دوشنبه ۱۹ اوت؛ هوا عالی، یه روز آفتابی و خوب برایِ گشتن، مخصوصا اینکه کاری هم نداشتیم. صبح بعد از صبحونه، دوباره ملحفههایِ شستهای که شبِ قبل استفاده کرده بودم رو ریختم تو لباسشویی و بعد خشک کن و تاکرده تو کمد گذاشتم، یه جاروبرقی سریع به اتاق و سالن کشیدم. همه جا رو تر و تمیز کردیم، برایِ نهار هم تصمیم گرفتیم. بعد هم با Maud و جسیکا رفتیم یه سر فروشگاهِ هتل و دو تا فروشگاهِ تو روستا که به رسمِ هر سال یه چیز بومی یادگاری بخریم که چیزی که میخواستیم رو پیدا نکردیم. دوری تو روستا زدیم، یه سر رفتیم مدرسه که کاملا مجهز هست و همه از مدیر و معلم گرفته در حالِ تمیز کردن و آمادهسازی برایِ شروعِ سالِ تحصیلی جدید بودند.
یعنی همین امروز که این صورتِ من انقدر کجوکوله بود، مثلِ یه کوسن نیمهباد که یه بچه با ذغال روش چشم و ابرو کشیده باشه هر چی خانوم و آقایِ خوش تیپِ غیرِ بومی که تو این روستا کار میکرد دیدیم!!! از اونجایی که من فقط غریبه بودم، یه ملیتِ دیگه، نه اروپایی و نه کانادایی خب بیشتر توجه میکردند و کی هستی و چی هستی؟ همه هم میفهمیدند کارِ پشه هست ولی خب دیگه ..... جالب اینکه، هیچ کس هم سوالی نمیپرسید و توجهِ خاص به این وضع نمیکرد، برخوردها خیلی عادی بود، نه آخی، نه اوخی، نه طفلکی، نه وای، نه ووی ...
دخترها برگشتند رزیدانس و من رفتم کنارِ خلیجِ هودسن و عکس گرفتم و کلی از اون همه زیبائی و آرامش لذت بردم.
زوجِ فیلمبردارِ سوئدی و جاناتان هم بعد از چند روز برگشتند، صبح هلیکوپتر رفته بود دنبالشون. به خاطرِ این چند روزی که تو طبیعت بودند همشون برنزه شده بودند و جاناتان که همینجوریش هالیوودی بود، محشر شده بود. قبل از رفتنش، آیفونش رو به من سپرده بود بهش برگردوندم، یه سری از عکسهایی که گرفته بودند رو دیدم، یه چیزی بالاتر از محشر بود، فوقالعاده، تازه نه عکسهایی که با دوربینِ حرفهای و لنزهایِ آنچنانی گرفته بودند. راضی بودند از نتیجه کارشون کلی از فک ها فیلمبرداری و عکسبرداری کرده بودند.
بعد از ناهار تو وقت باقی مونده با جسیکا و مود رفتیم کنارِ خلیج تا نزدیکِ فرودگاه به دنبال یک نوع گیاهی که به عنوانِ دمنوشِ آرامبخش قبل از خواب استفاده میشه که خب پیدا نکردیم، آدرس اشتباه بود. بچهها با یکی ازموتورها رفتند به یکی از درهها و اون مقداری رو که فرصت کرده بودند بچینند تقسیم بر ۳ کردند و به من هم دادند و من هم خشک کردم که ببرم برایِ مامان که خودش استاده در زمینه گیاهانِ دارویی!
دنی رو قبل از رفتن ندیدم، بدونِ خداحافظی رفت!
جاناتان، ما دخترها و زوجِ فیلمبردار رو رسوند فرودگاه. ۲ ساعتی منتظرِ هواپیما بودیم، اینجا با سوئدیها هم صحبت شدم، آقا کمحرفتر بود و ظاهراً مدیریتِ کارشون با خانومش بود. بعد از اینکه فهمیدند من ایرانیم، سریع در موردِ زیبائیِ طبیعتِ ایران حرف زدند و از تهران گفتند. انقدر اون لحظه حسِّ خوبی داشت، همینکه بد نگفتند و چهرهشون رو تو هم نکردند خودش خوب بود دیگه با تعاریفی که کردند و شناختِ کمی که داشتند کلی حسِّ خوب، آخرِ سفر به من دادند.
شب رسیدیم مونترال، پرواز کمی تأخیر داشت، این شد که اتوبوسِ فرودگاهِ مونترال به کِبِک رو از دست دادم و به جاش با مود و جسیکا با ماشین مود برگشتیم.
همینکه موبایل رو روشن کردم، مامان زنگ زد! انقدر که دقیقه و حواسش هست که کی میرسم! در همین حد هم که مطمئن بشند که خوب و سالمم و رسیدم، حرفِ دیگهای هم نمیزنند، گلهای هم ندارند. گاهی فکر میکنم، من به جز زحمت و نگرانی هیچ چیز براشون نداشتم و ندارم.
این سفر هم گذشت و به سلامت برگشتم کِبِک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر