۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

جمعه ۱۶ اوت (۱)؛ صبحِ زود بیدار شدم و قبل از ساعتِ ۷ تو سالن بودم، بقیه هم بیدار بودند. صبح‌هایِ زود دورِ میزِ صبحونه همه سرحال در حینِ خوردن صبحونه مشغولِ صحبت و بگو بخند هستند. دلم نمیخواست که امروز هم دنی در این مورد حرفی‌ بزنه، با اینکه به اون اصلا ربطی‌ نداشت و من برنامه‌ام مشخص بود، ولی‌ به احترام بهجمع  و هماهنگی خیلی‌ رعایت می‌-کردم.

دنی اومد و بعد از خوردنِ صبحونه‌ش رو به خلبان گفت که با کامیون پروین و فلوران رو ببر دره Des Trois بعد هم تند تند هماهنگ میکرد که کی‌ با چی‌ میره، کی‌ موتور ببره، کی‌ چه کنه. من نگاش می‌-کردم و منتظر بودم که حرفش تموم بشه و برنامه خودم رو بگم که روش رو کرد بهم و گفت: متوجه نشدی برنامه رو؟  گفتم چرا، ولی‌ من قراره این درّه رو با مریلی ساعتِ ۱۴:۳۰ برم، از قبل هم قرار گذاشتیم، روزِ ۳شنبه که خودت هم اونجا ایستاده بودی، با همون لحن گفت: به کمک احتیاج داری؟ بهم برخورده بود حسابی‌ که گفتم: نه من خودم کارم رو انجام میدم ولی‌ تنها هیچ جا نمی‌رم، دخترها فقط همراهم میا‌ن، ضمنا مونیک هم رو تنها نرفتن تو منطقه بیشتر از خودِ کار تاکید کرده. ولی‌ اون حرفِ  خودش رو زد و از اونجایی که همه هم بودند و خصوصاً با حرفی‌ که دیشب جسیکا زده بود مثلا نمی‌خواستم که بقیه متوجه برخوردِ دنی بشند، پاشدم و کوله‌ سنگینِ وسایلم رو برداشتم و آماده شدم و با فلوران و خلبان رفتیم. خلبان هم وقت‌هایی‌ که هوا خوب نبود و نمیتونست بره پرواز اینجوری کمک میکرد.

هوا مه‌-آلود بود، مه‌ به قدری پایین بود که نمیتونستی ۲ متریت رو هم ببینی‌، اصلا مناسبِ کارِ من نبود، ولی‌ من کوتاه اومده بودم نمیخواستم به حسابِ غیرِ مستقل بودن و ضعف گذاشته بشه کارم. اون مویرگِ خانیم بد جنبیده بود که آتو دستِ کسی‌ نده. اومدم تو درّه و حالا ایستگاه‌هام رو پیدا نمی‌-کردم.تو این درّه ۵ تا سایت به فاصله از هم داشتم که ۲ تاش رو قبلا اومده بودم و امروز هم میخواستم که این ۳ تایِ باقیمونده رو انجام بدم. تقریبی میدونستم کجان.

فلوران که پیاده شد،  خلبان گفت که دنی با تو بد حرف میزنه، برخوردش خوب نیست، تو باید با رئیست در موردش صحبت کنی‌. گفت البته با همه تقریبا این برخورد رو داره به جز همون دو سه نفرِ خودش. منظورش Maud, جسیکا، استفان و ماکسیم بود، مخصوصا هوایِ Maud رو خیلی‌ داشت و همه رو همراهش می‌-کرد که کمکش باشند. به من مربوط نمی‌شد، هر کی‌ خودش میدونه. ولی‌ اینکه رفتارش جدا از اینکه من رو ناراحت می‌-کرد سبب شده بود که بقیه بفهمند و یه جوری انگار هوام رو داشته باشند، بیشتر من رو اذیت می‌-کرد. این نوع توجه رو دوست ندارم. 

من تنها غیر فرانسه زبان اون جمع بودم، بقیه از کبک، فرانسه و سوئیس بودند، و من از ایران. البته به این مربوط نمیشه ولی‌ خب.... در جوابِ خلبان قبل از پیاده شدن گفتم که: من اهلِ شوخی‌ کردن نیستم، به همه هم احترام می‌گذارم، تحملم هم بالاست، مهم نیست، این روزها هم می‌گذره، ولی‌هر چی‌ هم فکر می‌-کنم نمی‌فهمم که کجا اشتباه کردم که این برخورد رو داره. گفت که میدونم، تو این چند روز شناختمت، تو اشتباه نکردی، اون این مدلی‌ هست با ما هم همینطور، ولی‌ تو باید به سوپروایزرت بگی‌. گفتم می‌گذره، مهم نیست و پیاده شدم. ولی‌ چه پیاده شدنی که از این توجه و این حمایت بیشتر حالم بد بود، از اینکه بخوام خودم رو اثبات کنم که من الم و بلم، اینجور نیستم و اونجور هستم. از اینکه دنبالِ یکی‌ بگردم که شکایت کنم. باید این موضوع رو خودم حل می‌کردم!

یه خرده مه‌ بالا رفت و تا ظهر که ۳ تا سایت رو پیدا کنم و داده‌های گیرنده‌ها رو برداشت کرده و دوباره برنامه‌ریزیشون کنم ذهنم هم درگیر این موضوع بود. قرارمون ساعت ۱۲:۳۰ بود که خلبان بیاد دنبال. هوا دیگه حسابی‌ گرم و شرجی شده بود و پشه‌ فراون، خوشبختانه اینجا هم خرابی دستگاه‌ها رو نداشتم.

ظهر برگشتیم خونه یه دوش گرفتم و رفتم تو اتاقم، با همه خستگی‌ و کار، از روزِ قبل دیگه من اشتهام رو از دست داده بودم و تقریبا به جز آب و قهوه و گاهی‌ یه تیکه کوچیک شیرینی‌، چیزی نمیخوردم. خودم متوجه نبودم ولی‌ این نکته از چشمِ بقیه مخصوصا خلبان دور نمی‌موند. 












۱ نظر:

درخت ابدی گفت...

چه عکس‌های خوبی گرفتی، به‌خصوص اون دریچه.