۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

یک ایکاشِ بزرگ تو زندگی‌ به خودم بدهکارم
که خودم رو بابتش هیچوقت نمی‌بخشم
گاهی‌ سراغم میاد،
خیلی‌ کم، ولی‌ میاد
غمش بد سنگینه، بد!
خرابم میکنه،
مثلِ دیروز، یه لحظه، پرتم کرد به ۲۱ سالِ پیش، همین روزها، یه شبِ سرد، بهمنِ ۶۹، مراسمِ ختمِ باباجون
اگه فقط کلماتِ اون جمله رو کمی‌ پسُ پیش می‌گفتم
یه جورِ دیگه بود زندگی‌
شاید با یه ایکاشِ بزرگتر
با غمِ بیشتر
کسی‌ چه می‌دونه؟
ولی‌ این نبود
میشه تقصیرش رو انداخت گردنِ زمونه، شرایط، محیط، اطرافیان، دیگران
اگه خودم رو گول نزنم، تهِ تهش خودم مقصرم،
خودِ خودم با اون همه بِل‌بِل، با اون همه اختیار، اون همه اهنُ تلپ، اون همه ادعا
هیچ وقت نفهمید این حسّ رو
هیچکس دیگه هم نفهمید
....
"ف‌‌‌" میگفت : به خودت بد میکنی‌، دیوانه!
با حرص میگفت
همین سالهایِ اخیر نه خیلی‌ دور
می‌گفتم: خوبیش اینه که به کسی‌ بد نمیکنم
میگفت : نمی‌فهمی، نمی‌فهمی که به دیگران هم بد میکنی‌
....
تقصیرِ غروب‌ یک‌شنبه بود؟
یا که دیدنِ فیلمِ "The Thorn Bird"؟
یا که ...
مهم نیست که چی‌
مهم اینکه؛
زندگی‌ جاریست همچنان!

هیچ نظری موجود نیست: