۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

تو خواب و بیداریم، نمیتونم تکون بخورم، ولی‌ میدونم که باید بلند بشم، یه قراری دارم ساعت ۵ که باید کنسلش کنم، باید، نمیتونم، لمسِ لمسم، همینطور که دراز افتادم رو تخت، فکر می‌کنم مثل یه دونه کتلت یا کوکو تو ماهیتابه که با کمکِ کفگیر میچرخه، احتیاج به یه کفگیرِ بزرگ هست که من رو تکون بده، میدونم ولی‌ باید بلند بشم، نمیدونم چقدر از خوابم با این ذهن گذشت که باید بلند بشم، باید ایمیل بزنم، بالاخره به زحمت بلند میشم، هوا تاریک شده، و تنها نوری که به چشمم میخوره قرمزیِ چراغِ تلفن تو هاله که خوشحالم میکنه، این یعنی که کسی‌ به من زنگ زده و پیغام گذاشته، تو همون تاریکی می‌چرخم و موبایل رو از کنارم برمیدارم به ساعتش نگاه می‌کنم ۶:۳۰ عصر، سریع لپتاپ که کنارِ تخته رو برمیدارم و کورمال کورمال تو تاریکی ایمیل میزنم برایِ "ر" که بگم چرا نتونستم برم، می‌دونه مریضم، ظهر کنارِ گیشه بانک دیدمش، دید حالم خوب نیست ولی‌ با اینحال گفت در هر صورت میای یا نمیای خبرم کن، منتظرم نگذار، دیروز ازش خواسته بودم اگر وقت داره یک ساعتی‌ بهم وقت بده و این قسمت از مقاله رو که نوشتم یکبار بخونه و تصحیح کنه، بچه خیلی‌ خوبیه، به ندرت می‌‌بینمش اون هم وقتی‌ کاری داشته باشم بهش زنگ میزنم، همیشه آماده کمک هست، خیلی‌ مهربونه در واقع دهنده هست، این کمک میتونه از کمک تو اثاث‌کشی‌ و جابجایی باشه یا حتی تصحیح مقاله، فرانسه نمی‌دونه به جاش انگیسیش خوبه و خیلی‌ هم مقاله داره. بعد از ایمیل به زحمت پا شدم، نگاهی‌ انداختم بیرون، برف قطع شده، تا اوایلِ بعدازظهر برف میومد، مثلِ برفهایِ تهرون، سرِ چهار راه که منتظر ایستاده بودم چراغ عابر سبز بشه، یادِ یه روزِ برفی سر میرداماد افتاده بودم، برگشتم "صوفی" رو کنارم دیدم و بهش گفتم، دلم میخواست حسّم رو اون لحظه منتقل کنم و ازین برف حرف بزنم..

ساعت ۱۰ با مونیک قرار داشتم، در واقعِ قرار مالِ دیروز عصر بود که انقدر حالم بد بود، گلودرد، سردرد، سرگیجه، سرماخوردگی‌، بهش زنگ زدم و انداختیم برایِ امروز، وقتی‌ رسیدم دانشکده هنوز نیومده بود، تا ۱۲ هم نیومد، تو لابراتوار بودم با کلاه و شال که رسید، وسایلش رو که گذاشت تو دفترش با همون پالتویِ قرمزش اومد تو لابراتوار و باخنده گفت: پروین یادم رفته بود که با تو قرار دارم، از صبح تو خونه کار کردم نه که آروم بود، دیگه "کمی‌" که رفت همونجا کار کردم، "کمی‌" اسمِ دخترشه. میگم اشکال نداره ولی‌ من حالم بده، فکر کنم قیافه‌ام خیلی‌ طفلکی بود، میگه بیا سریع این ایمیل رو بزنیم و برو خونه بخواب، تو باید استراحت کنی‌، در واقع از دیروز ما قراره یک ایمیل به کایل (Co-director من) بزنیم برای گذروندن یک دوره با اون در دانشگاه نیویورک یا JPL برای آشنایی و کار با تصاویرِ ماهواره ای PALSAR، و بعد زمانش رو اون تایید کنه که من هم اقدام کنم برایِ دریافتِ بورس از EnviroNord، بلافاصله میرم دفترِ مونیک میگه پروین تو برو خونه بخواب، من خودم این کار رو می‌کنم و کپی‌ش رو برات میفرستم چون الان باید برم کلاسِ رقص!!!
عاشقشم با این خونسردیش... میام بیرون سرِ راه میرم داروخونه دارو میگیرم و میام خونه، خوردن ناهار، دارو و خواب.

به پیغامها گوش میدم، یکی‌از درّه و یکی‌ دیگه از اسما که زنگ زدند حالم رو بپرسند، ضمنِ اینکه اسما گفته شام درست نکن و من شوربا درست کردم و میآرم!!! چه خبری میتونست از این بیشتر خوشحال کننده باشه، مرسی‌ خدا

۳ نظر:

آ گفت...

پروین جون، تو خودت هم به اندازهٔ استادت با حال و حوصله هستی‌ ، باور کن. :)

س. گفت...

omidvaram ke zoodtar khoob beshi esterahat kon dokhtar....
ostadet khaili bahale:)

روزهای پروین گفت...

(-: