۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

Nastopka-شنبه ۱۷ اوت (۱ صبحِ زود بیدار شدم و سریع آماده شدم، هوا عالیه، به قولی هوایِ ملسِ خرس و پشه، آفتابی، کمی‌ گرم. طبقِ برنامه قرار بود هلی‌کوپتراول ما رو ببره "ناستاپوکا"، همون منطقه‌ای که سالِ پیش ‌خرس بهمون نزدیک شده بود و بعد Maud و همراهاش رو ببره BGR. روزِ قبل به خلبانِ هلی‌کوپتر گفته بودم که این منطقه‌ای که قراره بریم خطرناکه و هیچ راهِ دیگه‌ای نداره به جز هلی‌کوپتر و سوپروایزرم هم تاکید کرده که باید همراه داشته باشم. ولی‌ خب....
صبح که "دنی" اومد برنامه عوض شد و اول گروهِ Maud رفتند. برگشتم به اتاقم، موقع رفتن اومدم بیرون که بریم، فلوران رو به من چیزی گفت تو این مایه‌ها که من امروز مراقبِ توام، با لبخند فقط سر تکون دادم بهش، دونی نگاش بهم بود.
ما ۳تا با کامیونت با هم رفتیم فرودگاه، فلوران همینطور حرف میزد من هم گوش می‌کردم و نمیکردم که دنی که پشتِ فرمون بود گفت: پروین، تو متوجه نمیشی‌ ما چی‌ میگیم؟ من خیلی‌ عادی گفتم، گاهی‌. گفت چون تند حرف می‌زنیم؟ گفتم گاهی‌ هم به خاطرِ لهجه. یه دفعه خندید و گفت اینجا همه لهجه‌ها هست؛ کبکی، سوئیسی، فرانسوی و... نمی‌شه که هیچ کدوم رو متوجه نشی‌.هیچ جوابی ندادم و نگاش کردم که از تو آینه بهم نگاه می‌کرد. فلوران حرف رو عوض کرد و گفت شما به "صبح به خیر" چی‌ میگید تو زبونتون؟ وقتی‌ گفتم ۲ تاییشون نتونستند تلفظ کنند و گفت سخته، " روز به خیر" رو چطور میگین؟ گفتم، ساده تر بود، شروع کردند  به تمرین، بیشتر فلوران که گفت تو پاریس دوست ایرانی دارم می‌خوام این بار که دیدمش این رو بگم.
تو فرودگاه؛ قبل از سوار شدن به هلی‌کوپتر، دونی یه اسپری فلفل و یه دونه موبایلِ ماهواره‌ای داد به فلوران که دوباره رو به من گفت من محافظت هستم. و دونی گفت که در صورتِ خطر به چه شماره‌ای زنگ بزنیم. فکر می‌کنم به خاطرِ حرفی‌ که دیروز راجع به وجودِ ‌خرس به خلبان زده بودم این تجهیزات رو داد و چه فایده که اون‌ها رو داد به فلوران!

کوله‌ام سنگین بود، همه این روز‌ها اینطور بود، چون بسته به تعداد دستگاه‌هایِ هر سایتی که میرفتم یه ‌ست دستگاهِ گیرنده با خودم میبردم که اگر نیاز به تعمیر باشه درنمونم. و خوشبختانه تا امروز مشکلی‌ نبود ولی‌ این باعث نمی‌شد که رویه رو عوض کنم، حادثه خبر نمیکنه.

تو این منطقه ۲ تا سایت داشتم و تو هر سایت ۲ تا دستگاهِ گیرنده، در مجموع ۴تا. ظاهراً دونی هم ۲ تا سایت نزدیکِ سایت‌هایِ من داشت آنها هم سالِ پیش دستگاه گذاشتند، کار مالِ میشل هست. به همین خاطر هلی‌کوپتر رو طوری فرمون داد که درست تو سایتِ خودش فرود بیاد. ما هم پیاده شدیم و سریع نگاهی‌ به دستگاهش انداخت و گفت تا یک ساعت و نیم دیگه میا‌‌ن دنبالمون که بریم ایستگاهِ بعدی. فلوران هم که میخواست انمونه برداری کنه همون جا وسایلش رو مستقر کرد و حالا من تو اون هوا و با اون لباس‌هایِ کلفت و گرم و با اون کوله سنگین باید یا از یه جنگلِ کاجِ سیاه و یا از دو تا دریاچه میگذشتم تا برسم به اولین گیرنده.

تو کلاسِ امداد و ایمنی گفته بودند اگر ‌خرس از روبرو به شما نزدیک شد، بلند بلند حرف بزنید و در همون حال آروم آروم دور بشی‌د، ولی‌ در موردِ مقابله با خرسی که از پشت بهتون نزدیک میشه حرفی‌ نزده بودند. وقتی‌ می‌خواستم برم به سمتِ ایستگاهم، فلوران گفت : پروین سرو صدا کن، بلند حرف بزن، و اگر خطری بود من رو صدا کن. 

به راه افتادم، من معمولاً آواز میخونم، ولی‌ اونجا خوندنم نمیومد، دروغ چرا کمی‌ اضطراب داشتم، هوا گرم و مرطوب بود، راه نبود یا باید تو آب میرفتم یا جنگل که دومی‌ رو مطمئناً انتخاب نمیکردم، از کنار دریاچه‌ها که کلی‌ هم درختچه‌هایِ خاردارِ بلند تو هم فرو رفته بودند راه افتادم، دیگه برام مهم نبود اگر با همه اون تجهیزات میفتادم تو آب. شروع کردم با صدایِ کمی‌ بلند "قل هو الله" خوندن، کمی‌ که گذشت متوجه شدم که همون رو ریتمیک میخونم!
خلاصه به سختی رسیدم به اولین گیرنده که ..... چشمتون روزِ بد نبینه، شکسته و داغون، کابلهایِ پاره، افتاده دور از محلِ اصلیش، این یعنی‌ که ‌خرس‌ها اونجا بودند. سریع رفتم سمتِ دومی‌ که اوایلِ جنگل کنارِ درختچه‌هایِ کاج نصب کرده بودیم، اون هم وضع بدتر از این داشت!









هیچ نظری موجود نیست: