۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه
سهشنبه ۲۰ اوت؛ روزِ آخر یه ایمیل داشتم از اسما که بعد از یه مدتِ طولانی (۱۰ ماه) برگشته کبک و اینکه قرار بگذاریم. خیلی خوشحال شدم و سریع جواب دادم و گفتم که فعلا مناطقِ قطبی هستم و تاریخِ برگشتم رو هم دادم.
اواخرِ سپتامبرِ گذشته رفته بود کشورش برایِ تعطیلات و هم اینکه ازدواج کنه و قرار بود که برایِ مراسمش من هم برم. تقریبا هیچ خبری ازش نداشتیم جز ایمیلهایِ کوتاهِ دلتنگی که هر از گاهی به من میزد برایِ نشستن دورِ میزِ آشپزخونه و چایی ایرانی و گپ زدن. فاطیما گفته بود که نامزد کرده چون دیده بودتش، بعد از اون بچهها مدام میپرسیدند و من بعد از دو ماه با اون ماجرا که پیش اومد تقریبا مطمئن بودم که نه، ولی .... به هیچ کس چیزی نگفتم و عکسالعملم هم در مقابلِ بقیه مثلِ خودشون بود. حالا با اومدنش به فکر فرو رفتم که چه کار کنم؟ بهش بگم یا نه؟ تا برسم کبک، کلی موضوع رو سبک سنگین کردم و تصمیم گرفتم ...
صبحِ سهشنبه با خوشحالی اومد پیشم، با یک جفت گوشواره نقره "خمسه فاطمه زهرا" به عنوانِ سوغاتی. سالِ قبل، یه گلوبندش رو بهم داده بود، اون نقره نبود.من هم جعبه پولکیِ پستهای که خواهر براش فرستاده بود رو دادم بهش. خیلی حرف زدیم، از همه جا، من از سفرِ پیشبینی نشده به ایران و غافلگیر کردنِ خونواده، و مراسمِ عروسی. اون هم از همه جا گفت، از این ۱۰ ماهی که پیشِ خونواده بوده الّا دلیلِ اصلی به هم خوردن نامزدی و عروسیای که همه چیش تموم شده بود.
از حرفهاش هیچ چیزِ قطعی دستگیرم نمیشد، این بود که نمیتونستم وضعیتشون رو بفهمم و آیا بگم این موردی که ۸ ماه اذیتم میکرد یا نه؟ یکی دو بار سوال کردم که ببینم اگر حتی درصدِ کمی هم احتمال داره جور بشه موضوع حرفی نزنم. بارها و بارها جملهام رو قورت دادم، حرف نوکِ زبونم بود، نمیخواستم ذهنش رو خراب کنم اگر حتی دلش گیر بود یا امیدی بود. اون هم که انقدر تودار و منطقی که واضح حرف نمیزد. بینِ حرفهاش وقتی مطمئن شدم که نه این برنمیگرده فقط برایِ حفظِ آبرو و خدشه دار نکردنِ انتخابش هست که چیزی نمیگه، گفتم میخوام یه چیزی رو بهت بگم فقط قبلش به این سوالم شفاف جواب بده. با تعجب نگام کرد و گفت باشه، چی شده؟!پرسیدم چند درصد احتمال میدی که برگردی به رابطهت و مشکلتون حل بشه؟ جوابش رو که فهمیدم موضوع رو گفتم.
از حرفهاش هیچ چیزِ قطعی دستگیرم نمیشد، این بود که نمیتونستم وضعیتشون رو بفهمم و آیا بگم این موردی که ۸ ماه اذیتم میکرد یا نه؟ یکی دو بار سوال کردم که ببینم اگر حتی درصدِ کمی هم احتمال داره جور بشه موضوع حرفی نزنم. بارها و بارها جملهام رو قورت دادم، حرف نوکِ زبونم بود، نمیخواستم ذهنش رو خراب کنم اگر حتی دلش گیر بود یا امیدی بود. اون هم که انقدر تودار و منطقی که واضح حرف نمیزد. بینِ حرفهاش وقتی مطمئن شدم که نه این برنمیگرده فقط برایِ حفظِ آبرو و خدشه دار نکردنِ انتخابش هست که چیزی نمیگه، گفتم میخوام یه چیزی رو بهت بگم فقط قبلش به این سوالم شفاف جواب بده. با تعجب نگام کرد و گفت باشه، چی شده؟!پرسیدم چند درصد احتمال میدی که برگردی به رابطهت و مشکلتون حل بشه؟ جوابش رو که فهمیدم موضوع رو گفتم.
که کمتر از دو ماه از رفتنت، نامزدت بارها و بارها با من تماس گرفت، به بهانه این که شما با هم به مشکل برخوردید و... اولش فکر کردم از اونجایی که میدونه من و تو مثلِ دو خواهر میمونیم ازم کمک میخواد ولی ... بعد که گفت دعوتِ دوستیم رو اکسپت کن ولی اسما نفهمه فهمیدم موضوع چیزِ دیگه است و به طورِ مختصر و کلی موضوع رو گفتم، نیاز به گفتنِ جزئیات نبود،با همون کلیات هم خیلی شرمنده شد و به فکر فرو رفت، دخترِ نازنین و محترم! سخت بود گفتنش، خیلی سخت، بیش از هشت ماه بود که این موضوع آزارم میداد و به کسی هم حرفی نزده بودم.
گفت چرا زودتر نگفتی؟! چرا همون موقع برام ننوشتی؟! اینجوری سریعتر تصمیم میگرفتم، و ..... و بعد از یه مکثِ طولانی، چند بارازم معذرت خواست و گفت تقصیرِ من بوده که انقدر از تو براش گفتم. ادامه داد لطفا به کسی نگو، چون شرمنده میشم از انتخابم. جواب دادم، خیالت راحت که هیچ کس چیزی نمیدونه. آخه گفتن داره این مساله، مرتیکه خر .... والله! دیگه نگفتم هنوز هم گاهی رو اسکایپ ازش میسد کال دارم...
۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه
خانمِ مهماندارِ بلوندِ خوشرو بعد از اینکه با لبخند جوابِ "روز به خیر"م رو میده، میگه هر جایی که مایلی بشین. صندلیِ کنارِ راهروِ ردیفِ ۶ از این هواپیمایِ ۱۱ ردیفه میشینم. از این بابت خوشحالم، بسکه همیشه تو این مسیر(Umiujaq- Montreal & inverse)، یکی از ۴ صندلیِ ردیفِ ۱۰ کنارِ خروجِ اضطراری نشستم.
وسایلِ جلویِ پایِ صندلیِ بغلی ،کنارِ پنجره، نشون دهنده اینه که جایِ کسی هست که خودش الان بیرونه. در حالِ جا به جا شدن بودم که اومد، یه دخترِ اینویتِ (eskimo) خیلی جوونِ گریون، که یه جسمِ خیلی کوچیکِ پیچیده تو پارچه گلدار رو سفت و محکم تو بغلش گرفته بود و فقط یه صورتِ قرمز کوچولو از بینِ این پارچهها دیده میشد. هم زمان با بلند شدنم و راه دادن به اینکه بیاد سرِ جاش بشینه لبخندی زدم و گفتم: Hi. یه چیزی زیرِ لبی گفت و نشست کنارم.
اشک میریخت مثلِ ابرِ بهار دلم فشرده میشد از دیدنش، نگام به صورت کوچولویِ قرمزی که به تیرگی میزد و آروم نفس میکشید مونده بود. من که با دیدنِ بچهها یا بهتر نوزادها روحم به پرواز درمیآد، مونده بودم این چرا گریه میکنه؟ اصلا این بچه به این کوچیکی توانِ سفر با هواپیما رو داره؟ آروم میگم: میتونم برات کاری بکنم؟ کمکی از من برمیاد؟ سرش رو به علامتِ نه تکون میده.
مهماندار با تاکید به بستنِ کمربند لحظه پرواز رو اعلام میکرد. نوزاد رو از بغلش میگیرم تا کمربندش رو ببنده. بچه اندازه از مچ تا آرنج منه بسکه کوچیکه، آروم نفس میکشه. دخترِ جوون همونطور که اشک میریزه که دلِ سنگ هم آب میشه اشاره میکنه به نوزاد و میگه: اسمش "ملیسا"ست، ۲ روزه که به دنیا اومده! میپرسم سفر با هواپیما براش زود نیست؟ خطر نداره؟ همونجور گریون نگاهم میکنه، شونهای بالا میندازه و لبش رو به علامتِ نمیدونم یا مهم نیست تکون میده. بچه رو بهش برمیگردونم، ولی نگام روش میخکوبه، به دهنش که وقتی نفس میکشه آروم تکون میخوره، قلبم داره میاد تو دهنم که نکنه قلبِ بچه نتونه فشار رو تحمل کنه؟ نکنه بمیره؟ بچه رو به سینهش میچسبونه، چشماش رو میبنده، اشک از لایِ پلکهایِ بستهش سرازیره مثلِ یه جویِ باریک، و با هر تکونِ هواپیما یه آه و نالهای میکنه، اشک هم همونطور میاد و لحظهای گریه قطع نمیشه. دوباره نوزاد رو میگیرم تو بغلم و آروم میپرسم چی شده؟ا چه کاری از دستم برمیآد که تو آروم بشی؟ سرش پایین بود و اشکریزان گفت: That's hard to explain!
فکر و خیالم هزار جا رفت، با توجه به زندگی چند نسلی بومیها تو یه خونه ۲ یا ۳ خوابه، فکر کردم نکنه که خونواده شوهرش اذیتش کردند که این مجبور شده نوزادِ دو روزه رو برداره و بیاره توپرواز؟ نکنه پدرِ بچهش ترکش کرده؟ اثری از ضرب و شتم تو سر و صورتش نبود.
خلاصه، بعد از نیم ساعت پرواز، هواپیما میخواست تو یه روستایِ دیگه بیاد پائین و مسافر پیاده و سوار کنه، درست مثلِ اتوبوسهایِ خطِ واحد، که این دختر دوباره بچه رو به خودش چسبوند و با هر تکون ناله کرد و من نگام میخکوبِ دهنِ بچه که نکنه نفسش قطع بشه! رنگ بچه تیره تر و گاهی چهرهش فشرده میشد. چند دقیقهای هم تو این فرودگاهِ کوچیک معطل شدیم تا مسافرها جا به جا بشند و دوباره یه پروازِ نیم ساعته به روستایِ بعدی (Kuujjuarapik) که مقصدِ این دخترِ جوونِ ۲۰ ساله هم بود.
دیگه تقریبا اشکش کم شده بود که رو به من برگشت و تشکر کرد که به خودش و بچه توجه داشتم و گفت: دارم چند روزی میرم پیشِ خونوادهام که خیلی دلشون میخواد بچهام رو ببینند. من متعجب نگاش میکنم که ادامه میده : خیلی سخته این چند روز دوری از دوست پسرم، پدرِ ملیسا، گریهام به این خاطر بود! که انگار دوباره یادش افتاده باشه، شروع کرد به گریه. این بار متعجب تر همراهی میکنم باهاش که: آره میفهمم، واقعا سخته!!!!
تو فرودگاهِ این روستا، ما هم پیاده شدیم که کارهایِ Check in انجام بشه و دیگه یه پرواز یه سره تا مونترال. با مسئولِ سایت تحقیقاتی که اومده بود دنبالِ فیلمبردارهایِ سوئدی، صحبت میکردم که دیدمش کنارِ ریلِ کوچیکِ بارها ایستاده، این بار خندون، بچه ۲ روزه هم تو بغلِ یه خانوم مسنِ اینویت بود، احتمالا مادربزرگی کسی . لبخندی به هم زدیم و سری به عنوانِ خداحافظی تکون دادیم به هم و ... من هم با خیالِ راحت این بار رفتم به سمتِ صف و پرواز.
این حجم دلهره و نگرانی رو تا به حال تو هیچ پروازی تحمل نکرده بودم.
وسایلِ جلویِ پایِ صندلیِ بغلی ،کنارِ پنجره، نشون دهنده اینه که جایِ کسی هست که خودش الان بیرونه. در حالِ جا به جا شدن بودم که اومد، یه دخترِ اینویتِ (eskimo) خیلی جوونِ گریون، که یه جسمِ خیلی کوچیکِ پیچیده تو پارچه گلدار رو سفت و محکم تو بغلش گرفته بود و فقط یه صورتِ قرمز کوچولو از بینِ این پارچهها دیده میشد. هم زمان با بلند شدنم و راه دادن به اینکه بیاد سرِ جاش بشینه لبخندی زدم و گفتم: Hi. یه چیزی زیرِ لبی گفت و نشست کنارم.
اشک میریخت مثلِ ابرِ بهار دلم فشرده میشد از دیدنش، نگام به صورت کوچولویِ قرمزی که به تیرگی میزد و آروم نفس میکشید مونده بود. من که با دیدنِ بچهها یا بهتر نوزادها روحم به پرواز درمیآد، مونده بودم این چرا گریه میکنه؟ اصلا این بچه به این کوچیکی توانِ سفر با هواپیما رو داره؟ آروم میگم: میتونم برات کاری بکنم؟ کمکی از من برمیاد؟ سرش رو به علامتِ نه تکون میده.
مهماندار با تاکید به بستنِ کمربند لحظه پرواز رو اعلام میکرد. نوزاد رو از بغلش میگیرم تا کمربندش رو ببنده. بچه اندازه از مچ تا آرنج منه بسکه کوچیکه، آروم نفس میکشه. دخترِ جوون همونطور که اشک میریزه که دلِ سنگ هم آب میشه اشاره میکنه به نوزاد و میگه: اسمش "ملیسا"ست، ۲ روزه که به دنیا اومده! میپرسم سفر با هواپیما براش زود نیست؟ خطر نداره؟ همونجور گریون نگاهم میکنه، شونهای بالا میندازه و لبش رو به علامتِ نمیدونم یا مهم نیست تکون میده. بچه رو بهش برمیگردونم، ولی نگام روش میخکوبه، به دهنش که وقتی نفس میکشه آروم تکون میخوره، قلبم داره میاد تو دهنم که نکنه قلبِ بچه نتونه فشار رو تحمل کنه؟ نکنه بمیره؟ بچه رو به سینهش میچسبونه، چشماش رو میبنده، اشک از لایِ پلکهایِ بستهش سرازیره مثلِ یه جویِ باریک، و با هر تکونِ هواپیما یه آه و نالهای میکنه، اشک هم همونطور میاد و لحظهای گریه قطع نمیشه. دوباره نوزاد رو میگیرم تو بغلم و آروم میپرسم چی شده؟ا چه کاری از دستم برمیآد که تو آروم بشی؟ سرش پایین بود و اشکریزان گفت: That's hard to explain!
فکر و خیالم هزار جا رفت، با توجه به زندگی چند نسلی بومیها تو یه خونه ۲ یا ۳ خوابه، فکر کردم نکنه که خونواده شوهرش اذیتش کردند که این مجبور شده نوزادِ دو روزه رو برداره و بیاره توپرواز؟ نکنه پدرِ بچهش ترکش کرده؟ اثری از ضرب و شتم تو سر و صورتش نبود.
خلاصه، بعد از نیم ساعت پرواز، هواپیما میخواست تو یه روستایِ دیگه بیاد پائین و مسافر پیاده و سوار کنه، درست مثلِ اتوبوسهایِ خطِ واحد، که این دختر دوباره بچه رو به خودش چسبوند و با هر تکون ناله کرد و من نگام میخکوبِ دهنِ بچه که نکنه نفسش قطع بشه! رنگ بچه تیره تر و گاهی چهرهش فشرده میشد. چند دقیقهای هم تو این فرودگاهِ کوچیک معطل شدیم تا مسافرها جا به جا بشند و دوباره یه پروازِ نیم ساعته به روستایِ بعدی (Kuujjuarapik) که مقصدِ این دخترِ جوونِ ۲۰ ساله هم بود.
دیگه تقریبا اشکش کم شده بود که رو به من برگشت و تشکر کرد که به خودش و بچه توجه داشتم و گفت: دارم چند روزی میرم پیشِ خونوادهام که خیلی دلشون میخواد بچهام رو ببینند. من متعجب نگاش میکنم که ادامه میده : خیلی سخته این چند روز دوری از دوست پسرم، پدرِ ملیسا، گریهام به این خاطر بود! که انگار دوباره یادش افتاده باشه، شروع کرد به گریه. این بار متعجب تر همراهی میکنم باهاش که: آره میفهمم، واقعا سخته!!!!
تو فرودگاهِ این روستا، ما هم پیاده شدیم که کارهایِ Check in انجام بشه و دیگه یه پرواز یه سره تا مونترال. با مسئولِ سایت تحقیقاتی که اومده بود دنبالِ فیلمبردارهایِ سوئدی، صحبت میکردم که دیدمش کنارِ ریلِ کوچیکِ بارها ایستاده، این بار خندون، بچه ۲ روزه هم تو بغلِ یه خانوم مسنِ اینویت بود، احتمالا مادربزرگی کسی . لبخندی به هم زدیم و سری به عنوانِ خداحافظی تکون دادیم به هم و ... من هم با خیالِ راحت این بار رفتم به سمتِ صف و پرواز.
این حجم دلهره و نگرانی رو تا به حال تو هیچ پروازی تحمل نکرده بودم.
۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه
دوشنبه ۱۹ اوت؛ هوا عالی، یه روز آفتابی و خوب برایِ گشتن، مخصوصا اینکه کاری هم نداشتیم. صبح بعد از صبحونه، دوباره ملحفههایِ شستهای که شبِ قبل استفاده کرده بودم رو ریختم تو لباسشویی و بعد خشک کن و تاکرده تو کمد گذاشتم، یه جاروبرقی سریع به اتاق و سالن کشیدم. همه جا رو تر و تمیز کردیم، برایِ نهار هم تصمیم گرفتیم. بعد هم با Maud و جسیکا رفتیم یه سر فروشگاهِ هتل و دو تا فروشگاهِ تو روستا که به رسمِ هر سال یه چیز بومی یادگاری بخریم که چیزی که میخواستیم رو پیدا نکردیم. دوری تو روستا زدیم، یه سر رفتیم مدرسه که کاملا مجهز هست و همه از مدیر و معلم گرفته در حالِ تمیز کردن و آمادهسازی برایِ شروعِ سالِ تحصیلی جدید بودند.
یعنی همین امروز که این صورتِ من انقدر کجوکوله بود، مثلِ یه کوسن نیمهباد که یه بچه با ذغال روش چشم و ابرو کشیده باشه هر چی خانوم و آقایِ خوش تیپِ غیرِ بومی که تو این روستا کار میکرد دیدیم!!! از اونجایی که من فقط غریبه بودم، یه ملیتِ دیگه، نه اروپایی و نه کانادایی خب بیشتر توجه میکردند و کی هستی و چی هستی؟ همه هم میفهمیدند کارِ پشه هست ولی خب دیگه ..... جالب اینکه، هیچ کس هم سوالی نمیپرسید و توجهِ خاص به این وضع نمیکرد، برخوردها خیلی عادی بود، نه آخی، نه اوخی، نه طفلکی، نه وای، نه ووی ...
دخترها برگشتند رزیدانس و من رفتم کنارِ خلیجِ هودسن و عکس گرفتم و کلی از اون همه زیبائی و آرامش لذت بردم.
زوجِ فیلمبردارِ سوئدی و جاناتان هم بعد از چند روز برگشتند، صبح هلیکوپتر رفته بود دنبالشون. به خاطرِ این چند روزی که تو طبیعت بودند همشون برنزه شده بودند و جاناتان که همینجوریش هالیوودی بود، محشر شده بود. قبل از رفتنش، آیفونش رو به من سپرده بود بهش برگردوندم، یه سری از عکسهایی که گرفته بودند رو دیدم، یه چیزی بالاتر از محشر بود، فوقالعاده، تازه نه عکسهایی که با دوربینِ حرفهای و لنزهایِ آنچنانی گرفته بودند. راضی بودند از نتیجه کارشون کلی از فک ها فیلمبرداری و عکسبرداری کرده بودند.
بعد از ناهار تو وقت باقی مونده با جسیکا و مود رفتیم کنارِ خلیج تا نزدیکِ فرودگاه به دنبال یک نوع گیاهی که به عنوانِ دمنوشِ آرامبخش قبل از خواب استفاده میشه که خب پیدا نکردیم، آدرس اشتباه بود. بچهها با یکی ازموتورها رفتند به یکی از درهها و اون مقداری رو که فرصت کرده بودند بچینند تقسیم بر ۳ کردند و به من هم دادند و من هم خشک کردم که ببرم برایِ مامان که خودش استاده در زمینه گیاهانِ دارویی!
دنی رو قبل از رفتن ندیدم، بدونِ خداحافظی رفت!
جاناتان، ما دخترها و زوجِ فیلمبردار رو رسوند فرودگاه. ۲ ساعتی منتظرِ هواپیما بودیم، اینجا با سوئدیها هم صحبت شدم، آقا کمحرفتر بود و ظاهراً مدیریتِ کارشون با خانومش بود. بعد از اینکه فهمیدند من ایرانیم، سریع در موردِ زیبائیِ طبیعتِ ایران حرف زدند و از تهران گفتند. انقدر اون لحظه حسِّ خوبی داشت، همینکه بد نگفتند و چهرهشون رو تو هم نکردند خودش خوب بود دیگه با تعاریفی که کردند و شناختِ کمی که داشتند کلی حسِّ خوب، آخرِ سفر به من دادند.
شب رسیدیم مونترال، پرواز کمی تأخیر داشت، این شد که اتوبوسِ فرودگاهِ مونترال به کِبِک رو از دست دادم و به جاش با مود و جسیکا با ماشین مود برگشتیم.
همینکه موبایل رو روشن کردم، مامان زنگ زد! انقدر که دقیقه و حواسش هست که کی میرسم! در همین حد هم که مطمئن بشند که خوب و سالمم و رسیدم، حرفِ دیگهای هم نمیزنند، گلهای هم ندارند. گاهی فکر میکنم، من به جز زحمت و نگرانی هیچ چیز براشون نداشتم و ندارم.
این سفر هم گذشت و به سلامت برگشتم کِبِک.
۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه
یکشنبه ۱۸ اوت؛ صبح، طبقِ عادت زود بیدار شدم با اینکه دیگه کاری نداشتم به جز جمع کردنِ وسایلم، شستن خشک کردن و جابهجا کردنِ ملحفهها، تمیز کردنِ اتاق و سالن به سهمِ خودم و .... هوا مه آلوده و بارونی، به نظر میاد که پرواز انجام نشه، با اینحال آماده شدم و بعد هم رفتم یه سر دمِ خونه "یاشوآصلاح"، همون پیرمردِ اسکیمو که یه بار همراهم اومد تو دره و بابتش ۲۰$ بهش داده بودم، رسید نگرفته بودم. وقتی من رو با اون صورتِ ورم کرده و قرمز دید تعجب کرد و با خندهای که دندونهایِ یک در میونِ زرد و سیاهش رو نشون میداد گفت "پشه ریزِ سیاه، پشه ریزِ سیاه"!!! بعد هم اسمش رو به زبونِ بومی نوشت پایِ رسید به عنوان امضا.
تو بارون که برمیگشتم به سمتِ رزیدانس، راهم رو کج کردم به سمتِ لابراتوار که میدونستم دنی الان اونجاست. باید میفهمیدم موضوع چیه و چرا این رفتار رو با من داره. الان که خودم آروم بودم و کارم هم با همه ریسکِ زیادش به خوبی انجام شده بود، باید باهاش حرف میزدم. در رو که باز کردم همین جلو دیدمش که با فلوران در حالِ صحبته، هر دوشون برگشتند رو به من و... گفتم یک دقیقه وقت داری؟ گفت آره، گفتم خودت تنها. با تعجب نگام کرد و روش رو برگردوند به سمتِ فلوران و گفت برمیگردم. اومدیم بیرون جلویِ در، بهش گفتم : من خیلی خوب فرانسه میفهمم و اون چیزی که نمیفهمم، نه لهجه هست و نه تند حرف زدن، من اینجا بزرگ نشدم، دبیرستان نرفتم، عاشقیتِ نوجوونی نکردم، و .. و.... و ... اینه که خیلی از شوخیها و صحبتهای دورِ میز رو متوجه نمیشم یا برام جالب نیستند که داخلِ بحث نمیشم!! گفتم دنی! من کارِ اشتباهی کردم این چند روز؟ بیاحترامی، بی توجهی یا چیزی که درست نبوده باشه؟ متعجب نگام کرد و گفت نه نه. گفتم پس تو چرا با من اینطور رفتار کردی؟ اون هر لحظه بیشتر تعجب میکرد و میگفت نه اینطور نیست، ادامه دادم که من و تو که تازه با هم آشنا نشدیم، از اینجا همدیگه رو نمیشناسیم، از مرکز تحقیقات و از سالها قبل آشنائیم و ..... که یه زوجی نزدیک شدند و حرفِ ما عوض شد. یه خرده وایستادم که برند که نرفتند، فلوران هم اومد بیرون .... بهش گفتم بعدا صحبت میکنیم و اومدم رزیدانس. جالب اینکه به نظرِ اون همه چیز درست و به جا بود و هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود، ولی بود، اگر نبود یه دفعه انقدر تغییر نمیکرد که حتی موقع رفتن به فرودگاه بدو بدو چمدونهایِ من رو ببره تو کامیونت. تو کارِ ما جنسیت معنی نداره، بارِ من ۱۰۰ کیلو هم باشه کسی برنمیداره مگر اینکه بگه من به تو کمک میکنم، این که من خانومم اون مرده، نه از این حرفها نداریم، تازه خودِ زنها هم بهشون بر میخوره، برابری، یعنی همه جا برابری! انقدر رفتارش عوض شده بود که من رو یادِ پسر ایرانیها مینداخت که دور و بر کسی خوششون میاد میچرخند. ولی من همون سنگِ ساکتی که بودم بودم چون هنوز حرفم تموم نشده بود و اون هم دیگه تا آخرین روز به من این فرصت رو نداد.
تو بارون که برمیگشتم به سمتِ رزیدانس، راهم رو کج کردم به سمتِ لابراتوار که میدونستم دنی الان اونجاست. باید میفهمیدم موضوع چیه و چرا این رفتار رو با من داره. الان که خودم آروم بودم و کارم هم با همه ریسکِ زیادش به خوبی انجام شده بود، باید باهاش حرف میزدم. در رو که باز کردم همین جلو دیدمش که با فلوران در حالِ صحبته، هر دوشون برگشتند رو به من و... گفتم یک دقیقه وقت داری؟ گفت آره، گفتم خودت تنها. با تعجب نگام کرد و روش رو برگردوند به سمتِ فلوران و گفت برمیگردم. اومدیم بیرون جلویِ در، بهش گفتم : من خیلی خوب فرانسه میفهمم و اون چیزی که نمیفهمم، نه لهجه هست و نه تند حرف زدن، من اینجا بزرگ نشدم، دبیرستان نرفتم، عاشقیتِ نوجوونی نکردم، و .. و.... و ... اینه که خیلی از شوخیها و صحبتهای دورِ میز رو متوجه نمیشم یا برام جالب نیستند که داخلِ بحث نمیشم!! گفتم دنی! من کارِ اشتباهی کردم این چند روز؟ بیاحترامی، بی توجهی یا چیزی که درست نبوده باشه؟ متعجب نگام کرد و گفت نه نه. گفتم پس تو چرا با من اینطور رفتار کردی؟ اون هر لحظه بیشتر تعجب میکرد و میگفت نه اینطور نیست، ادامه دادم که من و تو که تازه با هم آشنا نشدیم، از اینجا همدیگه رو نمیشناسیم، از مرکز تحقیقات و از سالها قبل آشنائیم و ..... که یه زوجی نزدیک شدند و حرفِ ما عوض شد. یه خرده وایستادم که برند که نرفتند، فلوران هم اومد بیرون .... بهش گفتم بعدا صحبت میکنیم و اومدم رزیدانس. جالب اینکه به نظرِ اون همه چیز درست و به جا بود و هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود، ولی بود، اگر نبود یه دفعه انقدر تغییر نمیکرد که حتی موقع رفتن به فرودگاه بدو بدو چمدونهایِ من رو ببره تو کامیونت. تو کارِ ما جنسیت معنی نداره، بارِ من ۱۰۰ کیلو هم باشه کسی برنمیداره مگر اینکه بگه من به تو کمک میکنم، این که من خانومم اون مرده، نه از این حرفها نداریم، تازه خودِ زنها هم بهشون بر میخوره، برابری، یعنی همه جا برابری! انقدر رفتارش عوض شده بود که من رو یادِ پسر ایرانیها مینداخت که دور و بر کسی خوششون میاد میچرخند. ولی من همون سنگِ ساکتی که بودم بودم چون هنوز حرفم تموم نشده بود و اون هم دیگه تا آخرین روز به من این فرصت رو نداد.
تو فرودگاه هم کنارِ من ایستاد وقتی وسایلم رو تحویل دادم و به عکسِ تو کیفم که برایِ پاسپورتِ اینجا گرفتم و خانم شیکی بود و با منِ اونجا و مخصوصا اون صورت خیلی فرق داشت اشاره و شوخی کرد که کیه! ولی نه دیگه، نه.....
پرواز انجام نشد و ما برگشتیم رزیدانس. شام آماده کردیم. استفان نون پخت (عکسش رو گذاشتم) البته هرشب این کار رو ماکسیم انجام میداد. جسیکا هم کیک درست کرد و با مربایِ بلوبری به عنوانِ دسر خوردیم.
به جسیکا و خلبان هلیکوپتر که در موردِ رفتارِ دنی بهم حرف زده بودند، گفتم که باهاش حرف زدم، هر دو خوشحال شدند و جسیکا اشاره کرد به تغییرِ رفتارش از ظهر تا به حال که خیلی محسوسه.
جسیکا پیشنهاد آتش روشن کردن کنارِ ساحل و مسابقه رقص همونجا دورِ آتش رو داده بود. من نرفتم که دیدم Maud اومد دنبالم. شبِ محشری شد و چه خوب که پرواز به هم خورد. طلوعِ ماهِ کامل کنارِ خلیجِ هودسن شمالی تو اون روستایِ اینویت با صدایِ امواج، سرخیِ آتش یه حالِ خوبی داشت که قابلِ وصف نیست. چند تا عکس ضمیمه میکنم.
۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه
شنبه ۱۷ اوت (۴)؛ خلاصه که با آخرین هلیکوپتر رسیدم روستا، تا بقیه تو لابراتوار بودند، دوش گرفتم و تو بارون رفتم پیشِ دخترها؛ ماریلی و کاترین؛ که خوراکیهایی که دیروز خریده بودم و اونجا جا گذاشتم رو بگیرم، بارون شدیدتر شده بود. نگاهِ بچهها به صورتم من رو کشوند جلویِ آینه، واویلا چه کرده بودند پشهها با من، به شوخی و خنده ماجرایِ اون روز رو براشون میگفتم که حس کردم خیلی راحت نمیتونم فکم رو تکون بدم و کمی نفس کشیدن برام سخت شده، سردرد هم شدیدتر. خواهش کردم که یه قرصِ مسکن بدند برایِ سردردم، حرفی از سفت شدنِ فکهام نزدم، و اینکه دیگه حرف زدنم شل و آروم شده که کاترین همراه با ادویل، یه قرصِ ضدِّ حساسیت هم بهم داد که چه به موقع بود، چون گلوم از تو شروع کرده بود به ورم کردن و اگر این قرص رو نمیخوردم یا اینکه پیشِ دخترها نمیومدم چه بسا که خفه میشدم.
بعد از خوردنِ دارو، تو بارونِ شدید برگشتم رزیدانس و سریع رفتم اتاقم و خوابیدم. حالم بد بود. شنیدم کسی به در میزد شاید جسیکا بود، نمیدونم چون بعد هم نپرسیدم، وقتی از اتاق بیرون اومدم، ساعت نمیدونم چند بود، شاید هنوز ۹ نشده بود، نگاهِ بقیه من رو باز کشوند جلویِ آینه، لحظه به لحظه بدتر میشدم، خودم به شوخی میگرفتم و هی میگفتم مثلِ تصاویرِ صفحه حوادث شدم، زنهایی که دچارِ خشونتِ خونگی شدند! و بعد هم قضیه عصر و خوردن دارویِ ضدِّ حساسیت رو گفتم که چه به موقع بود. همه نگران بودند، و میگفتند تو باید به ما رو خبر کنی، فلوران میگفت: پروین لطفا ساکت نباش، هر اتفاقی بیفته من متهم هستم، هم امروز همراهت بودم هم اتاقمون یکی هست. همه نگران بودند و حرفی زدند الا دونی...
صبحها که بیدار میشدم چشمهام کاملا بسته بود، به زور بخور آبجوش بازشون میکردم و در طولِ روز هم اگر برایِ کار نمیرفتم بیرون و تو خونه بودم رو صورتم یخ میگذاشتم. این عکس مالِ روزی هست که صورتم بهتر شده، در واقع خیلی بهتر و میخواستم برگردم!
یه عکس هم از دو روز قبل از ماجرا میگذارم که ببینین چطور پشه کوچیکِ سیاه که به سادگی هم دیده نمیشه، با همکاری و اتحاد هم میتونند کارِ بزرگی انجام بدند و آمیزاد این مغرورترین موجودِ خدا رو زمین رو تا پایِ مرگ هم بکشنند!
۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه
Nastapoka- شنبه ۱۷ اوت (۳)؛ وقتی رسیدیم BGR, فلوران پیاده شد چون میخواست یکی دو ساعتی اینجا بمونه و نمونهبرداری کنه و من فکر میکردم برمیگردم روستا. Maud, ماکسیم، جسیکا، استفان و دونی هم مشغولِ کار مود بودند. خلبان نگام کرد و گفت خوبی؟ گفتم: عالی، با همه این مشکلاتی که امروز دستگاهها داشتند، از اینکه کار به خوبی انجام شده خیلی خوشحالم. عمیق نگام کرد و لبخندی زد و گفت من به خوشحالیِ تو خوشحالم!
بهش گفتم من رو نمیرسونی گفت نه، دونی گفته باید فلان وسایل رو ببرم بعد بیام و به ترتیب ببرمتون، و تاکید کرد که رئیسِ من دونی هست! نمیدونم چندمین بار بود که از دیروز این رو تکرار میکرد. بهش گفتم ولی رئیسِ من دونی نیست. من و دونی به یه اندازه حق داریم از این امکانات. رئیسِ من مونیک هست مثلِ میشل که رئیسِ دونی، مود و بقیه هست. شرایطِ من و دونی یکسانه، درسته اون مسولِ تجهیزاتِ تمام ایستگاههایِ منطقه هست ولی من حقم محفوظه و استادم پول میده برایِ لحظهلحظه استفاده از این امکانات.اگر ساکتم به خاطرِ همکاری هست.
صورتم میسوخت، هیچ ایدهای ازش نداشتم. وقتی دیدم فعلا برنامه نیست که من رو ببرند پیاده شدم و هلیکوپتر هم بشکههایی که دونی گفته بود رو با خودش برد. بارون گرفته بود، طبیعت زیبا بود، اردکهایِ وحشی تو رودخونه بودند. با قطرههایِ خنکِ بارون که به صورتم میخورد سوزشِ صورتم بیشتر میشد، برایِ اینکه ببینم چی شده از صورتم عکس گرفتم، آینه همرام نبود. صورتم افتضاح بود، ورم کرده، پر از نیشِ پشه، زیرِ هر کدوم از چشمها یه حبابِ بزرگِ خون و مثلِ زنهای کتک خورده که عکسهاشون رو تو صفحه حوادث میبینین. حالا میفهمیدم منبعِ سوزش صورت و سردردی که یکی دو ساعته شروع شده از کجاست ولی باز هنوز خوشحال بودم که کارها به خوبی انجام شده.
هلیکوپتر که برگشت، رفتم نشستم توش که کارِ بقیه هم تموم شد و با کمکِ هم وسایلشون رو آوردند و اینجا بود که گفتند چون باید قسمتهایی از یخچالهایِ قطبی رو که از زیرِ زمین استخراج کردند رو سریع به لابراتوار برسوند پس Moud و ماکسیم و استفان اول میرند. با توجه به حالم اعتراض کردم، کسی گوش نکرد حتی فلوران تاکید کرد که پروین اول بره کسی به صورتم نگاه نکرد و گفتند نمیشه یخها باید زودتر برسه به آزمایشگاه، باز من پیاده شدم. البته بعد با مسائلی که پیش اومد، Maud ابرازِ پشیمونی کرد، ولی چه فایده ....
۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سهشنبه
Nastopka- شنبه ۱۷ اوت (۲)؛ برگشتم سمتِ دستگاهِ گیرنده اول. و شروع کارم به کار، اول کامپیوتر و دستگاههایِ موردِ نیاز رو از کوله در آوردم بعد هم گیرنده شکسته رو جمع کردم و بقیه کابلِهای بلند پاره شده رو از زیرِ خاک کشیدم بیرون. مدام هم به پشتِ سر، دوربر و تویِ جنگلِ اطراف نگاه میردم، با ریتم "قلّ هولله" هم میخوندم، برایِ عمل به توصیه ایجاد سرصدا، فکرام رو بلند بلند میکردم. تمرکز کردن ساده نبود، خصوصاً اینکه فاصلهم رو با فلوران که سنجیدم دیدم زیاده، چطور میشه اگر خطری بود بهش خبر بدم و اون تو چه فاصله میرسه. یکی دو دقیقه همه اینها رو بررسی کردم و بعد به خودم گفتم: ببین پروین؛ باید این کارها تو همین وقتِ باقیمونده از یک ساعت و نیم انجام بشه، و خوب هم انجام بشه، به خدا توکل کن و شروع کن، استرس و نگرانی الان معنی نداره، مخصوصا که ظاهراً دونی رو لجه با تو، وگرنه ۵ نفر رو همراه نمیکرد با Maud تو منطقهای که خطرش نصفِ اینجا هم نیست!
خلاصه شروع کردم .... اولی و بعد هم دومی. کار سخت بود چون آماده سازی تجهیزاتی دستگاهها رو هم باید همونجا انجام میدادم، در صورتیکه قبلا برایِ نصبِ دستگاهِ جدید، گیرنده رو از همه نظر آماده میکردم گاهی حتی برنامهریزیش رو هم تو ایستگاه انجام میدادم که اگر زمانِ کافی نداشتم یا هوا خراب بشه نمونم، برایِ هر کدوم از دستگاهها یک بارمجبور شدم فلوران رو صدا کنم، هر بار هم مشکل پیچی بود که سالِ قبل محکم بسته بودم. کار رو تموم کرده بودم که هلیکوپتر با تأخیر اومد که البته به نفعِ من شد و باز تو همون ایستگاه دونی فرود اومد. قبل از رفتن به سمتِ هلیکوپتر یه نگاهی به دستگاهها انداختم برایِ اطمینان که متوجه حرکت یکی از باتریها در دستگاهِ دوم شدم دوباره برگشتم و دوباره نصب و برنامهریزی از اول. دونی هم بیملاحظه صدا میکرد که بیاین، که فلوران جوابش رو داد.
برایِ اینکه راحتتر به کارم برسم و سریعتر همون وقتی که به دستگاههایِ شکسته برخوردم، توریِ صورتم رو زدم کنار و به خاطرِ حضورِ پشهها هر چند دقیقه اسپری و کرم میزدم ولی چه فایده....
رفتیم ایستگاهِ دوم، همونجای که سالِ پیش خرسِ سیاه رو دیدیم. باز هم هلیکوپتر تو سایتِ دونی فرود اومد و این بار مسیری که من باید میرفتم وحشتناک بد بود، تنها فرقی که کرد این بود که فلوران اینجا کار نداشت وگفت من با تو میمونم. با اینکه مونیک به خودِ دونی هم ایمیل زده بود برایِ همکاری با من ولی من هیچ اثری از همکاری درش نمیدیدم. مسیر که باید میرفتیم جنگلی بود کنارِ دریاچه، و فلوران دو بار بدجور خورد زمین که وقتی رسیدیم اولِ ایستگاه قبل از اینکه دونی بخواد بره به اعتراض بهش گفت که وسایلم رو با هلیکوپتر بیارید اینجا و همینجا هم بیاین دبنبالِ ما. اینجا هم هر دو دستگاه شکسته و کابلها پاره شده بودند و یکی از اونها به نظرمیرسید که شاید دوسه روزی باشه که این اتفاق براش افتاده، با این حال نگرانیم کمتر از صبح بود چون این بار تنها بودم، فلوران بود، موبایل و اسپری هم همینطور. بارونِ شدیدی گرفت که خوب فلوران پارچه بزرگ برزنتی داشت که کشیدیم رو تمامِ وسایل و زیرِ اون، دستگاههایِ جدید رو تجهیز، برنامهریزی و نصب کردم.
پشه فراوون بود، وقتی دست میکشیدم به صورتم لایهای تو کفِ دستم برشون میداشتم ولی بسکه حواسم به خوب انجام شدنِ کار بود به پیامدش فکر نکردم، توری رو هم که از صبح نگذاشته بودم رو صورتم.
تمامِ روز چیزی نخوردم به جز یه سیب اون هم بعد از تموم شدنِ کار. خیلی منتظر نشستیم تا هلیکوپتر بیاد دنبالمون، خسته بودم، فکر میکردم که خب ما میریم ایستگاه تو روستا و میتونم کمی استراحت کنم که زهی خیالِ باطل که دونی برنامه رو طورِ دیگه ریخته بود و ما رفتیم BGR پیشِ بچهها.
۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه
Nastopka-شنبه ۱۷ اوت (۱)؛ صبحِ زود بیدار شدم و سریع آماده شدم، هوا عالیه، به قولی هوایِ ملسِ خرس و پشه، آفتابی، کمی گرم. طبقِ برنامه قرار بود هلیکوپتراول ما رو ببره "ناستاپوکا"، همون منطقهای که سالِ پیش خرس بهمون نزدیک شده بود و بعد Maud و همراهاش رو ببره BGR. روزِ قبل به خلبانِ هلیکوپتر گفته بودم که این منطقهای که قراره بریم خطرناکه و هیچ راهِ دیگهای نداره به جز هلیکوپتر و سوپروایزرم هم تاکید کرده که باید همراه داشته باشم. ولی خب....
صبح که "دنی" اومد برنامه عوض شد و اول گروهِ Maud رفتند. برگشتم به اتاقم، موقع رفتن اومدم بیرون که بریم، فلوران رو به من چیزی گفت تو این مایهها که من امروز مراقبِ توام، با لبخند فقط سر تکون دادم بهش، دونی نگاش بهم بود.
ما ۳تا با کامیونت با هم رفتیم فرودگاه، فلوران همینطور حرف میزد من هم گوش میکردم و نمیکردم که دنی که پشتِ فرمون بود گفت: پروین، تو متوجه نمیشی ما چی میگیم؟ من خیلی عادی گفتم، گاهی. گفت چون تند حرف میزنیم؟ گفتم گاهی هم به خاطرِ لهجه. یه دفعه خندید و گفت اینجا همه لهجهها هست؛ کبکی، سوئیسی، فرانسوی و... نمیشه که هیچ کدوم رو متوجه نشی.هیچ جوابی ندادم و نگاش کردم که از تو آینه بهم نگاه میکرد. فلوران حرف رو عوض کرد و گفت شما به "صبح به خیر" چی میگید تو زبونتون؟ وقتی گفتم ۲ تاییشون نتونستند تلفظ کنند و گفت سخته، " روز به خیر" رو چطور میگین؟ گفتم، ساده تر بود، شروع کردند به تمرین، بیشتر فلوران که گفت تو پاریس دوست ایرانی دارم میخوام این بار که دیدمش این رو بگم.
تو فرودگاه؛ قبل از سوار شدن به هلیکوپتر، دونی یه اسپری فلفل و یه دونه موبایلِ ماهوارهای داد به فلوران که دوباره رو به من گفت من محافظت هستم. و دونی گفت که در صورتِ خطر به چه شمارهای زنگ بزنیم. فکر میکنم به خاطرِ حرفی که دیروز راجع به وجودِ خرس به خلبان زده بودم این تجهیزات رو داد و چه فایده که اونها رو داد به فلوران!
کولهام سنگین بود، همه این روزها اینطور بود، چون بسته به تعداد دستگاههایِ هر سایتی که میرفتم یه ست دستگاهِ گیرنده با خودم میبردم که اگر نیاز به تعمیر باشه درنمونم. و خوشبختانه تا امروز مشکلی نبود ولی این باعث نمیشد که رویه رو عوض کنم، حادثه خبر نمیکنه.
تو این منطقه ۲ تا سایت داشتم و تو هر سایت ۲ تا دستگاهِ گیرنده، در مجموع ۴تا. ظاهراً دونی هم ۲ تا سایت نزدیکِ سایتهایِ من داشت آنها هم سالِ پیش دستگاه گذاشتند، کار مالِ میشل هست. به همین خاطر هلیکوپتر رو طوری فرمون داد که درست تو سایتِ خودش فرود بیاد. ما هم پیاده شدیم و سریع نگاهی به دستگاهش انداخت و گفت تا یک ساعت و نیم دیگه میان دنبالمون که بریم ایستگاهِ بعدی. فلوران هم که میخواست انمونه برداری کنه همون جا وسایلش رو مستقر کرد و حالا من تو اون هوا و با اون لباسهایِ کلفت و گرم و با اون کوله سنگین باید یا از یه جنگلِ کاجِ سیاه و یا از دو تا دریاچه میگذشتم تا برسم به اولین گیرنده.
تو کلاسِ امداد و ایمنی گفته بودند اگر خرس از روبرو به شما نزدیک شد، بلند بلند حرف بزنید و در همون حال آروم آروم دور بشید، ولی در موردِ مقابله با خرسی که از پشت بهتون نزدیک میشه حرفی نزده بودند. وقتی میخواستم برم به سمتِ ایستگاهم، فلوران گفت : پروین سرو صدا کن، بلند حرف بزن، و اگر خطری بود من رو صدا کن.
به راه افتادم، من معمولاً آواز میخونم، ولی اونجا خوندنم نمیومد، دروغ چرا کمی اضطراب داشتم، هوا گرم و مرطوب بود، راه نبود یا باید تو آب میرفتم یا جنگل که دومی رو مطمئناً انتخاب نمیکردم، از کنار دریاچهها که کلی هم درختچههایِ خاردارِ بلند تو هم فرو رفته بودند راه افتادم، دیگه برام مهم نبود اگر با همه اون تجهیزات میفتادم تو آب. شروع کردم با صدایِ کمی بلند "قل هو الله" خوندن، کمی که گذشت متوجه شدم که همون رو ریتمیک میخونم!
خلاصه به سختی رسیدم به اولین گیرنده که ..... چشمتون روزِ بد نبینه، شکسته و داغون، کابلهایِ پاره، افتاده دور از محلِ اصلیش، این یعنی که خرسها اونجا بودند. سریع رفتم سمتِ دومی که اوایلِ جنگل کنارِ درختچههایِ کاج نصب کرده بودیم، اون هم وضع بدتر از این داشت!
خلاصه به سختی رسیدم به اولین گیرنده که ..... چشمتون روزِ بد نبینه، شکسته و داغون، کابلهایِ پاره، افتاده دور از محلِ اصلیش، این یعنی که خرسها اونجا بودند. سریع رفتم سمتِ دومی که اوایلِ جنگل کنارِ درختچههایِ کاج نصب کرده بودیم، اون هم وضع بدتر از این داشت!
۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه
جمعه ۱۶ اوت (۳)؛ به دخترها قولِ یک غذایِ ایرانی داده بودم. شب دورِهمی یا به قولِ کبکیها شبنشینی دخترونه داشتیم خونه کاترین و ماریلی. از سرِ کار که برگشتیم رفتیم تنها فروشگاه این روستایِ شمالی و خرید کردیم، با توجه به امکانات اینجا و اینکه جسیکا گوشت قرمز نمیخوره، تصمیم گرفتم پلو زعفرونی با خوراکِ مرغ، همراه با سالادِ شیرازی و ماست خیار درست کنم. دخترها خیلی دوست داشتند، همه چیز براشون جدید بود مخصوصا تهدیگ، ماست خیار و روشِ پختِ برنج!
آشپزی حالِ من رو همیشه خوب میکنه، آشپزی و رقص، و بعد هم خوندن. به وقتِ ناراحتی، خوشحالی، دلگیری، دلخوری، هیجان و ... برایِ آروم شدن و رسیدن به حالِ خوب و آرامش میرقصم و یا آشپزی میکنم، آشپزیِ ایرانی، حالاها هم پختِ نون و شیرینی هم بهش اضافه شده، چون حرص و ناراحتی موقع خمیر ورز دادن از بین میره و به آرامش میرسه. امشب هم با آماده، شدنِ شام و رقص همراه موزیکِ ایرانی، حس کردم که حالم خوبه، بی-اشتهاییم رفع شده و میتونم با آرامش با دنی حرف بزنم.
به دخترها میگفتم بیاین همراهی کنین تو رقص، مریلی میگفت من هر چقدر هم که تمرین کنم نمیتونم این حرکات رو انجام بدم. شب خوبی شد همراه با موسیقیِ ایرانی و صدایِ زیبایِ ستار!
۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه
جمعه ۱۶ اوت (۲)؛ اوایلِ بعد از ظهر، دنی و گروهش در حالِ مرتب و انبار کردنِ تیر و تختههایِ پشتِ خونه بودند که رفتم صداش کردم، سرد و محترمانه گفتم من میخوام برم درّه شمالِ روستا و به موتور ۴چرخ احتیاج دارم. گفت باشه و رفتم دنبالِ مریلی و بهش گفتم که کارِ چندانی ندارم فقط یه سایت تو درّهای که شمالِ روستا هست.
.۱۴:۳۰ با هم رفتیم، و این ایستگاه جایی بود که روزِ دوشنبه با یاشوا هم اومده بودم ولی در همون مکانی که GPS نشون میداد گیرنده رو پیدا نکرده بودم و دخترها گفته بودند میدونند کجاست چون سالِ پیش هم با همین مورد برخورد کرده بودند. در دایره به شعاع ۵متر و لابلایِ درختچههایِ تیغدار خیلی گشتیم تا دیگه در اوجِ ناامیدی به رو به خدا گفتم: یا خدا، میدونی که به امیدِ تو اومدم، من نمیتونم برم بگم من همه تلاشم کردم ولی پیدا نشد! خدایِ خوشگلم هم همون لحظه چشمِ من رو باز کرد به سر سفید روپایه سیاه که پخشِ زمین شده بود... خودش بود. کارش رو انجام دادیم و خوشحال و خندون برگشتیم که بریم و به برنامه جمعهشبمون برسیم. دورهمیِ دخترونه خونه مریلی و کاترین، به صرفِ شامِ ایرانی!
ظاهرا پسرها به جسیکا و Maud کلی غرّ زده بودند که چرا غذایِ ایرانی برایِ دورهمیِ دخترونه! به من چیزی نگفتند چون من رو مودِ لبخند و روز بخیر و شب به خیر بیشتر نبودم.
۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه
جمعه ۱۶ اوت (۱)؛ صبحِ زود بیدار شدم و قبل از ساعتِ ۷ تو سالن بودم، بقیه هم بیدار بودند. صبحهایِ زود دورِ میزِ صبحونه همه سرحال در حینِ خوردن صبحونه مشغولِ صحبت و بگو بخند هستند. دلم نمیخواست که امروز هم دنی در این مورد حرفی بزنه، با اینکه به اون اصلا ربطی نداشت و من برنامهام مشخص بود، ولی به احترام بهجمع و هماهنگی خیلی رعایت می-کردم.
دنی اومد و بعد از خوردنِ صبحونهش رو به خلبان گفت که با کامیون پروین و فلوران رو ببر دره Des Trois بعد هم تند تند هماهنگ میکرد که کی با چی میره، کی موتور ببره، کی چه کنه. من نگاش می-کردم و منتظر بودم که حرفش تموم بشه و برنامه خودم رو بگم که روش رو کرد بهم و گفت: متوجه نشدی برنامه رو؟ گفتم چرا، ولی من قراره این درّه رو با مریلی ساعتِ ۱۴:۳۰ برم، از قبل هم قرار گذاشتیم، روزِ ۳شنبه که خودت هم اونجا ایستاده بودی، با همون لحن گفت: به کمک احتیاج داری؟ بهم برخورده بود حسابی که گفتم: نه من خودم کارم رو انجام میدم ولی تنها هیچ جا نمیرم، دخترها فقط همراهم میان، ضمنا مونیک هم رو تنها نرفتن تو منطقه بیشتر از خودِ کار تاکید کرده. ولی اون حرفِ خودش رو زد و از اونجایی که همه هم بودند و خصوصاً با حرفی که دیشب جسیکا زده بود مثلا نمیخواستم که بقیه متوجه برخوردِ دنی بشند، پاشدم و کوله سنگینِ وسایلم رو برداشتم و آماده شدم و با فلوران و خلبان رفتیم. خلبان هم وقتهایی که هوا خوب نبود و نمیتونست بره پرواز اینجوری کمک میکرد.
هوا مه-آلود بود، مه به قدری پایین بود که نمیتونستی ۲ متریت رو هم ببینی، اصلا مناسبِ کارِ من نبود، ولی من کوتاه اومده بودم نمیخواستم به حسابِ غیرِ مستقل بودن و ضعف گذاشته بشه کارم. اون مویرگِ خانیم بد جنبیده بود که آتو دستِ کسی نده. اومدم تو درّه و حالا ایستگاههام رو پیدا نمی-کردم.تو این درّه ۵ تا سایت به فاصله از هم داشتم که ۲ تاش رو قبلا اومده بودم و امروز هم میخواستم که این ۳ تایِ باقیمونده رو انجام بدم. تقریبی میدونستم کجان.
فلوران که پیاده شد، خلبان گفت که دنی با تو بد حرف میزنه، برخوردش خوب نیست، تو باید با رئیست در موردش صحبت کنی. گفت البته با همه تقریبا این برخورد رو داره به جز همون دو سه نفرِ خودش. منظورش Maud, جسیکا، استفان و ماکسیم بود، مخصوصا هوایِ Maud رو خیلی داشت و همه رو همراهش می-کرد که کمکش باشند. به من مربوط نمیشد، هر کی خودش میدونه. ولی اینکه رفتارش جدا از اینکه من رو ناراحت می-کرد سبب شده بود که بقیه بفهمند و یه جوری انگار هوام رو داشته باشند، بیشتر من رو اذیت می-کرد. این نوع توجه رو دوست ندارم.
فلوران که پیاده شد، خلبان گفت که دنی با تو بد حرف میزنه، برخوردش خوب نیست، تو باید با رئیست در موردش صحبت کنی. گفت البته با همه تقریبا این برخورد رو داره به جز همون دو سه نفرِ خودش. منظورش Maud, جسیکا، استفان و ماکسیم بود، مخصوصا هوایِ Maud رو خیلی داشت و همه رو همراهش می-کرد که کمکش باشند. به من مربوط نمیشد، هر کی خودش میدونه. ولی اینکه رفتارش جدا از اینکه من رو ناراحت می-کرد سبب شده بود که بقیه بفهمند و یه جوری انگار هوام رو داشته باشند، بیشتر من رو اذیت می-کرد. این نوع توجه رو دوست ندارم.
من تنها غیر فرانسه زبان اون جمع بودم، بقیه از کبک، فرانسه و سوئیس بودند، و من از ایران. البته به این مربوط نمیشه ولی خب.... در جوابِ خلبان قبل از پیاده شدن گفتم که: من اهلِ شوخی کردن نیستم، به همه هم احترام میگذارم، تحملم هم بالاست، مهم نیست، این روزها هم میگذره، ولیهر چی هم فکر می-کنم نمیفهمم که کجا اشتباه کردم که این برخورد رو داره. گفت که میدونم، تو این چند روز شناختمت، تو اشتباه نکردی، اون این مدلی هست با ما هم همینطور، ولی تو باید به سوپروایزرت بگی. گفتم میگذره، مهم نیست و پیاده شدم. ولی چه پیاده شدنی که از این توجه و این حمایت بیشتر حالم بد بود، از اینکه بخوام خودم رو اثبات کنم که من الم و بلم، اینجور نیستم و اونجور هستم. از اینکه دنبالِ یکی بگردم که شکایت کنم. باید این موضوع رو خودم حل میکردم!
یه خرده مه بالا رفت و تا ظهر که ۳ تا سایت رو پیدا کنم و دادههای گیرندهها رو برداشت کرده و دوباره برنامهریزیشون کنم ذهنم هم درگیر این موضوع بود. قرارمون ساعت ۱۲:۳۰ بود که خلبان بیاد دنبال. هوا دیگه حسابی گرم و شرجی شده بود و پشه فراون، خوشبختانه اینجا هم خرابی دستگاهها رو نداشتم.
ظهر برگشتیم خونه یه دوش گرفتم و رفتم تو اتاقم، با همه خستگی و کار، از روزِ قبل دیگه من اشتهام رو از دست داده بودم و تقریبا به جز آب و قهوه و گاهی یه تیکه کوچیک شیرینی، چیزی نمیخوردم. خودم متوجه نبودم ولی این نکته از چشمِ بقیه مخصوصا خلبان دور نمیموند.
۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه
پنجشنبه ۱۵ اوت؛ امروز هوا خیلی خوبه، آفتابی، گرم با کمی باد و طبقِ گفته دیشبِ دنی، هلیکوپتر میره "بونی فس" و من رو نمی-برند و دادههایِ گیرنده سایتی که اونجا داریم رو خودِ دنی دانلود میکنه و دوباره برنامهریزی و نصبِ مجدد گیرنده. برایِ این کار باید کابل اتصال بینِ لپتاپ و گیرنده رو بهش می-دادم، چون خودش نمیدونست کابلِ خودش مربوط به این نرمافزار رو کجا گذاشته، اینطوری من نمیتونستم هیچ کاری در رابطه با کارِ خودم بکنم و از این هوا که انقدر مناسب و خوبه برایِ کارم استفاده بکنم ولی می-تونستم به بچهها کمک کنم.
ساعت ۷:۳۰ نشده بود که بلند شدم و رفتم تو سالن، همه نشسته بودند دورِ میز و مشغولِ خوردنِ صبحونه بودند، دنی نبود. من هم یه قهوه و یه چیزی خوردم و منتظرش موندم که بیاد و ببینم که کابلِ خودش رو پیدا کرده یا نه که اومد و کابل و وسایلِ لازم رو بهش دادم و در جوابِ اینکه بگذار خودم بیام گفت هلیکو جا نداره، و یه غریام زد که باید زودتر و قبل از ساعتِ ۷:۰۰ این وسایل رو به من میدادی یا حتی دیشب می-آوردی لابراتوار. از رفتارش دلخور شدم ولی هیچ قضاوتی نکردم.
به بچهها گفتم من میتونم همراهی و همکاری کنم باهاتون، Moud گفت که جسیکا همراهشه و ماکسیم هم نرفت تو منطقه و از اونجایی که رو تغییرات و رسوباتِ آبِ رودخونه کار میکنه روزهایِ بارونی مناسبتره برایِ کارش.
خب من هم تو خونه موندم و رو پروژهام کار می-کردم. سرِ ظهر دو تا دخترِ جوون اومدند که یکیشون رو می-شناختم، طبقِ معمول اسمش یادم نبود ولی اون خوب من رو یادش بود. بهشون گفتم منتظرشون نبودیم و من در جریان نیستم. Moud و جسیکا که برگشتند اتاقشون رو خالی کردند و دادند به دخترهایِ جدید، خودشون هم تو وقتِ ناهار و استراحت چادرهاشون رو پشتِ خونه کنارِ چادرِ ماکسیم برپا کردند. بهشون گفتم که یک تخت تو اطاقی که من هستم خالیه، یکیتون میتونه بیاد اینجا که گفتند ما چادر داریم و ترجیح می-دیم بیرون بخوابیم.
یک ساعتی نگذشته بود که یه آقایی که چهرهش آشنا بود در رو باز کرد و اومد تو، خیلی با من آشنا برخورد می-کرد، میدونستم که دیدمش باز اسمش یادم نمی-اومد، "فلوران" بود، استادِ دانشگاه لاوال و من ایشون رو هم سالِ گذشته تو ایستگاهِ تحقیقاتی Kuujjuarapik و همینطور تو خودِ مرکز تحقیقاتِ CEN دیده بودم. دیروز دنی گفت که میاد ولی اون موقع خیلی رو اسمش توجه نکردم و فکر کردم یه خانومی میاد. خلاصه گفتم که منتظرش بودیم و بهشون شرایط رو گفتم، ولی دخترها که از همون اول همه چیشون رو جدا و مستقل انجام دادند حتی خریداشون رو هم جداگانه گذاشتند تو یخچال.
شام رو هم من آماده کردم، برایِ ۱۰ نفر، که یک نفر هم گیاهخوار بود. بعد از شام نمی-دونم چرا دنی گفت که تو صبح ۹:۳۰ بیدار شدی و کابل رو دیر به من رسوندی و از این حرفها! لحنش هم خوب نبود، در واقع رفتار و برخوردش از روزِ دومِ ورودش خیلی تغییر کرده بود، هر چی هم تو رفتارِ خودم دنبالِ دلیلِ این تغییر می-گشتم به نتیجه نمی-رسیدم.
بعد از شام با جسیکا یه سر رفتیم پیشِ دخترها (مریلی و کاترین) که تو راه جسیکا گفت: دنی با تو خیلی بد صحبت میکنه، رفتارش درست نیست، چرا؟ باید باهاش صحبت کنی! خیلی ناراحت شدم، بهش گفتم مهم نیست و سوژه رو عوض کردم ولی اون این موضوع رو پیشِ دخترها هم گفت و اونها هم کمی از اون گفتند. در جوابشون گفتم که من هم متوجه شدم، نمیدونم چرا ولی مهم نیست و میگذره.
ولی مهم بود، همین که بقیه متوجه شده بودند من بیشتر ناراحت شدم و دیگه مهمتر شده بود. این شد که من یواش یواش کشیدم تو غارِ خودم.
برگشتیم خونه، تو اتاق بودم و اینترنت که "فلوران" در زد و اومد تو و گفت: پروین، فقط یه تختِ خالی هست و اون هم تو اتاقِ توعه، همینجا. تو مشکلی نداری که من هم بیام تو این اتاق. نگاهی به طبقه دوم تختِ دو طبقهای که من طبقه پائینش می-خوابیدم کردم و گفتم که نه، میتونی ازش استفاده کنی، من مشکلی ندارم.
برایِ تماشایِ غروب رفتم کنارِ خلیج، به این فکر می-کردم خدا کنه حداقل خررروپف نکنه! دیگه اینکه تمیز باشه و حتما دوش بگیره که بویِ بد نده! درسته که طبقه بالایِ تختِ من میخوابید و ربطی به من نداشت. ولی تو یه اتاقِ کوچیک در بسته بویِ بد می-پیچه خب. از اونجایی که هیچ وقت هم تاریکی کامل نمیشه، پرده هایی از برزنت ظریف به پنجرهها هست که شبها مانع می-شه از مزاحمتِ نور، با این حال همیشه لایِ پنجره رو من باز میگذاشتم حتی وقتی خودم تنها بودم.
کنارِ ساحل که قدم می-زدیم، جسیکا پرسید که تو ناراحت یا معذبی از اینکه با "فلوران" هم اتاق شدی؟! شونه بالا انداختم که نه، اینجا دیگه جنسیت معنا نداره و اینکه خب اون هم مثلِ من هزینه اقامتِ اینجا رو میده.
اشتراک در:
پستها (Atom)