۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

خانمِ مهماندارِ بلوندِ خوشرو بعد از اینکه با لبخند جوابِ "روز به خیر"م رو میده، میگه هر جایی که مایلی بشین. صندلیِ کنارِ راهروِ ردیفِ ۶ از این هواپیمایِ ۱۱ ردیفه می‌شینم. از این بابت خوشحالم، بسکه همیشه تو این مسیر(Umiujaq- Montreal & inverse)، یکی‌ از ۴ صندلیِ ردیفِ ۱۰ کنارِ خروجِ اضطراری نشستم. 

وسایلِ جلویِ پایِ صندلیِ بغلی ،کنارِ پنجره، نشون دهنده اینه که جایِ کسی‌ هست که خودش الان بیرونه. در حالِ جا به جا شدن بودم که اومد، یه دخترِ اینویتِ (eskimo) خیلی‌ جوونِ گریون، که یه جسمِ خیلی‌ کوچیکِ پیچیده تو پارچه گلدار رو سفت و محکم تو بغلش گرفته بود و فقط یه صورتِ قرمز کوچولو از بینِ این پارچه‌ها دیده می‌شد. هم زمان با بلند شدنم و راه دادن به اینکه بیاد سرِ جاش بشینه لبخندی زدم و گفتم: Hi. یه چیزی زیرِ لبی گفت و نشست کنارم.

اشک می‌ریخت مثلِ ابرِ بهار دلم فشرده میشد از دیدنش، نگام به صورت کوچولویِ قرمزی که به تیرگی میزد و آروم نفس می‌کشید مونده بود. من که با دیدنِ بچه‌ها یا بهتر نوزاد‌ها روحم به پرواز درمی‌آد، مونده بودم این چرا گریه میکنه؟ اصلا این بچه به این کوچیکی توانِ سفر با هواپیما رو داره؟ آروم میگم: می‌تونم برات کاری بکنم؟ کمکی‌ از من برمیاد؟ سرش رو به علامتِ نه تکون میده.

مهماندار با تاکید به بستنِ کمربند لحظه پرواز رو اعلام می‌کرد. نوزاد رو از بغلش می‌گیرم تا کمربندش رو ببنده. بچه اندازه از مچ تا آرنج منه بسکه کوچیکه، آروم نفس میکشه. دخترِ جوون همونطور که اشک میریزه که دلِ سنگ هم آب میشه اشاره میکنه به نوزاد و میگه: اسمش "ملیسا"‌ست، ۲ روزه که به دنیا اومده! می‌پرسم سفر با هواپیما براش زود نیست؟ خطر نداره؟ همونجور گریون نگاهم میکنه، شونه‌ای بالا میندازه و لبش رو به علامتِ نمیدونم یا مهم نیست تکون میده. بچه رو بهش برمیگردونم، ولی‌ نگام روش میخکوبه، به دهنش که وقتی‌ نفس میکشه آروم تکون میخوره، قلبم داره میاد تو دهنم که نکنه قلبِ بچه نتونه فشار رو تحمل کنه؟ نکنه بمیره؟ بچه رو به سینه‌ش می‌چسبونه، چشماش رو می‌بنده، اشک از لایِ پلک‌هایِ بسته‌ش سرازیره مثلِ یه جویِ باریک، و با هر تکونِ هواپیما یه آه و ناله‌ای میکنه، اشک هم همونطور میاد و لحظه‌ای گریه قطع نمیشه. دوباره نوزاد رو میگیرم تو بغلم و آروم می‌پرسم چی‌ شده؟ا چه کاری از دستم برمی‌آد که تو آروم بشی‌؟ سرش پایین بود و اشکریزان گفت: That's hard to explain!

فکر و خیالم هزار جا رفت، با توجه به زندگی‌ چند نسلی بومیها تو یه خونه ۲ یا ۳ خوابه، فکر کردم نکنه که خونواده شوهرش اذیتش کردند که این مجبور شده نوزادِ دو روزه رو برداره و بیاره توپرواز؟ نکنه پدرِ بچه‌ش ترکش کرده؟ اثری از ضرب و شتم تو سر و صورتش نبود.

خلاصه، بعد از نیم ساعت پرواز، هواپیما میخواست تو یه روستایِ دیگه بیاد پائین و مسافر پیاده و سوار کنه، درست مثلِ اتوبوس‌هایِ خطِ واحد، که این دختر دوباره بچه رو به خودش چسبوند و با هر تکون ناله کرد و من نگام میخکوبِ دهنِ بچه که نکنه نفسش قطع بشه! رنگ بچه تیره تر و گاهی‌ چهره‌ش فشرده میشد. چند دقیقه‌ای هم تو این فرودگاهِ کوچیک معطل شدیم تا مسافر‌ها جا به جا بشند و دوباره یه پروازِ نیم ساعته به روستایِ بعدی (Kuujjuarapik) که مقصدِ این دخترِ جوونِ ۲۰ ساله هم بود. 

دیگه تقریبا اشکش کم شده بود که رو به من برگشت و تشکر کرد که به خودش و بچه توجه داشتم و گفت: دارم چند روزی میرم پیشِ خونواده‌ام که خیلی‌ دلشون میخواد بچه‌ام رو ببینند. من متعجب نگاش می‌کنم که ادامه میده : خیلی‌ سخته این چند روز دوری از دوست پسرم، پدرِ ملیسا، گریه‌ا‌م به این خاطر بود! که انگار دوباره یادش افتاده باشه، شروع کرد به گریه. این بار متعجب تر همراهی می‌کنم باهاش که: آره می‌فهمم، واقعا سخته!!!!

تو فرودگاهِ این روستا، ما هم پیاده شدیم که کارهایِ Check in انجام بشه و دیگه یه پرواز یه سره تا مونترال. با مسئولِ سایت تحقیقاتی‌ که اومده بود دنبالِ فیلمبردارهایِ سوئدی، صحبت می‌کردم که دیدمش کنارِ ریلِ کوچیکِ بارها ایستاده، این بار خندون، بچه ۲ روزه هم تو بغلِ یه خانوم مسنِ اینویت بود، احتمالا مادربزرگی کسی‌ . لبخندی به هم زدیم و سری به عنوانِ خداحافظی تکون دادیم به هم و ... من هم با خیالِ راحت این بار رفتم به سمتِ صف و پرواز. 

این حجم دلهره و نگرانی‌ رو تا به حال تو هیچ پروازی تحمل نکرده بودم.






۶ نظر:

Shiva گفت...

in kheili naz bood. :) ishalah ke behtari. xx

روزهای پروین گفت...

ممنونم شیوا جان از لطفت، خوبم، خدا رو شکر.

کامی گفت...

اوخ جون نی نی! نی نی اکسیمویی! چه خوشگله.
باز هم پست های نی نی دار اکسیمویی بنویس. منم نی نی خیلی دوست دارم. این یکی خیلی نازه. کاشکی میشد واسه تولدش از اون جوراب کوچولوها بخریم کادو بدیم.
ولی فکر میکنم اینا با اون شرایط آب و هوایی، استقامتشون زیاد تر از بچه های دیگه است. یعنی شاید اگه جنگنده هم سوار می شد بازم همینجوری می خوابید و چیزیش نمی شد.
در ضمن اون عکس سربرگت با شال کرم هم قشنگه. دیگه خانوم دکتری شدی واسه خودت.

روزهای پروین گفت...

یه وقتی‌ فرصت کنم راجع به بچه‌هایِ اونجا می‌نویسم. عکس هم میگذارم، چشم
عکسِ سربرگ با شالِ کرم چیه؟!!

کامی گفت...

فیسبوک.
توی ورژن فارسیش اون عکس کوچولو رو میگه سربرگ. صفحه رو انگلیسیش که میکنی نوشته cover photo.
شایدم اون شال نیست. بلد نیستم(: !!

روزهای پروین گفت...

اشتباه نکردی، شاله.
سربرگ هم میدونم چیه، فارسیم خوبه بابا .... ;-) :-)
فقط میخواستم بدونم کجا دیدی، همین.