۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

یکی‌ دو هفته گذشته، شبها بعد از شام، یکی‌ دو قسمت از سریال "*Californication" رو میدیدم که رو صفحه فیسبوک به پستی از لیلایِ لیلی‌*** برخوردم در رابطه با فیلمِ "**The Thorn Bird" یا همون "پرنده خارزار"(اینجوری ترجمه شده بود و عنوانِ کتابش بود). از فیلمهایی که زمانی‌ که تازه اومده بود چند باری دیده بودم و کتابش رو هم چند باری خوندم، خیلی‌ دوستش داشتم،از اون فیلمهایی که میکِشه آدم رو با خودش تا تموم نشه راحتت نمیگذاره، پره از حسِّ های قشنگ و عمیق، یک زندگی‌...
فعلا اون فیلم رو گذاشتم کنار و یک سره نشستم پایِ این یکی‌، چند ساعتی‌ از شب تا اواسطِ نیمه شب به دیدن قسمت به قسمت این فیلم می‌گذره!
اون موقع‌ها فکر می‌کردم که اگر "پدر رالف" جورِ دیگه انتخاب میکرد زندگیش چطور میشد؟ زندگی‌ با دختری که انقدر دوستش داشت و اون هم، با اون همه حسِّ خوب و خاص، و اون دوست داشتنِ عمیق ... و خب باز همون موقع فکر میکردم مردها خودخواه تر از این حرفهان و همیشه موقعیت و شرایط رو ترجیح میدند! ولی‌ حالا این رو تصحیح می‌کنم و میگم آدمها، ما آدمها به راحتی‌ یا به سختی میگذریم و میریم، میریم و میرسیم به همه اون چه که منطقاً ترجیح می‌دیم، برامون بهتره، امتیازاتِ اجتماعیمون رو بالا میبره، شرایطِ اقتصادی رو که نگو، و در کنارش تنهایی دلمون رو هم داریم، و دلمون خوشه که مدرنیم، مستقلیم، آدمِ امروزیم!

با اینکه ترجیح میدم فیلم یا کتاب یا آدمی‌ که تو یک دوره‌ای از زندگی‌ برام خاص بوده، حسّ خوبی‌ بهش داشتم، و اثر گذار بوده، رو بعد از گذشت سالها نبینم، نخونم و برخورد نکنم که خاطره اش خراب نشه ... ولی‌ این فیلم همون اثری رو داره هنوز برام که حدِاقل بیش از ۱۵ سالِ پیش اولین بار دیدمش، همون انقدر حسّ میگیرم ازش، همون انقدر حالم رو خوب میکنه که وقتی‌ اولین بار دیدمش و خیلی‌ جوونتر از حالام بودم

چه همون سالها، بیش از ۱۵ سالِ پیش، و چه این روزها، همیشه "مگی" رو دوست داشتم، دارم، باهاش عاشق شدم، حسّ کردم، غصه خوردم، تحمل کردم و هنوز هم.... یک جورایی باهاش همذات‌پنداری کردم و می‌کنم! گذرِ زمان‌هم فرقی‌ درش به وجود نیاورده!
رفتارِ عمه، "خانومِ کارسون" همون انقدر اذیتم میکنه که اون موقع، شاید چند سال دیگه بهش حق بدم، حق؟!! شاید هم نه، شاید هم باهاش همذات‌پنداری کنم، نمیدونم؟
و "پدر رالف"... که عزیزه و چقدر آشنا،چقدر نزدیک، چقدر دور، مثلِ خیلی‌ از مردهایی که میشناسیم، میشناختیم و ....

***
وقتی مگی در بستر زایمان است و دکتر از به دنیا آمدن بچه و زنده ماندن مگی مطمئن نیست از "پدر رالف" می پرسد:
«پدر! اگر کار به اینجا رسید که بین جان مادر و جان بچه یکی را انتخاب کنیم چه باید بکنیم»
رالف بی تامل، سرد و به آرامی جواب می دهد:‌«موضع کلیسا در این خصوص روشن است. جان هیچیک نباید در راه دیگری قربانی شود»
... مرد می گوید: «پدر من از شما می پرسم که اگر شما شوهر این زن بودید از من می خواستید چه کنم؟»
رالف جواب می دهد: «اگر من شوهرش بودم ... نمی توانستم تحمل کنم که او قربانی شود!»
"I wouldn't bear to sacrifice her"

------------------------------------------------------------------------------
* http://www.free-tv-video-online.me/internet/californication/season_1.html
**http://www.youtube.com/watch?v=10UlfJoJ8wk
***http://leilaye-leili.blogspot.com/

هیچ نظری موجود نیست: