۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

جمعه ۱۶ اوت (۲)؛ اوایلِ بعد از ظهر، دنی و گروهش در حالِ مرتب و انبار کردنِ تیر و تخته‌هایِ پشتِ خونه بودند که رفتم صداش کردم، سرد و محترمانه گفتم من می‌خوام برم درّه شمالِ روستا و به موتور ۴چرخ احتیاج دارم. گفت باشه و رفتم دنبالِ مریلی و بهش گفتم که کارِ چندانی ندارم فقط یه سایت تو درّه‌ای که شمالِ روستا هست.
.۱۴:۳۰ با هم رفتیم، و این ایستگاه جایی‌ بود که روزِ دوشنبه با یاشوا هم اومده بودم ولی‌ در همون مکانی که GPS نشون میداد گیرنده رو پیدا نکرده بودم و دخترها گفته بودند میدونند کجاست چون سالِ پیش هم با همین مورد برخورد کرده بودند. در دایره به شعاع ۵متر و لابلایِ درختچه‌هایِ تیغدار خیلی‌ گشتیم تا دیگه در اوجِ ناامیدی به رو به خدا گفتم: یا خدا، میدونی‌ که به امیدِ تو اومدم، من نمیتونم برم بگم من همه تلاشم کردم ولی‌ پیدا نشد! خدایِ خوشگلم هم همون لحظه چشمِ من رو باز کرد به سر سفید روپایه سیاه که پخشِ زمین شده بود... خودش بود. کارش رو انجام دادیم و خوشحال و خندون برگشتیم که بریم و به برنامه جمعه‌شبمون برسیم. دورهمیِ دخترونه خونه مریلی و کاترین، به صرفِ  شامِ ایرانی!
ظاهرا پسرها به جسیکا و Maud کلی‌ غرّ زده بودند که چرا غذایِ ایرانی برایِ دورهمیِ دخترونه! به من چیزی نگفتند چون من رو مودِ لبخند و روز بخیر و شب به خیر بیشتر نبودم. 




هیچ نظری موجود نیست: