۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

سه‌شنبه ۲۰ اوت؛ روزِ آخر یه ایمیل داشتم از اسما که بعد از یه مدتِ طولانی (۱۰ ماه) برگشته کبک و اینکه قرار بگذاریم. خیلی‌ خوشحال شدم و سریع جواب دادم و گفتم که فعلا مناطقِ قطبی هستم و تاریخِ برگشتم رو هم دادم.

اواخرِ سپتامبرِ گذشته رفته بود کشورش برایِ تعطیلات و هم اینکه ازدواج کنه و قرار بود که برایِ مراسمش من هم برم. تقریبا هیچ خبری ازش نداشتیم جز ایمیلهایِ کوتاهِ دلتنگی‌ که هر از گاهی‌ به من میزد برایِ نشستن دورِ میزِ آشپزخونه و چایی ایرانی و گپ زدن. فاطیما گفته بود که نامزد کرده چون دیده بودتش، بعد از اون بچه‌ها مدام میپرسیدند و من بعد از دو ماه با اون ماجرا که پیش اومد تقریبا مطمئن بودم که نه، ولی‌ .... به هیچ کس چیزی نگفتم و عکس‌العملم هم در مقابلِ بقیه مثلِ خودشون بود. حالا با اومدنش به فکر فرو رفتم که چه کار کنم؟ بهش بگم یا نه؟ تا برسم کبک، کلی‌ موضوع رو سبک سنگین کردم و تصمیم گرفتم ...

صبحِ سه‌شنبه با خوشحالی‌ اومد پیشم، با یک جفت گوشواره نقره "خمسه فاطمه زهرا" به عنوانِ سوغاتی. سالِ قبل، یه گلوبندش رو بهم داده بود، اون نقره نبود.من هم جعبه پولکیِ پسته‌ای که خواهر براش فرستاده بود رو دادم بهش. خیلی حرف زدیم، از همه جا، من از سفرِ پیش‌بینی‌ نشده به  ایران و غافلگیر کردنِ خونواده، و مراسمِ عروسی‌. اون هم از همه جا گفت، از این ۱۰ ماهی‌ که پیشِ خونواده بوده الّا دلیلِ اصلی‌ به هم خوردن نامزدی و عروسی‌‌ای که همه چیش تموم شده بود.

از حرفهاش هیچ چیزِ قطعی دستگیرم نمی‌شد، این بود که نمی‌تونستم وضعیتشون رو بفهمم و آیا بگم این موردی که ۸ ماه اذیتم میکرد یا نه؟ یکی‌ دو بار سوال کردم که ببینم اگر حتی درصدِ کمی‌ هم احتمال داره جور بشه موضوع حرفی‌ نزنم. بارها و بارها جمله‌ام رو قورت دادم، حرف نوکِ زبونم بود، نمیخواستم ذهنش رو خراب کنم اگر حتی دلش گیر بود یا امیدی بود. اون هم که انقدر تودار و منطقی‌ که واضح حرف نمی‌زد. بینِ حرفهاش وقتی مطمئن شدم که نه این برنمیگرده فقط برایِ حفظِ آبرو و خدشه دار نکردنِ انتخابش هست که چیزی نمیگه، گفتم میخوام یه چیزی رو بهت بگم فقط قبلش به این سوالم شفاف جواب بده. با تعجب نگام کرد و گفت باشه، چی‌ شده؟!پرسیدم چند درصد احتمال میدی که برگردی به رابطه‌ت و مشکلتون حل بشه؟ جوابش رو که فهمیدم موضوع رو گفتم. 

 که کمتر از دو ماه از رفتنت، نامزدت بارها و بارها با من تماس گرفت، به بهانه این که شما با هم به مشکل برخوردید و...  اولش فکر کردم از اونجایی که می‌دونه من و تو مثلِ دو خواهر میمونیم ازم کمک میخواد ولی‌ ... بعد که گفت دعوتِ دوستیم رو اکسپت کن ولی‌ اسما نفهمه فهمیدم موضوع چیزِ دیگه است و به طورِ مختصر و کلی‌ موضوع رو گفتم، نیاز به گفتنِ جزئیات نبود،با همون کلیات هم خیلی‌ شرمنده شد و به فکر فرو رفت، دخترِ نازنین و محترم! سخت بود گفتنش، خیلی‌ سخت، بیش از هشت ماه بود که این موضوع آزارم میداد و به کسی‌ هم حرفی‌ نزده بودم. 
گفت چرا زودتر نگفتی؟! چرا همون موقع  برام ننوشتی؟! اینجوری سریع‌تر تصمیم میگرفتم، و ..... و بعد از یه مکثِ طولانی، چند بارازم معذرت خواست و گفت تقصیرِ من بوده که انقدر از تو براش گفتم. ادامه داد لطفا به کسی‌ نگو، چون شرمنده میشم از انتخابم. جواب دادم، خیالت راحت که هیچ کس چیزی نمیدونه. آخه گفتن داره این مساله، مرتیکه خر .... والله! دیگه نگفتم هنوز هم گاهی‌ رو اسکایپ ازش میسد کال دارم...

هیچ نظری موجود نیست: