۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

بالاخره حدودِ ۷ صبح یواش یواش چشمام گرم میشه و دیگه متوجه نمیشم، با صدای زنگ تلفن بیدار میشم، گیجِ خوابم هنوز، یادم می‌افته که یکشنبه هست و باید سمی باشه، دیشب قرار گذشتیم که امروز زودتر بریم بیرون، به زور بلند میشم و میرم سمتِ تلفن و با صدای خوابالود جواب میدم، به ساعت تلفن نگاه میکنم ۱۰:۱۵ رو نشون میده، همش ۳:۳۰ ساعت خواب! از حالم میگم و اینکه نخوابیدم دیشب، پاهام کش میاد، ضعف و کش اومدن‌های بدن وقتِ گلبارون، دودلم از یکطرف دلم می‌خواد برم از طرفی‌ هم... روزهای اول انگاری گاو سر بریدن، دلم می‌خواد بگه نیا و راحت بخوابم که میگه خودت میدونی‌ باز تا قبل از رفتن زنگ می‌زنیم،
برمی‌گردم تو تخت، قبلش پرده کرکره رو کمی‌ باز می‌کنم، نور آفتاب از لای پرده می‌افته رو تخت، سرم رو می‌کنم زیرِ پتو، چشمام سریع بسته میشه گیج خوابم، نمیخوام برم بیرون، میخوام بخوابم، ولی‌ همون یک لحظه دیدنِ روزِ آفتابی از لایِ پرده بدجور وسوسه میکنه، به این فکر می‌کنم بعد از ۲ ساعت دیگه که بیدار بشم خب که چی‌؟ بهونه‌ام هم موجهه حالم خوب نیست، ولی‌ حسِّ بدی خواهم داشت، همیشه کارهای نیمه کاره، تصمیمهای رها کرده حالم رو بد میکنه، حسّ ناتوانی‌ بهم میده، هیچ وقت این توجیهِ خوبی‌ نبوده برام، یادم می‌افته که همیشه موقعِ صعود‌های سنگین هم همین حال بودم و میرفتم، خیلی‌ وقتها اول مسیر فشارم میافتاد پایین و کمی‌ کندتر از بچه ها بودم ولی‌ بعدش خوب میرفتم، معتقدم که تو این روزها انرژی خانومها بیشتره. پا میشم زنگ میزنم، این بار سعید جواب میده بهش میگم که نمیام، میترسم فشارم بیفته و مزاحمِ شما بشم، دلم میخواد بگه نیا، رو لبه تیغم منتظرم که با گفتنِ یه "بیا" یا "نیا" من رو از این دودلی در بیارند که راحت تر رفتن یا نرفتنم رو توجیه کنم، که نمیگند، میگه خودت میدونی‌، ولی‌ هوا خوبه ها، میخوای بیایی هر جا خواستی برگرد میگم نه نمیام....
قهوه می‌ریزم، یه قلپ که میخورم، چشمام باز میشه از پنجره به این روز آفتابی و سرد نگاه می‌کنم، نظرم عوض میشه، سریع زنگ میزنم، بچه‌ها می‌خوان از خونه برند بیرون، میگم چند لحظه منتظرم بمونید میام.
حدودِ ۴۵ دقیقه تا یک ساعت پیاده رفتیم تا پارک بزرگِ "Domaine de Mezerets" و بعد وسایلِ Ski de Fond اجاره کردیم، اولین باریه که این ورزش رو میکنیم، بلد نیستیم، ولی‌ هیچ آموزشی هم نمی‌دند، میگند آدمها رو نگاه کنید یاد میگیرید.... هوا عالی‌ بود، آفتابی با کمی‌ باد و دمایِ بین ۱۵- تا ۲۰- درجه، از ساعت یک شروع کردیم تا حدودِ ۴عصر، ورزشِ پر تحرکیه، یک ساعتی‌ گذشت تا کاملا مسلط شدیم، یکی‌ دو بار بد خوردم زمین تو سرازیریها، تکنیکهای اسکی آلپاین اینجا بدردم خورد، یادش به خیر "بیت الله" مربی‌ اسکی و روز‌های دیزین رفتن، داد میزد هشت کن، حالا یازده، و ... اینجا هفت هم میکردیم موقع بالا رفتم از سربالایی ها

مثلِ همه اولین ها، هیجانش زیاد بود، لذتش هم، گافهایی که میدی هم، و مثل همه تجربه های اول، شناختِ خودت مقابلِ هر کشفی لذت داشت، یواش یواش جا افتادن، پا گرفتن، مسلط شدن، و حالا میدونی‌ با هر پیچ و خم راه چطور باید بازی کنی‌، هیجان و لذت با هم یکی‌ می‌شند، گافها کمتر میشه، یواش یواش یاد میگیری چه کار کنی‌ و چه تکنیکی‌ رو به کار ببری که لذتِ بیشتری داشته باشه، دیگه کشف کردنی هم نیست فقط لذته و لذت، مثلِ همه تجربه‌ها که دیگه اولین نیست....

عالی‌ بود، پیاده برگشتیم قرارمون اینه برای این برنامه یکشنبه‌ها که اگر کسی‌ خسته بود، حالش خوب نبود یا دلش خواست با ماشین برگرده در غیر این صورت ۶-۵ ساعت پیاده روی و ورزش.... بدنم کوفته هست و درد میکنه چه جور، حالم خوشه ولی، که حتی چهره و چشمام این رو نشون میده، صورتم برنزه شده از بازتاب نور آفتاب روی برف، یک خستگی‌ خوب غروبِ یکشنبه...

می‌رسم خونه چراغِ تلفن چشمک میزنه، پیغام دارم از اسما که دعوتم کرده برای تهیه یه جور دسر که به مناسبت تولدِ حضرتِ رسول درست میکنند به نامِ "عسیدا" یک سر میرم پیشش، "فاطما" و پسرِ ۱۱ ماهه اش "آدم" هم هستند، یک ساعتی‌ میمونم، کلی‌ با "آدم" بازی می‌کنم، برمی‌گردم. موبایل هم نبرده بودم، مامان زنگ زده بوده، چند روزی هست که سفره و با هم تماس نداشتیم،

یک دوشِ آب داغ و یک لیوان بزرگ دمنوش گًلِ بومادران که آرام بخشه، خستگیم رو کمی‌ میگیره ولی‌ کوفتگی رو نه، تا ۱۱ رو تخت وول میخورم، خسته‌ام خیلی‌، خوابم نمی‌ره همه تنم درد میکنه و آخر سر کیسه آبجوشه که به دادم می‌رسه خودش یه مسکنه، یه همدم گرم...و بعد آرامش و خواب