اونجا بودیم و بدونِ وقفه راه رفتیم، با راکت! عکسهایِ زیر، این منطقه زیبا و ۲ مسیری که رفتیم رو نشون میدند. تو این منطقه خیلی‌ از جاها تابلویِ خطر و احتیاط بود، مخصوصاً نزدیکِ خودِ آبشار و یا رویِ رودِ یخزده. عکس‌ها رو سعید گرفته، من هنوز دوربین جدید نخریدم.
مسیرِ اول،
از رویِ این ٔپلِ بلند رویِ آبشار گذشتیم و با راکت مسیر پر پیچ و خم، سرازیری، سربالایی رو طی‌ کردیم و رفتیم پایین و پای آبشار،

در عکس زیرِ اون ٔپلِ بلند، رود بزرگِ سنت لوران هست که تماما یخ زده.



تو این عکس، تمامِ منطقه برفیِ دیده شده،این مسیر رود یخزده است

رنگین کمانِ زیبا،


اینجا هم یخنوردی میکردند، مثلِ سنگنوردی ولی‌ رویِ دیواره یخی!


و دوباره برگشتیم بالا، از ٔپل عبور کردیم و ابتدایِ مسیرِ دوم،
رفت تو جنگل،

و برگشت از کنارِ رود


امروز،مدام با این جمله دایی هوشنگِ سُمی بازی کردیم که: طولِ زندگی‌ دستِ خودت نیست، عرضش که دستِ خودته! از جمله اینکه، به بچه‌ها می‌گفتم، هر جا سطحِ یخزده رود زیرِ پایِ من شکست و من فرو رفتم، شما برید و فقط به عنوان آخرین افرادی که تو این لحظات با من بودید به خونواده‌ام بگید که: من عاشقِ زندگی‌ و زندگی‌ کردن بودم، از عرضِ زندگیم راضیم، دیگه طولش فدایِ کیفیتِ عرضش شد!

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

دیروز نرفتم دانشکده و تمامِ روز رو استراحت کردم تا شب. برایِ ساعت ۸:۳۰ شب، برای بازی بدمینتون تو مرکز ورزشی دانشگاه لاوال (PEPS) زمین رزرو کرده بودیم. از این هفته، هر جمعه شب، ۱:۳۰ تا ۲ ساعت بدمینتون، قراریه که با بهار گذاشتیم.
زنگ نزدم به بهار که برنامه رو تغییر بدیم، از به هم زدن یه برنامه پیش‌بینی‌ شده بدم میاد، حالم گرفته می‌شه مثلِ سفرِ برنامه‌ریزی شده که بی‌دلیل به هم بخوره، و دلم نمیخواد اونی که به هم میزنه من باشم هر چند که دلیلِ موجهی داشته باشم...دارو خوردم و رفتم، یک‌ساعت و نیم بازی کردیم، با توجه به ضعفِ سرماخوردگی که هنوز داشتم خوب بود. فقط به هشدارِ هوا‌شناسی‌ برایِ بارشِ شدیدِ برف و توفان توجه نکردم، و چند دقیقه‌ای که تو ایستگاهِ اتوبوس موندم زیبائیِ این شبِ برفی و طوفانی رو دیدم، هر چند شبهایِ برفی این‌مدلی‌ تو این قسمتِ شهر برام نوستالژی داره و من رو میبره به سالهایِ اول که تازه اومده بودم و خاطراتِ اون روزها رو برام زده میکنه، سالهایی که برادر‌ بزرگه و خونواده اش اینجا بودند، بچه‌هایی‌ که الان اینجا نیستند، یه غمِ خاصی‌ به دلم می‌شینه، با اینحال شبِ خوبی‌ بود.... و بدمینتون عالی‌!

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

بعد از اینهمه سال زندگی‌ اونهم دانشجویی، هنوز چند ماهی‌ نیست که فارغ التحصیل شده و آقایِ دکتر که رو کرده به دختره که یکی‌ دو سال دیگه مونده تا دکتراش رو بگیره و گفته: میدونی‌ چیه تو مریضی و اگه ۱۰ سال دیگه بمیری، من نمیتونم تو ۵۰ سالگی تنهایی رو تحمل کنم و تازه بگردم دنبالِ کسی‌، بهتره که جدا بشیم! حالا اگر بچه‌ای هم به دنیا بیاد تا اون وقت، بعد از تو من نمیتونم نگهش دارم!
دختره خوشگل، ناز، خیلی‌ خانوم، بی‌ ادعا، خونواده‌دار، همه این سالها با این سبک زندگی‌ ساخته و پابه‌پایِ مرد کار کرده و سهیم بوده در هزینه‌هایِ زندگی‌ و...
دختره تو شوکه، چون تا همین چند وقت پیش هم همه چیز خوب بوده، نه حرفی‌، نه چیزی که این دختر حتی بخواد یک لحظه شک کنه به استحکامِ زندگیش.... چند سال پیش مریض شد ولی‌ مداوا کرد و خوب شد!
یادمه اون مدتی‌ که به خاطرِ بیماریش رفته بود پیشِ خونواده اش که ازش نگهداری کنند پسره تو "اُرکات" موقعیتش رو از متأهل به مجرد تغییر داده بود، و تو خوابگاه مختلط بود، یکی‌ دو بار یکی‌ از بچه‌هایِ غیرِ ایرانی دانشکده در موردش از من پرسید، ظاهراً بهش پیشنهاد داده بود. (البته من این موارد رو به کسی‌ نگفتم، شما هم نگین!!!)
من هم تو شوکم از این خبر، هر چند که هیچ وقت حسِّ خوبی‌ به این رابطه نداشتم، هیچوقت رابطه بینِ دو نفر رو قضاوت نمیکنم ولی‌ یه چیزی همیشه بهم می‌گفت که این فقط ظاهره، ولی‌ خب تا این حد هم... نه والله! انقدر بیرحمانه و عریان گفتن! بدجور دلشکستنه! کاش میگفت دیگه دوستت ندارم، یا دیگه حسِّ خوبی‌ به ادامه این زندگی‌ ندارم،مگه کسی‌ می‌دونه کی‌ میمیره؟ انقدر آدمهای مریض که عمرِ طبیعی کردند و انقدر آدمهای سالم که شب خوابیدند و صبح پا نشدند!غافلند از بازیِ روزگار که تو یک لحظه اتفاق می‌افته اون چیزی که نباید و انتظارش رو نداریم!

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

تو خواب و بیداریم، نمیتونم تکون بخورم، ولی‌ میدونم که باید بلند بشم، یه قراری دارم ساعت ۵ که باید کنسلش کنم، باید، نمیتونم، لمسِ لمسم، همینطور که دراز افتادم رو تخت، فکر می‌کنم مثل یه دونه کتلت یا کوکو تو ماهیتابه که با کمکِ کفگیر میچرخه، احتیاج به یه کفگیرِ بزرگ هست که من رو تکون بده، میدونم ولی‌ باید بلند بشم، نمیدونم چقدر از خوابم با این ذهن گذشت که باید بلند بشم، باید ایمیل بزنم، بالاخره به زحمت بلند میشم، هوا تاریک شده، و تنها نوری که به چشمم میخوره قرمزیِ چراغِ تلفن تو هاله که خوشحالم میکنه، این یعنی که کسی‌ به من زنگ زده و پیغام گذاشته، تو همون تاریکی می‌چرخم و موبایل رو از کنارم برمیدارم به ساعتش نگاه می‌کنم ۶:۳۰ عصر، سریع لپتاپ که کنارِ تخته رو برمیدارم و کورمال کورمال تو تاریکی ایمیل میزنم برایِ "ر" که بگم چرا نتونستم برم، می‌دونه مریضم، ظهر کنارِ گیشه بانک دیدمش، دید حالم خوب نیست ولی‌ با اینحال گفت در هر صورت میای یا نمیای خبرم کن، منتظرم نگذار، دیروز ازش خواسته بودم اگر وقت داره یک ساعتی‌ بهم وقت بده و این قسمت از مقاله رو که نوشتم یکبار بخونه و تصحیح کنه، بچه خیلی‌ خوبیه، به ندرت می‌‌بینمش اون هم وقتی‌ کاری داشته باشم بهش زنگ میزنم، همیشه آماده کمک هست، خیلی‌ مهربونه در واقع دهنده هست، این کمک میتونه از کمک تو اثاث‌کشی‌ و جابجایی باشه یا حتی تصحیح مقاله، فرانسه نمی‌دونه به جاش انگیسیش خوبه و خیلی‌ هم مقاله داره. بعد از ایمیل به زحمت پا شدم، نگاهی‌ انداختم بیرون، برف قطع شده، تا اوایلِ بعدازظهر برف میومد، مثلِ برفهایِ تهرون، سرِ چهار راه که منتظر ایستاده بودم چراغ عابر سبز بشه، یادِ یه روزِ برفی سر میرداماد افتاده بودم، برگشتم "صوفی" رو کنارم دیدم و بهش گفتم، دلم میخواست حسّم رو اون لحظه منتقل کنم و ازین برف حرف بزنم..

ساعت ۱۰ با مونیک قرار داشتم، در واقعِ قرار مالِ دیروز عصر بود که انقدر حالم بد بود، گلودرد، سردرد، سرگیجه، سرماخوردگی‌، بهش زنگ زدم و انداختیم برایِ امروز، وقتی‌ رسیدم دانشکده هنوز نیومده بود، تا ۱۲ هم نیومد، تو لابراتوار بودم با کلاه و شال که رسید، وسایلش رو که گذاشت تو دفترش با همون پالتویِ قرمزش اومد تو لابراتوار و باخنده گفت: پروین یادم رفته بود که با تو قرار دارم، از صبح تو خونه کار کردم نه که آروم بود، دیگه "کمی‌" که رفت همونجا کار کردم، "کمی‌" اسمِ دخترشه. میگم اشکال نداره ولی‌ من حالم بده، فکر کنم قیافه‌ام خیلی‌ طفلکی بود، میگه بیا سریع این ایمیل رو بزنیم و برو خونه بخواب، تو باید استراحت کنی‌، در واقع از دیروز ما قراره یک ایمیل به کایل (Co-director من) بزنیم برای گذروندن یک دوره با اون در دانشگاه نیویورک یا JPL برای آشنایی و کار با تصاویرِ ماهواره ای PALSAR، و بعد زمانش رو اون تایید کنه که من هم اقدام کنم برایِ دریافتِ بورس از EnviroNord، بلافاصله میرم دفترِ مونیک میگه پروین تو برو خونه بخواب، من خودم این کار رو می‌کنم و کپی‌ش رو برات میفرستم چون الان باید برم کلاسِ رقص!!!
عاشقشم با این خونسردیش... میام بیرون سرِ راه میرم داروخونه دارو میگیرم و میام خونه، خوردن ناهار، دارو و خواب.

به پیغامها گوش میدم، یکی‌از درّه و یکی‌ دیگه از اسما که زنگ زدند حالم رو بپرسند، ضمنِ اینکه اسما گفته شام درست نکن و من شوربا درست کردم و میآرم!!! چه خبری میتونست از این بیشتر خوشحال کننده باشه، مرسی‌ خدا
از پریشب گلوم می‌سوخت و دیروز تمام روز تو تخت بودم، گلودرد، سردرد و سرگیجه، ظهر درّه زنگ زد که اگه ناهار نخوردی میام با هم بخوریم امروز روزِ تولدته، با صدایی که از تهِ چاه درمیومد میگم بیا فقط بگو تا چند دقیقه دیگه میرسی‌ که لباس بپوشم، غذاش رو آورد من هم غذا گرم کردم و با هم خوردیم، حضورش باعث شد کمی‌ فضا عوض بشه ولی‌ بعد از ناهار دیگه افتادم، رفت برام دارو گرفت و اومد... این موندن خونه حسنش این بود که به تلفنها و پیغامهایِ تبریک رو فیس بوک و ایمیل جواب دادم، به مونیک زنگ زدم و قرار رو به امروز انداختم که امروز هم اینجوری شد، غروب زنگ زدم به اسما برایِ برنامه سینما سه‌شنبه شبها که گفت درّه قبلا زنگ زده و ما میائیم پیشِ تو، ۶:۳۰-۶ اومدند با کلی‌ وسیله و شروع کردند به پختِ شیرینی‌ کره‌ای که لاش مرباست، در حالِ پخت هم خوندند و رقصیدند، من هم همونطور خوابیده رو تخت نگاشون می‌کردم،
و لذت میبردم از دیدنشون، اصرار داشتند که تولدت مبارک رو به فارسی‌ بگند، تمرین میکنند به اضافه کردن کلماتِ جون، جان، خانوم به اسامی و تمرین کلماتِ محبت آمیزِ فارسی‌، اومدند کنارِ من و می‌‌پرسند به فارسی‌ چطوری آدم عاشقش رو صدا میکنه؟ مثلا مثلِ "حبیبی"... آخر سر هم تو یک ظرف شیرینی‌ گذاشتند و همراه با خوندن Happy birthday to you اومدند سمتِ تخت، و من که علاوه بر سرماخوردگی دردهای قبلی‌ هم اومده بود سراغم، همونجور مچاله متکا بغل بهشون میخندم و باهاشون همراهی می‌کنم.... روز و شبِ خوبی‌ رو برام ساختند که نگذارند احساسِ تنهایی کنم... مرسی‌ خدا

انقدر یکشنبه این بچه‌های ایرانی، این پسر شیطونها به جایِ تبریک بهم گفتند مرسی‌ از عزیز و آقاجونت که زحمت کشیدند و تو رو به دنیا آوردند، من هم وقتی‌ اونها برایِ تولدم زنگ زدند بهشون گفتم: مرسی‌ که زحمت کشیدین و من رو به دنیا آوردین!

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

دو سال پیش در چنین روزی...
همزمان با سالگردِ تولدم
به هدفِ ثبتِ روز‌ها، لحظه ها و خاطرات
وبلاگِ "روز‌هایِ پروین" پا به دنیایِ مجازی گذاشت
مینویسم که
به یاد داشته باشم این روز‌ها رو،
سختیها و تلخیهاش رو، حتی اگه به زبون نیارم
و شیرینیها و موفقیتها رو هر چند اندک
گاهی‌ تنبلی کردم،
روزهائی بوده که تلخ بودم و بد،
شاید کمی‌ افسرده
که ننوشتم
مینویسم برایِ خودم
مرسی‌ از اینکه میخونید،
و ممنون از شماهایی که دوستش دارید،
مرسی‌....

۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

ساعت ۷:۳۰ صبحه یکشنبه بیدار شدم حوصله ندارم بلند بشم، در واقع دلم نمیخواد برم Valcartier، دلم میخواد برم Ski de fond، ولی‌ بلیتهای درّه پیشمه و باید بهش برسونم. هنوز هم به سمی و سعید نگفتم که امروز با اونها نمی‌رم، ۸:۱۵ بلند شدم تا قهوه آماده کنم و صبحونه، نگاهی‌ به بلیتها میندازم،‌ای دلِ غافل، حرکتِ اتوبوس‌ها ساعت ۹ از مقابلِ ساختمون Desjardins هست، به رضوان زنگ میزنم آماده است، و تعجب میکنه که من ساعتِ حرکت رو نمیدونستم، میگه بدو دیگه، نمی‌رسی! دلم نمیخواد برم، اینه که به برنامه هم نگاه نکردم. نفهمیدم چطور آماده شدم، دور خودم میچرخیدم که چیزی جا نمونه، لباس برف پوشیدم، پوتین، کرم ضدِّ آفتاب، عینک، تنقلات، میوه، قهوه رو ریختم تو ماگِ مخصوص که با خودم ببرم با یه برش کیک و سریع سرِ ایستگاهِ اتوبوس. به درّه زنگ زدم که تو راهم، تا برسم چند بار درّه و رضوان زنگ زدند که ماشینها آماده حرکتند و بچه‌ها هم سوار شدند! نرسیده به دانشگاه لاوال زنگ زدم به سمی، از خواب بیدارش کردم و جریان رو گفتم و اضافه کردم که احتمالِ زیاد من بهشون نمیرسم و برمی‌گردم پیشِ شما، شما برید تو راه بهتون می‌رسم! دلم با این یکی‌ برنامه بود.
ولی‌ خب با ۶-۵ دقیقه شاید هم بیشتر تاخیر رسیدم، اتوبوس‌ها تقریبا کامل بودند، یکیشون جا داشت که من، وجدان و درّه سوار شدیم.

در واقع Village Vacances Valcartier، یک منطقه کوهستانی‌جنگلی‌ ساخته شده برای تفریحاتِ زمستونی وتابستونیه. بازیهایِ زمستانی با یخ و برف، سرسره‌هایِ طبیعیِ بزرگ و گاها وحشتناک مثلِ اورست با شیبِ نزدیک به ۹۰ درجه، و تابستونی با آب هست، یک جور پارکِ آبی‌، بسیار مهیجه! تقریبا یک ساعت با کبک فاصله داره، وقتی‌ میرسیم و بلیتهای ورودی رو میگیریم، یک تیوبِ بزرگ که بندِ برزنتی با یه حلقه بزرگ از همون جنس بهش هست رو برمی‌داریم و میریم به سمتِ ابتدایِ مسیر بالارونده. اینجا سربالایی هست که یک سری تیوب رونده رو ریلهای فلزی در حالِ حرکت هستند و افراد باید سریع بشینند رویِ هر کدوم از این تیوبها و برند بالا و در ابتدایِ سرسره ها. و بعد برایِ سر خوردن گروهی هر نفر می‌ نشینه روی تیوبش و حلقه متصل به بندِ برزنتی نفر کناریش رو میگیره و اینطوری به هم متصل شده و با هم سر میخورند. و تعدادِ افرادِ هر گروه بسته به نوع سرسره و سختی و شدتی که لازمه برای حرکتش بینِ ۲ تا ۸ نفره هست. ما سه نفر بودیم و هر جا هم که لازم بود بیشتر باشیم خب به یک گروه دیگه که جا داشتند وصل میشدیم، دو تا مدلِ قایقی هم داره که باید حدودِ ۸ نفر باشیم که یکیش گرد هست و دیگری مدلِ قایق، و این دو تا عالیند، پر هیجان و .... شدتشون خیلی‌ زیاده، باید خیلی‌ مواظب بود، کوچکترین خطایی سببِ حادثه‌هایِ بزرگ میشه، هر سال به خاطرِ بی‌توجهی به هشدارها، ایرونیها اینجا یک حادثه دارند که خوشبختانه امسال خطری اتفاقی‌ نیفتاد!
تو مسیر پایین اومدن، شدت بقدری زیاده که برفها به صورتِ سنگریزه و شن از اطرافِ تیوب به هوا بلند می‌شند و محکم تو سر و صورتِ کسانی‌ که سوار تیوب هستند میخورند.
خیلی‌ از بچه‌هایِ ایرانی هم بودند، همه جا صدایِ فارسی‌ حرف زدن میومد، خیلی‌ وقت بود که ندیده بودم ایرونیها رو! بعضیهاشون تو همون ۴-۳ دقیقه احوالپرسی کلی‌ اطلاعات گرفتند، لاغر شدی؟ نشدی؟ چند کیلو؟ کجا میری؟ چه کار میکنی‌؟ کارها خوب پیش میره؟ ایران نرفتی تازگی؟ میری؟ و ... همه رو هم با ذکرِ عدد و رقم صحیح جواب دادم، که نگران نباشند تا ملاقاتِ بعدی انشأالله
من و رضوان و بهار با هم بودیم، و همه قسمتها رو هم رفتیم. رضوان به اصرارِ من برایِ این برنامه ثبتِ نام کرده بود و لباس برف خریده بود. بهش گفته بودم نمیشه کسی‌ یک زمستون کبک باشه و اینجا نرفته باشه. هوا خوب بود، آفتابی، بدونِ بادِ، بینِ ۱۹- تا ۵- درجه سانتیگراد.
صورتم حسابی‌ سوخته، سفیدیِ چشمام حتی قرمزه و می‌سوزه، فکر کنم به خاطرِ ضربه همین برف ریزه‌ها بوده، با اینکه عینک داشتم، گاهی‌ هم نداشتم، لبم که نگو انگار تزریق کرده باشم بی‌ حسه، فکر کنم کمی‌ هم ورم داره.... ولی‌ روزِ خوبی‌ بود، عالی‌.... اینجا دیگه ورزش نیست، درسته حرکت زیاده ولی‌ بیشتر تفریحه!

متأسفانه امسال من دوربین نداشتم و بچه‌ها هم با خودشون دوربین نیاورده بودند. ولی‌ لینکِ سایتش رو ضمیمه کردم. به علاوه، چند تا از عکس‌هایی‌ که سالهایِ گذشته گرفتم رو میگذارم، که اون سال برخلافِ امسال هوا هم خوب نبوده .

----------------------------------------------------------------------------------------
http://www.quebecgetaways.com/village-vacances-valcartier---centre-de-jeux-dhiver_photo

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

رضوان همونجور که دراز کشیده رو کاناپه از من که کنارِ ظرفشویی ایستادم میپرسه: برایِ تولدت چه کار میخوای کنی‌؟ برنامه ات چیه؟ میگم: مثلِ هر سال، رستورانِ ایرانی، مونترال. میگه: امسال، روزِ تولدت وسطِ هفته است، نمیشه که بری! میگم باشه، به هر حال اون روز روزِ منه و اونجوری میگذرونم که دوست دارم. چیزی نمیگه.
از سینما دراومدم بیرون، نگاهی‌ به موبایل میندازم که ببینم ساعت چنده، رضوان زنگ زده بوده، دیروقته ولی‌ بهش زنگ میزنم، سراغِ "آ" رو میگیره و میگه که چند باری بهش زنگ زده پیداش نکرده، نگران شده، چراش رو بهش میگم و تمام.
چهارشنبه "آ" زنگ زد از محلِ کارش و آروم حرف میزنه و میگه که دلم خیلی‌ گرفته، یکشنبه عصر بعد از ورزش و پیاده‌روی که می‌آیی خونه، وقت داری بیام پیشت با هم یه چایی بخوریم و بعد هم برایِ شام بریم بیرون هم به خاطرِ تولدت وسطِ هفته دیگه است و من سرِ کارم. استقبال می‌کنم که چه عالی‌! پرسیدم "ن" هم میاد؟ گفت نه اون امتحان دکترا داره،
خیلی‌ اصرار میکنه ولی‌ تو چیزی درست نکنی‌ ها، میگم باشه. بیشتر خوشحالِ اون قسمت نشستنِ با هم و چائی شیرینی‌ خوردن و گپ زدنم

اخیرا باب شده اینجا که برایِ تولدِ همدیگه، مهمونیهایِ به اصطللاح سورپرایز میگیرند، حالا دوست دختر پسر‌ها برایِ طرفِ مقابلشون، یا زن و شوهرها، به هر حال یکی‌ از پارتنر‌ها اون یکی‌ رو سورپرایز میکنه، البته اون چیزی که تا به حال دیدم بیشتر یه بازیه و طرفِ مقابل هم در جریانه! خب من؟!! کسی‌ رو این مدلی‌ ندارم که بخواد این کار رو کنه،

بعد از قطعِ تماس، شک کردم به حرفهایِ رضوان و حالا "آ"، سریع ایمیل زدم به "آ" که از این برنامه‌ها برایِ من نباشه، نمیخوام هیچ کس برایِ من به زحمت بیفته! یک خرده فکر کردم که این بچه بازیها چیه، اگر کاری هم بخوان بکنند دارند زحمت میکشند، ولی‌ نتونستم خودم رو قانع کنم و ساعت نزدیک ۲ صبح بود که ایمیل رو فرستادم. جواب داد که نه بابا، این چه حرفیه، سورپرایز چیه اصلا!! ظاهراً وقتی‌ جدی هستم، خیلی دیگه جدّیم و رو نوشتنم هم تاثیر می‌گذاره، طوری که بعدها بچه‌ها گفته بودند که "آ" تا آخرین لحظه نگران برخوردِ من بوده و میگفته پروین دیگه به من اعتماد نمیکنه!!!

جمعه شب "آ" زنگ زد که خیلی‌ دلم گرفته پروین، یکشنبه عصر هم که تو خسته هستی‌، شنبه میشه بیام پیشت اگه کار نداری؟ میگم برایِ تو همیشه وقت دارم، بیا، منتظرم. دوباره اصرار که شام درست نکن.
شنبه از صبح خونه بودم، به کار و بارِ خونه رسیدم، خودم رو آماده کردم، آجیل تفت دادم، چائی، و خوراکی... عصر زنگ زد با یه صدای گرفته، میگه من دارم میام کاری نداری؟ میگم نه منتظرتم. که زنگ زد، در رو باز کردم، به نسبت همیشه طول کشید، چند بار درِ آپارتمان رو باز کردم و سمتِ آسانسور رو نگاه کردم، خبری نبود... آخرین بار که نگاه کردم، باورم نمی‌شد، مثلِ خنچه برون عروسی‌، خوشگل و شیک، یکی‌ با گل، اون یکی‌ با کیک، و هر کدوم ساکِ بزرگ دستشونه، نمیدونستم چی‌ بگم، یکی‌ دو بار به "آ" گفتم کشتمت به خدا! میدونستم که این کار کارِ رضوانه، خلاصه با این تغییرِ روز که به خاطرِ برنامه یکشنبه این هفته داده بودند، بقیه بچه‌ها نتونستند بیان، و این سه تا اومدند.
بعد از اینکه حالِ من عادی شد و زبونم باز شد و در همون حین که تعارفشون می‌کردم و گلدون و اینها رو از دستشون می‌گرفتم، در فکرِ این بودم که به کدوم رستوران زنگ بزنم؟ یا بچه‌ها چی‌ الان میل دارند؟ که از تو ساک ها همه چیز رو درآوردند. حسابی‌ تدارک دیده بودند، به غیر از بشقاب و قاشقُ چنگال، همه چی‌ با خودشون آورده بودند...اصلا انتظار نداشتم، حتی حدس هم نزده بودم ، هنوز تا روزِ تولد چند روزی مونده بود و هم اینکه اصلا فکر نمیکردم "آ" انقدر قشنگ بتونه نقش بازی کنه! یک در صد هم احتمالِ این رو نمیدادم که شام هم آورده باشند، اونهم چی‌؟
چند ماهی‌ میشه که تو مرکز خرید "دو لَ سیته" یه غذا‌فروشی ایرونی‌ باز شده که صاحبش یه خانوم افغانیه که ایران زندگی‌ کرده و درس خونده، ظاهراً ادبیاتِ فارسی‌ خونده، و یک روز که من و نوشین و رضوان اونجا با هم قرار داشتیم، من در موردِ منو روزش پرسیده بودم. بر اساسِ همون حرفها، چلو کبا‌ب کوبیده، جوجه کباب و باقالی پلو با ماهیچه گرفته بودند، "آ" سالاد درست کرده بود، و....... دلم نمیخواد راجع به غذا حرف بزنم ولی‌ کارشون خیلی‌ با برنامه بوده، تازه رضوان ناراحت این بوده که وقتی‌ میخواستند کیک انتخاب کنند سلیقه من رو نمی دونسته و خدا رو شکر میکرد که "آ" می‌دونسته، یک کیکِ شکلاتی خوشمزه!
ولی‌ خداییش شبی‌ شد، "ن" هم تو رفاقت سنگِ تموم گذاشت، عکس و فیلم گرفت. ظهر مهمونی‌ دوستش دعوت بوده اونهم مناسبتش تولد بوده، نرفته بود به خاطرِ امتحانش ولی‌ اینجا اومد، مرسی‌ پسرِ مهربون! بچه خیلی‌ با مرام و معرفتیه
شبِ به یاد موندنی شد برام، نمیدونم چی‌ بگم جز اینکه؛ مرسی‌ بچه‌ها به خاطرِ این شبِ قشنگ که به من هدیه دادین، این فراتر از یه تولدِ غافلگیر کننده بود، یه شبِ فراموش نشدنی‌ ... باز مرسی‌

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

اومدم تو کافه تریا دانشکده مقابلِ پنجره سراسری و بلندِ رو به تراس پر برف نشستم، گوشی تو گوشمه و سری آهنگهایِ قدیمی‌ ابی که الان می‌خونه : دوست دارم یه آسمون، کجایی‌ای نا مهربون، کجایی‌ای نامهربون، کجایی ای....

مثلِ همه این روز‌ها وقتی‌ رسیدم رفتم لابراتوار، ولی‌ اصلا حسِّ کار تو اونجا رو نداشتم، تصمیم گرفتم بیام اینجا بشینم رو به خیابون و آخرین آنالیزِ نتایج رو بنویسم و بدم بره این تیکه رو.

مونیک از دوشنبه یک دوره کارآموزی تو جنگلهایِ منطقه مونت مرنسی داره که هر ساله این موقع برای بچه‌هایِ فوقِ لیسانس اجرا میشه،و امروز عصر برمیگرده و من باید یک قسمت از کارِ پروژه جدید رو بهش نشون بدم، هیچ چیزِ مکتوب ندارم فعلا... این دوره از سالِ ۱۹۹۵ داره اجرا میشه، تو این دوره ۴-۳ روزه، دانشجوها تو گروههایِ ۴-۳ نفره تقسیم می‌شند و پوشش‌هایِ برفی منطقه رو اندازه گیری میکنند، رو جاهایِ مختلف، جنگل، دریاچه، خیابون، و .... خلاصه همه این گزارشایِ بچه‌ها به جز این دو سه سالِ اخیر پرینت گرفته شده و من باید بخونم اول داده‌ها رو نومریزه کنم و و دیتابیس تشکیل بدم بعد تحلیل و آنالیز خواص فیزیکی‌ و شیمیایی ضخامت پوشش برفی، دانسیته، میزان آب و رطوبت، و تغییراتش در طی‌ این سالها و اثر گرمایش کره زمین بر رویِ اونها... خلاصه کار زیاده، بعد من تصمیم گرفتم که تحلیل این دیتابیس رو با یک نرم افزاری انجام بدم که تا به حال باهاش کار نکردم، خودم هم سرم درد میکنه، دو سال و نیم از این دوره دکترا گذشت، هر ترم برای من مثلِ این می‌مونه که تازه شروع کردم، پروژه‌های جدید، کارِ تازه، داده‌ها و تصاویرِ جدید ماهواره..... ولی‌ خوبه، کاش روزها ۴۸ ساعته بودند، شاید اون موقع وقت کم نمیاوردم ....

دمِ ماشین قهوه بودم که یکی‌ از اساتید هم اومد، بهش تعارف می‌کنم قبل از من بگیره، اون اصرار که نه ، من تعارف که بله، میگه نه، حق تقدم با شماست خانوم خوشگلِ قد بلند!!! خوشم اومد هااااااا!!! نخندین خداییش شما بودین خوشتون نمیومد یکی‌ بهتون اینجوری بگه؟!!اون هم یک استادِ خوش‌تیپ، حالا کمی‌ مسن، چه اشکالی داره؟!!!! اینجا که ایران نیست وقتی‌ تو خیابون راه بری احساس کنی‌ آنجلینا جولی هستی‌ و رو فرشِ قرمز داری راه میری، بسکه بهت توجه میکنند، حالا بعضی‌‌ها هم میگند مزاحمت، اینجا لخت هم باشی‌ نگات نمیکنند والله، شاید هم میکنند ما نمی‌فهمیم.... بگذریم منم چه جدی گرفتم یک تعارف رو،

یک چیزی بگم، امروز نزدیک ظهر دیدم که تعدادِ افرادِ بازدید کننده از اینجا زیاده، مثلِ همیشه نیست، خب اول توجهی‌ نکردم، بعد دیدم نه همین‌جوری آمار داره میره بالا، راستش اولش ترسیدم، فکر کردم من چیزِ خاصی‌ نمی‌نویسم، آدمِ معروفی نیستم، تبلیغِ وبلاگم رو نکردم، تقریبا آشناهایی که میدونند اینجا رو مینویسم به تعدادِ انگشتانِ دست هم نمی‌رسه، نه سکسی‌ مینویسم نه سیاسی که کسی‌ با جستجویِ کلماتِ خاصی‌ به اینجا رسیده باشه، نه حتی قلمِ خوبی دارم، چی‌ میتونه شده باشه؟! خلاصه در همین حال و روز بودم که مثلِ همه روزها به وبلاگ "گیس طِلا" سر زدم و راز این بازدید رو فهمیدم.... مرسی‌ گیسوی شیرازی عزیزم، بعد از این حتما حتما تو اون مناطقِ شمالی‌ و در کنارِ اسکیموها یادت می‌کنم، متأسفانه اونجا که اینترنت نیست که همون موقع یادداشتهام رو اینجا بنویسم و بعدها هم تنبلی مانع میشه، من هم فکر کنم یک کمی‌ ریشه شیرازی داشته باشم!
http://gistela.blogspot.com/2012/02/blog-post_16.html

پ.ن. این دو تا عکس رو که یک عصر شنبه تابستونِ امسال کنارِ خلیجِ هودسن در روستایِ Umiujaq گرفتم، به تو تقدیم می‌کنم. مردمِ بومی عصرِ شنبه رو دورِ هم جمع شده بودند به صرفِ شام و شب نشینی،خوندن آواز و... مردمِ باصفایی هستند، هر چند من هنوز عادت نکردم به خوردن غذاهاشون که اکثرا خامه، تا اینجا ماهی‌ رو تونستم خام بخورم، ولی‌ جیگرِ پرنده‌ها یا گوشتهایِ دیگه رو نه...

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

!Joyeux Saint-Valentin
این شعر!"The Missing Piece Meets the Big O" از "شل سیلوراستاین" رو خیلی دوست دارم، لینکش رو میگذارم به مناسبت روز ولنتاین با یک روز تاخیر!
http://www.youtube.com/watch?v=afsV8UmMqVw

خیلی‌ جوون بودند، از وقتی‌ سوار اتوبوس شدند بحث میکردند و دختره اشک می‌ریخت دیگه آخراش مثلِ ابرِ بهاری گریه میکرد، انقدر غصه دار بود این صحنه که پسره مجبور شد برگرده گونه هاش رو ببوسه و ما سه تا که شاد و شنگول از دیدن فیلمِ کمدی‌رمانتیک "La Prime" مشغولِ پرحرفی و تکرارِ صحنه‌های فیلم بودیم ساکت شدیم، نه تنها ساکت که همه شور و حالمون هم گرفته شد! دلم میخواست برم جلو بغلش کنم، هیچ نگم هیچ نگه، فقط تو بغلم گریه کنه، آروم بشه این آخرشبی غصه دار نره خونه، چه روزِ عشاقی داشته طفلک!

پریشب میگه: دیگه تموم شد، میگم شوخی‌ میکنی‌؟! چند بار این حرف رو زدی، میگه نه این بار دیگه جدیه، حرف رو عوض میکنه، تو صداش یک چیزی بود که این تموم شدن رو حسّ کردم، دلم گرفت یهو، ولی‌ باز گفتم بسپر به زمان، مسیرش رو پیدا میکنه!
دیروز صبح که روز ولنتاین بوده، وقتی‌ می‌رسه دانشکده پذیرش صداش میکنه و یه دسته گًلِ بزرگ سرخ که یک تک گًلِ سفید داشته میده بهش، پسر براش فرستاده بود، و همون شب چند لحظه قبل از رفتن به سینما پسر میاد درِ آپارتمانش و همه خرده ریزایی که خونه اون داشته براش میاره، بدون هیچ عذرخواهی میگه که اگر همه چی‌ تموم شده حرفی‌ از من جایی‌ نزن، من هم نمی‌زنم! همین. تو راه یک لحظه که دو تایی‌ تنهائیم میگه: میدونی‌ بهم توهین کرده، با رفتارش، با حرفهاش، نگاهِ از بالا داره، درسته که مردها خودخواهند ولی‌ بد توهین کرده، دیگه نمیتونم ادامه بدم! این جمله رو بارها ازشون شنیدم، وقتی‌ می‌خوان رفتارِ بدی رو توجیه کنند؛ "مردها خودخواهند!"، مثلِ یک اصل باورش دارند و این بهشون خیلی‌ کمک میکنه تو تحملِ خیلی‌ از برخوردهای ناخوشایند!
با اومدن بچه‌ها حرفش رو قطع میکنه، چه روزِ عشاقی داشت، طفلک! چه نقشه‌ها کشیده بود براش، هفته پیش با ذوق و شوق تعریف میکرد که چه‌ها میخواد بکنه...

شنونده خوبیم، پر حرف هم هستم البته، ولی‌ "خوب گوش کردن" رو بلدم! همینه که دوست و آشناهایی که به اینجایِ رابطه میرساند باهام راحت حرف میزنند، پیشم به راحتی‌ اشک میریزند. به دوستی‌ می‌گفتم انقدر که از دوره نوجوونی اشک و گریه تموم شدنِ این رابطه‌ها رو دیدم، بسکه پای حرفهاشون نشستم، تنم می‌لرزه وقتی کسی‌ حرفی‌ از دوست داشتن و اینها میزنه، از همون اول، آخرش رو میبینم، اون هم اینجوری! دلم میخواد آدمهایی که دوستیهاشون رو میخوام، خودشون رو دوست دارم، حرفها و حسّ‌های مشترک داریم رو حفظ کنم، اینه که یک "دوستی خوب" رو ترجیح میدم به"رابطه‌ی خاص" که یهو تموم می‌شه، یهو خالی‌ میشی‌ از همه حسّی که بوده، یه وقت میبینی‌ حتی دیگه دلت هم تنگ نمیشه ولی‌ جایِ خالیش مثلِ یک حفره عمیقه....

پ.ن. این هفته هم باز موفق شدند و نگذاشتند که من فیلمِ "آرتیست" رو ببینم! انقدر لب و لوچه شون رو کج کردند که فیلمِ صامت، سیاه سفید و ال‌ بل که نگو...

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

یک ایکاشِ بزرگ تو زندگی‌ به خودم بدهکارم
که خودم رو بابتش هیچوقت نمی‌بخشم
گاهی‌ سراغم میاد،
خیلی‌ کم، ولی‌ میاد
غمش بد سنگینه، بد!
خرابم میکنه،
مثلِ دیروز، یه لحظه، پرتم کرد به ۲۱ سالِ پیش، همین روزها، یه شبِ سرد، بهمنِ ۶۹، مراسمِ ختمِ باباجون
اگه فقط کلماتِ اون جمله رو کمی‌ پسُ پیش می‌گفتم
یه جورِ دیگه بود زندگی‌
شاید با یه ایکاشِ بزرگتر
با غمِ بیشتر
کسی‌ چه می‌دونه؟
ولی‌ این نبود
میشه تقصیرش رو انداخت گردنِ زمونه، شرایط، محیط، اطرافیان، دیگران
اگه خودم رو گول نزنم، تهِ تهش خودم مقصرم،
خودِ خودم با اون همه بِل‌بِل، با اون همه اختیار، اون همه اهنُ تلپ، اون همه ادعا
هیچ وقت نفهمید این حسّ رو
هیچکس دیگه هم نفهمید
....
"ف‌‌‌" میگفت : به خودت بد میکنی‌، دیوانه!
با حرص میگفت
همین سالهایِ اخیر نه خیلی‌ دور
می‌گفتم: خوبیش اینه که به کسی‌ بد نمیکنم
میگفت : نمی‌فهمی، نمی‌فهمی که به دیگران هم بد میکنی‌
....
تقصیرِ غروب‌ یک‌شنبه بود؟
یا که دیدنِ فیلمِ "The Thorn Bird"؟
یا که ...
مهم نیست که چی‌
مهم اینکه؛
زندگی‌ جاریست همچنان!
یک روزهایی هاست که به خودت میگی: خب که چی؟
که چی بشه؟
دنبال چی هستی آخه؟
اینجا چه کار میکنی ؟
ولی خب...
این روزها هم میگذره و...
دوباره می افتی رو همون غلتک تکراری مقاله، نتایج، کار آزمایشگاه، تئوری جدید، آخرین نظریه و .... روال زندگی
زندگی؟!!!

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

باید این رو به خاطر بسپرم که ترکیبِ دو ماده تمیزکننده و ضدِّعفونی‌ کننده خوشبو، الزاما خوشبو نمیتونه باشه، گاهی‌ بویِ متعفن تخمِ مرغِ گندیده رو میده! و دیگه اینکه بهتره از این ترکیب همون روزی که قراره مهمونی‌ بیاد برایِ اولین بار استفاده نکنم که مجبور نباشم هر بار که طرف میره دستشویی با شرمندگی داستان "ترکیبِ دو ماده خوشبویِ تمیزکننده وضدّعفونی‌ کننده" رو تکرار کنم!!!

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

یکی‌ دو هفته گذشته، شبها بعد از شام، یکی‌ دو قسمت از سریال "*Californication" رو میدیدم که رو صفحه فیسبوک به پستی از لیلایِ لیلی‌*** برخوردم در رابطه با فیلمِ "**The Thorn Bird" یا همون "پرنده خارزار"(اینجوری ترجمه شده بود و عنوانِ کتابش بود). از فیلمهایی که زمانی‌ که تازه اومده بود چند باری دیده بودم و کتابش رو هم چند باری خوندم، خیلی‌ دوستش داشتم،از اون فیلمهایی که میکِشه آدم رو با خودش تا تموم نشه راحتت نمیگذاره، پره از حسِّ های قشنگ و عمیق، یک زندگی‌...
فعلا اون فیلم رو گذاشتم کنار و یک سره نشستم پایِ این یکی‌، چند ساعتی‌ از شب تا اواسطِ نیمه شب به دیدن قسمت به قسمت این فیلم می‌گذره!
اون موقع‌ها فکر می‌کردم که اگر "پدر رالف" جورِ دیگه انتخاب میکرد زندگیش چطور میشد؟ زندگی‌ با دختری که انقدر دوستش داشت و اون هم، با اون همه حسِّ خوب و خاص، و اون دوست داشتنِ عمیق ... و خب باز همون موقع فکر میکردم مردها خودخواه تر از این حرفهان و همیشه موقعیت و شرایط رو ترجیح میدند! ولی‌ حالا این رو تصحیح می‌کنم و میگم آدمها، ما آدمها به راحتی‌ یا به سختی میگذریم و میریم، میریم و میرسیم به همه اون چه که منطقاً ترجیح می‌دیم، برامون بهتره، امتیازاتِ اجتماعیمون رو بالا میبره، شرایطِ اقتصادی رو که نگو، و در کنارش تنهایی دلمون رو هم داریم، و دلمون خوشه که مدرنیم، مستقلیم، آدمِ امروزیم!

با اینکه ترجیح میدم فیلم یا کتاب یا آدمی‌ که تو یک دوره‌ای از زندگی‌ برام خاص بوده، حسّ خوبی‌ بهش داشتم، و اثر گذار بوده، رو بعد از گذشت سالها نبینم، نخونم و برخورد نکنم که خاطره اش خراب نشه ... ولی‌ این فیلم همون اثری رو داره هنوز برام که حدِاقل بیش از ۱۵ سالِ پیش اولین بار دیدمش، همون انقدر حسّ میگیرم ازش، همون انقدر حالم رو خوب میکنه که وقتی‌ اولین بار دیدمش و خیلی‌ جوونتر از حالام بودم

چه همون سالها، بیش از ۱۵ سالِ پیش، و چه این روزها، همیشه "مگی" رو دوست داشتم، دارم، باهاش عاشق شدم، حسّ کردم، غصه خوردم، تحمل کردم و هنوز هم.... یک جورایی باهاش همذات‌پنداری کردم و می‌کنم! گذرِ زمان‌هم فرقی‌ درش به وجود نیاورده!
رفتارِ عمه، "خانومِ کارسون" همون انقدر اذیتم میکنه که اون موقع، شاید چند سال دیگه بهش حق بدم، حق؟!! شاید هم نه، شاید هم باهاش همذات‌پنداری کنم، نمیدونم؟
و "پدر رالف"... که عزیزه و چقدر آشنا،چقدر نزدیک، چقدر دور، مثلِ خیلی‌ از مردهایی که میشناسیم، میشناختیم و ....

***
وقتی مگی در بستر زایمان است و دکتر از به دنیا آمدن بچه و زنده ماندن مگی مطمئن نیست از "پدر رالف" می پرسد:
«پدر! اگر کار به اینجا رسید که بین جان مادر و جان بچه یکی را انتخاب کنیم چه باید بکنیم»
رالف بی تامل، سرد و به آرامی جواب می دهد:‌«موضع کلیسا در این خصوص روشن است. جان هیچیک نباید در راه دیگری قربانی شود»
... مرد می گوید: «پدر من از شما می پرسم که اگر شما شوهر این زن بودید از من می خواستید چه کنم؟»
رالف جواب می دهد: «اگر من شوهرش بودم ... نمی توانستم تحمل کنم که او قربانی شود!»
"I wouldn't bear to sacrifice her"

------------------------------------------------------------------------------
* http://www.free-tv-video-online.me/internet/californication/season_1.html
**http://www.youtube.com/watch?v=10UlfJoJ8wk
***http://leilaye-leili.blogspot.com/

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

امروز صبح با مونیک در رابطه با مینی‌ پروژه که کمیته ژوری پروپزالش رو پذیرفته قرار داشتم ، دیر اومدم حدودِ ۱۱am ‌ بود، وقتی‌ رسیدم درِ دفترش بسته بود، رفتم لابراتوار و نیم ساعت بعد که رفتم دفترش فکر کردم خودش هم تازه رسیده، برای توجیه تاخیرم میگم یک بار اومدم نبودید! میگه تو تازه رسیدی و من هم الان کلاس رقص دارم، بعد از ناهار حرف می‌زنیم. می پرسم چه رقصی؟ همینجا تو دانشکده؟ میگه آره همینجا، رقصِ باله‌جاز! یکی‌ از دخترهای مسئولِ کتاب‌خونه مربیشه. و بعد پا میشه و تو دفترش یه خرده میرقصه که بهم نشون بده چه رقصی!
یک ربع بعد همینطور که مشغولِ کارم صداش رو می‌شنوم که میگه: فعلا پروین! برمی‌گردم با لباسِ راحتی‌ و زیراندازی که دستشه داره میره کلاس رقص، میخندم و میگم: Bonne Dance!
عاشقشم، عاشقِ این روحیه عالیش....

من هم ایمیلِ این کلاس رو گرفته بودم، تصمیم داشتم ثبتِ نام کنم ولی‌ یک کاری پیش اومد به کل فراموش کردم و وقتی‌ به صرافت افتادم مهلتِ ثبتِ نام گذشته بود.

پی‌ نوشت: اوایلِ بعد از ظهر مونیک مرتب و سرحال اومد لابراتوار و همونطور که چند تا حرکتِ رقص رو انجام میداد گفت: عجیبه که تو این کلاس رو نمیایی؟ تو که رقصیدن رو خیلی‌ دوست داری، مطمئنم که خوب هم پیش میری! دلیلش رو میگم، کمی‌ از انواع رقصِ شرقی‌ و غربی حرف می‌زنیم، بعد هم برمی‌گردیم به کارمون.
خب، سوژه مینی‌ پروژه هم تایید شد هر چند یکماه از شروع ترم گذشته، ولی‌ در گزارش مشخص کردیم با افزایشِ ساعت کاری بیشتر در طولِ هفته تا آخرِ ترم تموم میشه.

تصاویرِ ماهواره‌ای SMOS هنوز نرسیده!!! فکر کنم دوباره باید یک ایمیل بزنم!

امشب خیلی‌ خوشحالم... نمونه نقشه‌هایِ یخ، پوشش برفی و GTVP رو که به مونیک نشون دادم خیلی‌ خوشش اومد و تقریبا آماده است برای فرستادن رو سایت IPY-International Polar Year، یکی‌ دو تا پیشنهاد داد و قبل از اینکه بره گفت : خوبه، نقشه‌ها طوری شده که به کارت افتخار کنی‌!
این هم از نتیجه کار شبانه روزی این سه سال که اگر این قسمتِ SMAP اضافه نمی‌شد میموند کارهای اضافه و نوشتنِ تز‌ و... باز هم خدا رو شکر، با این تعریفِ مونیک خیلی‌ خوشحالم، اون همین‌جوری در این حد تعریف نمیکنه، خودم هم از شکل و شمایل نتایج راضیم، جیمی هم همینطور،.... مرسی‌ خدا

راستی‌، جیمی تا سه ماه دیگه پدر میشه، دوست دخترش بارداره! از همین الان شبیه باباها شده، از اون باباهای خوش قیافه و مهربون!

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

بالاخره حدودِ ۷ صبح یواش یواش چشمام گرم میشه و دیگه متوجه نمیشم، با صدای زنگ تلفن بیدار میشم، گیجِ خوابم هنوز، یادم می‌افته که یکشنبه هست و باید سمی باشه، دیشب قرار گذشتیم که امروز زودتر بریم بیرون، به زور بلند میشم و میرم سمتِ تلفن و با صدای خوابالود جواب میدم، به ساعت تلفن نگاه میکنم ۱۰:۱۵ رو نشون میده، همش ۳:۳۰ ساعت خواب! از حالم میگم و اینکه نخوابیدم دیشب، پاهام کش میاد، ضعف و کش اومدن‌های بدن وقتِ گلبارون، دودلم از یکطرف دلم می‌خواد برم از طرفی‌ هم... روزهای اول انگاری گاو سر بریدن، دلم می‌خواد بگه نیا و راحت بخوابم که میگه خودت میدونی‌ باز تا قبل از رفتن زنگ می‌زنیم،
برمی‌گردم تو تخت، قبلش پرده کرکره رو کمی‌ باز می‌کنم، نور آفتاب از لای پرده می‌افته رو تخت، سرم رو می‌کنم زیرِ پتو، چشمام سریع بسته میشه گیج خوابم، نمیخوام برم بیرون، میخوام بخوابم، ولی‌ همون یک لحظه دیدنِ روزِ آفتابی از لایِ پرده بدجور وسوسه میکنه، به این فکر می‌کنم بعد از ۲ ساعت دیگه که بیدار بشم خب که چی‌؟ بهونه‌ام هم موجهه حالم خوب نیست، ولی‌ حسِّ بدی خواهم داشت، همیشه کارهای نیمه کاره، تصمیمهای رها کرده حالم رو بد میکنه، حسّ ناتوانی‌ بهم میده، هیچ وقت این توجیهِ خوبی‌ نبوده برام، یادم می‌افته که همیشه موقعِ صعود‌های سنگین هم همین حال بودم و میرفتم، خیلی‌ وقتها اول مسیر فشارم میافتاد پایین و کمی‌ کندتر از بچه ها بودم ولی‌ بعدش خوب میرفتم، معتقدم که تو این روزها انرژی خانومها بیشتره. پا میشم زنگ میزنم، این بار سعید جواب میده بهش میگم که نمیام، میترسم فشارم بیفته و مزاحمِ شما بشم، دلم میخواد بگه نیا، رو لبه تیغم منتظرم که با گفتنِ یه "بیا" یا "نیا" من رو از این دودلی در بیارند که راحت تر رفتن یا نرفتنم رو توجیه کنم، که نمیگند، میگه خودت میدونی‌، ولی‌ هوا خوبه ها، میخوای بیایی هر جا خواستی برگرد میگم نه نمیام....
قهوه می‌ریزم، یه قلپ که میخورم، چشمام باز میشه از پنجره به این روز آفتابی و سرد نگاه می‌کنم، نظرم عوض میشه، سریع زنگ میزنم، بچه‌ها می‌خوان از خونه برند بیرون، میگم چند لحظه منتظرم بمونید میام.
حدودِ ۴۵ دقیقه تا یک ساعت پیاده رفتیم تا پارک بزرگِ "Domaine de Mezerets" و بعد وسایلِ Ski de Fond اجاره کردیم، اولین باریه که این ورزش رو میکنیم، بلد نیستیم، ولی‌ هیچ آموزشی هم نمی‌دند، میگند آدمها رو نگاه کنید یاد میگیرید.... هوا عالی‌ بود، آفتابی با کمی‌ باد و دمایِ بین ۱۵- تا ۲۰- درجه، از ساعت یک شروع کردیم تا حدودِ ۴عصر، ورزشِ پر تحرکیه، یک ساعتی‌ گذشت تا کاملا مسلط شدیم، یکی‌ دو بار بد خوردم زمین تو سرازیریها، تکنیکهای اسکی آلپاین اینجا بدردم خورد، یادش به خیر "بیت الله" مربی‌ اسکی و روز‌های دیزین رفتن، داد میزد هشت کن، حالا یازده، و ... اینجا هفت هم میکردیم موقع بالا رفتم از سربالایی ها

مثلِ همه اولین ها، هیجانش زیاد بود، لذتش هم، گافهایی که میدی هم، و مثل همه تجربه های اول، شناختِ خودت مقابلِ هر کشفی لذت داشت، یواش یواش جا افتادن، پا گرفتن، مسلط شدن، و حالا میدونی‌ با هر پیچ و خم راه چطور باید بازی کنی‌، هیجان و لذت با هم یکی‌ می‌شند، گافها کمتر میشه، یواش یواش یاد میگیری چه کار کنی‌ و چه تکنیکی‌ رو به کار ببری که لذتِ بیشتری داشته باشه، دیگه کشف کردنی هم نیست فقط لذته و لذت، مثلِ همه تجربه‌ها که دیگه اولین نیست....

عالی‌ بود، پیاده برگشتیم قرارمون اینه برای این برنامه یکشنبه‌ها که اگر کسی‌ خسته بود، حالش خوب نبود یا دلش خواست با ماشین برگرده در غیر این صورت ۶-۵ ساعت پیاده روی و ورزش.... بدنم کوفته هست و درد میکنه چه جور، حالم خوشه ولی، که حتی چهره و چشمام این رو نشون میده، صورتم برنزه شده از بازتاب نور آفتاب روی برف، یک خستگی‌ خوب غروبِ یکشنبه...

می‌رسم خونه چراغِ تلفن چشمک میزنه، پیغام دارم از اسما که دعوتم کرده برای تهیه یه جور دسر که به مناسبت تولدِ حضرتِ رسول درست میکنند به نامِ "عسیدا" یک سر میرم پیشش، "فاطما" و پسرِ ۱۱ ماهه اش "آدم" هم هستند، یک ساعتی‌ میمونم، کلی‌ با "آدم" بازی می‌کنم، برمی‌گردم. موبایل هم نبرده بودم، مامان زنگ زده بوده، چند روزی هست که سفره و با هم تماس نداشتیم،

یک دوشِ آب داغ و یک لیوان بزرگ دمنوش گًلِ بومادران که آرام بخشه، خستگیم رو کمی‌ میگیره ولی‌ کوفتگی رو نه، تا ۱۱ رو تخت وول میخورم، خسته‌ام خیلی‌، خوابم نمی‌ره همه تنم درد میکنه و آخر سر کیسه آبجوشه که به دادم می‌رسه خودش یه مسکنه، یه همدم گرم...و بعد آرامش و خواب

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

هفته ای یکی دو بار بیشتر به صندوق پستی سر نمیزنم، چیزی از توش در نمیاد به جز برگه های تبلیغاتی و فاکتور! جمعه گذشته که یک روزِ طوفانی و بدی بود و تو خونه کار می‌کردم، برای تغییر و تنوع، یه سر بهش زدم فاکتورِ موبایلم اومده بود، ماهِ گذشته درخواست کرده بودم بجایِ ایمیل کردن پست کنند برام، مبلغش برابرِ ۶ ماه هزینه اش میشد، هیچ نگاهی‌ به برگه‌ها نکردم، فکر کردم به خاطرِ اینترنته که به من گفته بودند رایگانه، سریع رفتم دفترِ کمپانی سر چهارراه، کلی‌ منتظر موندم که فقط بامسئولی حرف بزنم که در جریانِ تمدیدِ قراردادم بود، با توپِ پر رفته بودم و با تهدید به اینکه میخوام کمپانی موردِ قرارداد رو عوض کنم، آقاهه قشنگ گوش کرد و بعد برگه‌های فاکتور رو گرفت و ورق زد و صفحه‌ای که ریز مبلغ هست رو نشون داد و گفت شما فقط ۱۰۵ یا ۱۵۰ دقیقه خارج از کانادا با موبایل صحبت کردید و هر بار هم کمپانی براتون پیغام داده و گفته که هر دقیقه ۱،۴۵$ هست بعلاوه یکی‌ دو موردِ دیگه، گفتم نه، فکر نمیکنم، موبایلم رو گرفت و بررسی‌ کرد و پیغامهای باز نکرده رو نشونم داد، تا من باشم که از کبک که میرم بیرون، دستگاه رو خاموش کنم یا حداقل پیغامها رو بخونم! بد سوختم ولی‌...

دوربینم خراب شده، تو یکی‌ از این یکشنبه‌های سرد که رفته بودیم برای "راکت" فکر کنم به خاطر سرمای زیاد زیر ۴۰- درجه خراب شده. برایِ منی‌ که همیشه و همه جا دوربین همرامه و از هر چیز یا اتفاق بی‌ معنی و با معنی عکس میگیرم مصیبتی از این بالاتر نیست ! رفتم فروشگاه "Futur Shop" جایی‌ که دوربین رو خریدم، گارانتیش تموم شده و تعمیرش گرونتر از خرید نوش هست... حالا که مجبورم دوربینِ جدید بگیرم میخوام کمی‌ حرفه‌ای تر بگیرم و با این گندی هم که زدم فعلا این یکی‌ دو ماهه نمیتونم دوربین بخرم، مگر اینکه خدا از دریچه غیبش کمی‌ دلار بفرسته، یعنی‌ میشه؟!!

هنوز منتظرم که از آزمایشگاه برای "اکوگرافی " زنگ بزنند، هیچ خبری نیست، درد همچنان هست، کمتر شده ولی‌ هست، اینهمه به دکتر گفتم درد دارم یک دونه قرصِ مسکن نداده، خودم هم که نمیخورم، هر جای دیگه هم که برم باز همین وضع هست، فعلا فقط کمی‌ خیالم رو راحت کرده که خیلی‌ خطرناک نیست، به تجویزِ خودم مدتیه پوشیدنِ سوتین قدغنه، به جز مهمونیهایِ رسمی‌ و ساعتهایی که میرم دانشگاه که اون هم اگر نخوام تو لابراتوار کار کنم نمی‌رم، از نظر ظاهر که مشکلی نیست ولی‌ تاثیر داشته رو کم کردنِ درد!

یک شنبه گذشته با سمی رفتیم راکت، تو منطقه "Plain d'Abraham"، سعید کار داشت کمی‌ هم سرما خورده بود و نیومد، روزِ قبلش سمی کیفِ پولش رو گم کرده بود، هر چند که بلافاصله کارتهای اعتباری و بانکیش رو باطل کرده بود ولی‌ با اینهمه رفتیم مسیری که روزِ قبل رفته بود و بعد از تقریبا یکساعت و نیم، کیف رو همونجور که تو برفها افتاده بود پیدا کردیم. هیچ چی‌ ازش کم نشده بود! اون هم تو مسیری که کلی‌ رفت و آمد می‌شده!!

امروز بعد از دوش وقت نداشتم موهام رو خشک کنم موس زدم و فرفری شده بود، کوتاه هم که هست درست مثلِ ببعی! نکردم یه سنجاق بزنم حتی، و رفتم دانشکده، "Chauli" رو دیدم، دختر چینیِ اتاق بغلی ( این دوسالی که میشناسمش همیشه موهاش یک مدل و یک اندازه بوده، لخت و صاف و دم اسبی )، میگه: واو، مدل موهات رو عوض کردی؟ این جمله ایه که هر بارکه من رو می بینه میگه، هر بار میگم نه موهای خودمه. صاف، فر، تابدار، هر حالتی که باشه همین رو میگم!

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

دیشب فیلمِ "The Iron Lady" رو تو سینما "Beauport"دیدم، خوب بود، انتظار فیلم بهتری رو داشتم در واقع انتظار داشتم که به جزئیات بیشتر پرداخته باشه که اینطور نبود، به نظرم خیلی‌ کلی‌ بود، یک گذرِ سریع به زندگی‌ "مارگارت تاچر"، زنِ قوی ایِ که شخصیتش رو تحسین می‌کردم! "مریل استریپ" به حق این نقش رو خوب بازی کرد از اون زن‌هاست که جدا از بازیش که خوشم میاد، تیپ، قیافه و شخصیتش رو هم دوست دارم. در کل فیلم رو دوست داشتم.

بعد از ظهرش رفته بودم یک کنفرانس موبایل نبرده بودم وقتی‌ برگشتم "آ" پیغام گذشته بود که بریم یک کافه‌ای بشینیم با هم، خودش، "ن" و من، هوا گرفته بود، نشون از برف داشت، پیغام رو که شنیدم زنگ زدم گفت برنامه عوض شده بیا خونه "ن" دورِ همی‌ و شام بخوریم، پیشنهادِ به موقعی بود، خسته و گرسنه‌ام بودم و بچه‌ها رو هم چند روزی بود ندیده بودم، قبول کردم ولی‌ گفتم تا قبل از ۹ باید برم قرارِ سینما دارم

"دره" نتونست بیاد، با "اسما" رفتیم، هوا سردتر شده بود و بارش برف کمی‌ شدیدتر ولی‌ وقتی‌ از سینما دراومدیم حدودا ۱۱:۳۰ شب بود، دیگه توفان شروع شده بود، شبِ قشنگی‌ بود.

ما ایرانیهای کبک معتقدیم که این شهر از ساعت ۵ عصر به بعد مرده است، مخصوصاً زمستونها، چون ما عادت به خیابونهای شلوغ و پر ترافیک و باز بودن مغازه‌ها تا دیروقتِ شب داریم. ظاهراً هم همینطوره، چون مراکز خرید که غیر از پنجشنبه و جمعه که ساعت ۹ شب می‌بندند، بقیه روزها تا ۵ عصر بازند، و خب اداره جات دولتی و خصوصی هم همینطور، و از اون ساعت به بعد رستورانها و کافی شاپ‌ها شلوغند، اینجا ساعت شام معمولا بین ۵ تا ۶ عصر هست حالا کمی‌ اینطرف اونطرف، از ۹ به بعد هم تقریبا چراغِ ۹۰ در صد خونه‌ها خاموشه و فقط یه نور کم‌رنگ چراغ خواب که انعکاسی داره تو کوچه خیابونها، مخصوصا شبهای وسطِ هفته. ولی‌ اینجا هم مثلِ همه جای دنیا، زندگی‌ شبانه ادامه داره بنا به سلیقه و علایق فردی، سالنهای سینما، ورزشگاه ها، استخر، تئاتر، صد البته دیسکو و بار و...

امروز توفان شدیدتر از دیشب بود و من همه روز تو لابراتوار بودم و هر از گاهی‌، از سقفِ شیشه‌ای به حرکتِ شدید باد و ذرات برف نگاه می‌کردم.... دوست دارم این شهرِ برفی، سرد و زمستونی رو!