۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

شنبه ۱۷ اوت (۴)؛ خلاصه که با آخرین هلیکوپتر رسیدم روستا، تا بقیه تو لابراتوار بودند، دوش گرفتم و تو بارون رفتم پیشِ دخترها؛ ماریلی و کاترین؛ که خوراکیهایی که دیروز خریده بودم و اونجا جا گذاشتم رو بگیرم، بارون شدیدتر شده بود. نگاهِ بچه‌ها به صورتم من رو کشوند جلویِ آینه، واویلا چه کرده بودند پشه‌ها با من، به شوخی‌ و خنده ماجرایِ اون روز رو براشون می‌گفتم که حس کردم خیلی‌ راحت نمیتونم فکم رو تکون بدم و کمی‌ نفس کشیدن برام سخت شده، سردرد هم شدیدتر. خواهش کردم که یه قرصِ مسکن بدند برایِ سردردم، حرفی‌ از سفت شدنِ فک‌هام نزدم، و اینکه دیگه حرف زدنم شل و آروم شده که کاترین همراه با ادویل، یه قرصِ ضدِّ حساسیت هم بهم داد که چه به موقع بود، چون گلوم از تو شروع کرده بود به ورم کردن و اگر این قرص رو نمیخوردم یا اینکه پیشِ دخترها نمیومدم چه بسا که خفه میشدم. 

بعد از خوردنِ دارو، تو بارونِ شدید برگشتم رزیدانس و سریع رفتم اتاقم و خوابیدم. حالم بد بود. شنیدم کسی‌ به در میزد شاید جسیکا بود، نمیدونم چون بعد هم نپرسیدم، وقتی‌ از اتاق بیرون اومدم، ساعت نمیدونم چند بود، شاید هنوز ۹ نشده بود، نگاهِ بقیه من رو باز کشوند جلویِ آینه، لحظه به لحظه بدتر میشدم، خودم به شوخی‌ میگرفتم و هی‌ می‌گفتم مثلِ تصاویرِ صفحه حوادث شدم، زنهایی که دچارِ خشونتِ خونگی شدند! و بعد هم قضیه عصر و خوردن دارویِ ضدِّ حساسیت رو گفتم که چه به موقع بود. همه نگران بودند، و می‌گفتند تو باید به ما رو خبر کنی‌، فلوران میگفت: پروین لطفا ساکت نباش، هر اتفاقی بیفته من متهم هستم، هم امروز هم‌راهت بودم هم اتاقمون یکی‌ هست. همه نگران بودند و حرفی‌ زدند الا دونی...

صبحها که بیدار میشدم چشم‌هام کاملا بسته بود، به زور بخور آب‌جوش بازشون می‌کردم و در طولِ روز هم اگر برایِ کار نمیرفتم بیرون و تو خونه بودم رو صورتم یخ می‌گذاشتم. این عکس مالِ روزی هست که صورتم بهتر شده، در واقع خیلی‌ بهتر و میخواستم برگردم!
یه عکس هم از دو روز قبل از ماجرا می‌گذارم که ببینین چطور پشه کوچیکِ سیاه که به سادگی‌ هم دیده نمی‌شه، با همکاری و اتحاد هم میتونند کارِ بزرگی‌ انجام بدند و آمیزاد این مغرورترین موجودِ خدا رو زمین رو تا پایِ مرگ هم بکشنند!



۱۱ نظر:

Unknown گفت...

وای
چیکار کردن :|

روزهای پروین گفت...

تو این عکس دیگه خوبم نارسیس عزیز، عکس‌هایِ وحشتناکی دارم از اون یکی‌ دو روزِ اول. این هم یه تجربه است که گذشت و الان هم که مثلِ همیشه‌ام

پینک گفت...

چه خوشگلین شما پروین جان ..
ولی اول ترسیدم گفتم خشونت خانگی :))

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفت پینکِ عزیزم، نگاهت خوشگله.
نترس عزیزم، این سفر هم به خیر گذشت تا دفعه بعد هم توکل به خدا (-:

وحیده گفت...

واای چه کردن پشه ها که می گی تو این عکس بهتر افتادی!!
از آخرش چه کردی رفتی دکتر؟
از دست دنی هم خیلی اعصبانی هستم!! هم یک احوالی ازت نپرسید؟

روزهای پروین گفت...

ممنونم وحیده جان. من ولی‌ از دستِ دنی به خاطرِ احوال‌پرسی‌ نکردن عصبانی نیستم. این اشتباهِ من بود که بدون توریِ محافظِ صورت کار کرده بودم.
دکتر نرفتم، با بخور، گذاشتن یخ و خوردنِ دارویِ ضدِّ حساسیت و مسکن به مرور (در طولِ یک هفته یا ۱۰ روز) کاملا خوب شدم.

رامین گفت...

سلام پروین جان.من دو هفته ای میشه که با وبلاگت اشنا شدم و باید بگم که خیلی خوب می نویسی.من همه نوشته هات رو خوندم و خیلی لذت بردم.در ضمن خیلی زیبا و جذاب هستی

Unknown گفت...

گیر خرس نیافتادی ولی پشه ها تلافی کردن

روزهای پروین گفت...

سلام رامین عزیز،
مرسی‌ از حضورت، و اینکه لطف داری ممنونم (-:

کامی گفت...

شیطونه میگه یه تانکر حشره کش ورداریم بیاریم کانادا خالی کنیم توی اون منطقه. ببین با دانشجوی اعزامی کشور ما چیکار کردن.لااقل فهمیدیم پشه هاشون جنبه ندارن.
بی احتیاطی نکن پروین.

روزهای پروین گفت...

چشم کامی‌ عزیز دیگه بی‌احتیاطی نمیکنم. (-:
در واقع اشتباه از من بود که به خاطرِ نگرانی از حضورِ ‌خرس و سرعت بخشیدن به کار، توری رو از روی صورتم برداشتم. با اینکه حدودا هر ۴-۳ دقیقه یک بار شاید هم کمتر کرم و اسپری زدم ولی‌ فایده نداشت، قدرتِ اون حشراتِ ریز از خرس‌هایِ گنده هم بیشتر بود!