۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

از پریشب گلوم می‌سوخت و دیروز تمام روز تو تخت بودم، گلودرد، سردرد و سرگیجه، ظهر درّه زنگ زد که اگه ناهار نخوردی میام با هم بخوریم امروز روزِ تولدته، با صدایی که از تهِ چاه درمیومد میگم بیا فقط بگو تا چند دقیقه دیگه میرسی‌ که لباس بپوشم، غذاش رو آورد من هم غذا گرم کردم و با هم خوردیم، حضورش باعث شد کمی‌ فضا عوض بشه ولی‌ بعد از ناهار دیگه افتادم، رفت برام دارو گرفت و اومد... این موندن خونه حسنش این بود که به تلفنها و پیغامهایِ تبریک رو فیس بوک و ایمیل جواب دادم، به مونیک زنگ زدم و قرار رو به امروز انداختم که امروز هم اینجوری شد، غروب زنگ زدم به اسما برایِ برنامه سینما سه‌شنبه شبها که گفت درّه قبلا زنگ زده و ما میائیم پیشِ تو، ۶:۳۰-۶ اومدند با کلی‌ وسیله و شروع کردند به پختِ شیرینی‌ کره‌ای که لاش مرباست، در حالِ پخت هم خوندند و رقصیدند، من هم همونطور خوابیده رو تخت نگاشون می‌کردم،
و لذت میبردم از دیدنشون، اصرار داشتند که تولدت مبارک رو به فارسی‌ بگند، تمرین میکنند به اضافه کردن کلماتِ جون، جان، خانوم به اسامی و تمرین کلماتِ محبت آمیزِ فارسی‌، اومدند کنارِ من و می‌‌پرسند به فارسی‌ چطوری آدم عاشقش رو صدا میکنه؟ مثلا مثلِ "حبیبی"... آخر سر هم تو یک ظرف شیرینی‌ گذاشتند و همراه با خوندن Happy birthday to you اومدند سمتِ تخت، و من که علاوه بر سرماخوردگی دردهای قبلی‌ هم اومده بود سراغم، همونجور مچاله متکا بغل بهشون میخندم و باهاشون همراهی می‌کنم.... روز و شبِ خوبی‌ رو برام ساختند که نگذارند احساسِ تنهایی کنم... مرسی‌ خدا

انقدر یکشنبه این بچه‌های ایرانی، این پسر شیطونها به جایِ تبریک بهم گفتند مرسی‌ از عزیز و آقاجونت که زحمت کشیدند و تو رو به دنیا آوردند، من هم وقتی‌ اونها برایِ تولدم زنگ زدند بهشون گفتم: مرسی‌ که زحمت کشیدین و من رو به دنیا آوردین!