۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

اومدم تو کافه تریا دانشکده مقابلِ پنجره سراسری و بلندِ رو به تراس پر برف نشستم، گوشی تو گوشمه و سری آهنگهایِ قدیمی‌ ابی که الان می‌خونه : دوست دارم یه آسمون، کجایی‌ای نا مهربون، کجایی‌ای نامهربون، کجایی ای....

مثلِ همه این روز‌ها وقتی‌ رسیدم رفتم لابراتوار، ولی‌ اصلا حسِّ کار تو اونجا رو نداشتم، تصمیم گرفتم بیام اینجا بشینم رو به خیابون و آخرین آنالیزِ نتایج رو بنویسم و بدم بره این تیکه رو.

مونیک از دوشنبه یک دوره کارآموزی تو جنگلهایِ منطقه مونت مرنسی داره که هر ساله این موقع برای بچه‌هایِ فوقِ لیسانس اجرا میشه،و امروز عصر برمیگرده و من باید یک قسمت از کارِ پروژه جدید رو بهش نشون بدم، هیچ چیزِ مکتوب ندارم فعلا... این دوره از سالِ ۱۹۹۵ داره اجرا میشه، تو این دوره ۴-۳ روزه، دانشجوها تو گروههایِ ۴-۳ نفره تقسیم می‌شند و پوشش‌هایِ برفی منطقه رو اندازه گیری میکنند، رو جاهایِ مختلف، جنگل، دریاچه، خیابون، و .... خلاصه همه این گزارشایِ بچه‌ها به جز این دو سه سالِ اخیر پرینت گرفته شده و من باید بخونم اول داده‌ها رو نومریزه کنم و و دیتابیس تشکیل بدم بعد تحلیل و آنالیز خواص فیزیکی‌ و شیمیایی ضخامت پوشش برفی، دانسیته، میزان آب و رطوبت، و تغییراتش در طی‌ این سالها و اثر گرمایش کره زمین بر رویِ اونها... خلاصه کار زیاده، بعد من تصمیم گرفتم که تحلیل این دیتابیس رو با یک نرم افزاری انجام بدم که تا به حال باهاش کار نکردم، خودم هم سرم درد میکنه، دو سال و نیم از این دوره دکترا گذشت، هر ترم برای من مثلِ این می‌مونه که تازه شروع کردم، پروژه‌های جدید، کارِ تازه، داده‌ها و تصاویرِ جدید ماهواره..... ولی‌ خوبه، کاش روزها ۴۸ ساعته بودند، شاید اون موقع وقت کم نمیاوردم ....

دمِ ماشین قهوه بودم که یکی‌ از اساتید هم اومد، بهش تعارف می‌کنم قبل از من بگیره، اون اصرار که نه ، من تعارف که بله، میگه نه، حق تقدم با شماست خانوم خوشگلِ قد بلند!!! خوشم اومد هااااااا!!! نخندین خداییش شما بودین خوشتون نمیومد یکی‌ بهتون اینجوری بگه؟!!اون هم یک استادِ خوش‌تیپ، حالا کمی‌ مسن، چه اشکالی داره؟!!!! اینجا که ایران نیست وقتی‌ تو خیابون راه بری احساس کنی‌ آنجلینا جولی هستی‌ و رو فرشِ قرمز داری راه میری، بسکه بهت توجه میکنند، حالا بعضی‌‌ها هم میگند مزاحمت، اینجا لخت هم باشی‌ نگات نمیکنند والله، شاید هم میکنند ما نمی‌فهمیم.... بگذریم منم چه جدی گرفتم یک تعارف رو،

یک چیزی بگم، امروز نزدیک ظهر دیدم که تعدادِ افرادِ بازدید کننده از اینجا زیاده، مثلِ همیشه نیست، خب اول توجهی‌ نکردم، بعد دیدم نه همین‌جوری آمار داره میره بالا، راستش اولش ترسیدم، فکر کردم من چیزِ خاصی‌ نمی‌نویسم، آدمِ معروفی نیستم، تبلیغِ وبلاگم رو نکردم، تقریبا آشناهایی که میدونند اینجا رو مینویسم به تعدادِ انگشتانِ دست هم نمی‌رسه، نه سکسی‌ مینویسم نه سیاسی که کسی‌ با جستجویِ کلماتِ خاصی‌ به اینجا رسیده باشه، نه حتی قلمِ خوبی دارم، چی‌ میتونه شده باشه؟! خلاصه در همین حال و روز بودم که مثلِ همه روزها به وبلاگ "گیس طِلا" سر زدم و راز این بازدید رو فهمیدم.... مرسی‌ گیسوی شیرازی عزیزم، بعد از این حتما حتما تو اون مناطقِ شمالی‌ و در کنارِ اسکیموها یادت می‌کنم، متأسفانه اونجا که اینترنت نیست که همون موقع یادداشتهام رو اینجا بنویسم و بعدها هم تنبلی مانع میشه، من هم فکر کنم یک کمی‌ ریشه شیرازی داشته باشم!
http://gistela.blogspot.com/2012/02/blog-post_16.html

پ.ن. این دو تا عکس رو که یک عصر شنبه تابستونِ امسال کنارِ خلیجِ هودسن در روستایِ Umiujaq گرفتم، به تو تقدیم می‌کنم. مردمِ بومی عصرِ شنبه رو دورِ هم جمع شده بودند به صرفِ شام و شب نشینی،خوندن آواز و... مردمِ باصفایی هستند، هر چند من هنوز عادت نکردم به خوردن غذاهاشون که اکثرا خامه، تا اینجا ماهی‌ رو تونستم خام بخورم، ولی‌ جیگرِ پرنده‌ها یا گوشتهایِ دیگه رو نه...