Nastapoka- شنبه ۱۷ اوت (۳)؛ وقتی رسیدیم BGR, فلوران پیاده شد چون میخواست یکی دو ساعتی اینجا بمونه و نمونهبرداری کنه و من فکر میکردم برمیگردم روستا. Maud, ماکسیم، جسیکا، استفان و دونی هم مشغولِ کار مود بودند. خلبان نگام کرد و گفت خوبی؟ گفتم: عالی، با همه این مشکلاتی که امروز دستگاهها داشتند، از اینکه کار به خوبی انجام شده خیلی خوشحالم. عمیق نگام کرد و لبخندی زد و گفت من به خوشحالیِ تو خوشحالم!
بهش گفتم من رو نمیرسونی گفت نه، دونی گفته باید فلان وسایل رو ببرم بعد بیام و به ترتیب ببرمتون، و تاکید کرد که رئیسِ من دونی هست! نمیدونم چندمین بار بود که از دیروز این رو تکرار میکرد. بهش گفتم ولی رئیسِ من دونی نیست. من و دونی به یه اندازه حق داریم از این امکانات. رئیسِ من مونیک هست مثلِ میشل که رئیسِ دونی، مود و بقیه هست. شرایطِ من و دونی یکسانه، درسته اون مسولِ تجهیزاتِ تمام ایستگاههایِ منطقه هست ولی من حقم محفوظه و استادم پول میده برایِ لحظهلحظه استفاده از این امکانات.اگر ساکتم به خاطرِ همکاری هست.
صورتم میسوخت، هیچ ایدهای ازش نداشتم. وقتی دیدم فعلا برنامه نیست که من رو ببرند پیاده شدم و هلیکوپتر هم بشکههایی که دونی گفته بود رو با خودش برد. بارون گرفته بود، طبیعت زیبا بود، اردکهایِ وحشی تو رودخونه بودند. با قطرههایِ خنکِ بارون که به صورتم میخورد سوزشِ صورتم بیشتر میشد، برایِ اینکه ببینم چی شده از صورتم عکس گرفتم، آینه همرام نبود. صورتم افتضاح بود، ورم کرده، پر از نیشِ پشه، زیرِ هر کدوم از چشمها یه حبابِ بزرگِ خون و مثلِ زنهای کتک خورده که عکسهاشون رو تو صفحه حوادث میبینین. حالا میفهمیدم منبعِ سوزش صورت و سردردی که یکی دو ساعته شروع شده از کجاست ولی باز هنوز خوشحال بودم که کارها به خوبی انجام شده.
هلیکوپتر که برگشت، رفتم نشستم توش که کارِ بقیه هم تموم شد و با کمکِ هم وسایلشون رو آوردند و اینجا بود که گفتند چون باید قسمتهایی از یخچالهایِ قطبی رو که از زیرِ زمین استخراج کردند رو سریع به لابراتوار برسوند پس Moud و ماکسیم و استفان اول میرند. با توجه به حالم اعتراض کردم، کسی گوش نکرد حتی فلوران تاکید کرد که پروین اول بره کسی به صورتم نگاه نکرد و گفتند نمیشه یخها باید زودتر برسه به آزمایشگاه، باز من پیاده شدم. البته بعد با مسائلی که پیش اومد، Maud ابرازِ پشیمونی کرد، ولی چه فایده ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر