۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

پنجشنبه ۱۵ اوت؛ امروز هوا خیلی‌ خوبه، آفتابی، گرم با کمی‌ باد و طبقِ گفته دیشبِ دنی، هلی‌کوپتر میره "بونی فس" و من رو نمی‌-برند و داده‌هایِ گیرنده سایتی که اونجا داریم رو خودِ دنی دانلود میکنه و دوباره برنامه‌ریزی و نصبِ مجدد گیرنده. برایِ این کار باید کابل اتصال بینِ لپ‌تاپ و گیرنده رو بهش می‌-دادم، چون خودش نمیدونست کابلِ خودش مربوط به این نرم‌افزار رو کجا گذاشته، اینطوری من نمی‌تونستم هیچ کاری در رابطه با کارِ خودم بکنم و از این هوا که انقدر مناسب و خوبه برایِ کارم استفاده بکنم ولی‌ می‌-تونستم به بچه‌ها کمک کنم.

 ساعت ۷:۳۰ نشده بود که بلند شدم و رفتم تو سالن، همه نشسته بودند دورِ میز و مشغولِ خوردنِ صبحونه بودند، دنی نبود. من هم یه قهوه و یه چیزی‌ خوردم و منتظرش موندم که بیاد و ببینم که کابلِ خودش رو پیدا کرده یا نه که اومد و کابل و وسایلِ لازم رو بهش دادم و در جوابِ اینکه بگذار خودم  بیام گفت هلیکو جا نداره، و یه غری‌ام زد که باید زودتر و قبل از ساعتِ ۷:۰۰ این وسایل رو به من میدادی یا حتی دیشب می‌-آوردی لابراتوار. از رفتارش دلخور شدم ولی‌ هیچ قضاوتی نکردم.

 به بچه‌ها گفتم من می‌تونم همراهی و همکاری کنم باهاتون، Moud گفت که جسیکا همراهشه و ماکسیم هم نرفت تو منطقه و از اونجایی که رو تغییرات و رسوباتِ آبِ رودخونه کار میکنه روزهایِ بارونی مناسبتره برایِ کارش.

خب من هم تو خونه موندم و رو پروژه‌ام کار می‌-کردم. سرِ ظهر دو تا دخترِ جوون اومدند که یکیشون رو می‌-شناختم، طبقِ معمول اسمش یادم نبود ولی‌ اون خوب من رو یادش بود. بهشون گفتم منتظرشون نبودیم و من در جریان نیستم. Moud و جسیکا که برگشتند اتاقشون رو خالی‌ کردند و دادند به دخترهایِ جدید، خودشون هم تو وقتِ ناهار و استراحت چادرهاشون رو پشتِ خونه کنارِ چادرِ ماکسیم برپا کردند.  بهشون گفتم که یک تخت تو اطاقی که من هستم خالیه، یکیتون میتونه بیاد اینجا که گفتند ما چادر داریم و ترجیح می‌-دیم بیرون بخوابیم.

 یک ساعتی نگذشته بود که یه آقایی که چهره‌ش آشنا بود در رو باز کرد و اومد تو، خیلی‌ با من آشنا برخورد می‌-کرد، میدونستم که دیدمش باز اسمش یادم نمی‌-اومد، "فلوران" بود، استادِ دانشگاه لاوال و من ایشون رو هم سالِ گذشته تو ایستگاهِ تحقیقاتی‌ Kuujjuarapik و همینطور تو خودِ مرکز تحقیقاتِ CEN دیده بودم. دیروز دنی گفت که میاد ولی‌ اون موقع خیلی‌ رو اسمش توجه نکردم و فکر کردم یه خانومی میاد. خلاصه گفتم که منتظرش بودیم و بهشون شرایط رو گفتم، ولی‌ دخترها که از همون اول همه چی‌شون رو جدا و مستقل انجام دادند حتی خریداشون رو هم جداگانه گذاشتند تو یخچال.

شام رو هم من آماده کردم، برایِ ۱۰ نفر، که یک نفر هم گیاهخوار بود. بعد از شام نمی‌-دونم چرا دنی گفت که تو صبح ۹:۳۰ بیدار شدی و کابل رو دیر به من رسوندی و از این حرفها! لحنش هم خوب نبود، در واقع رفتار و برخوردش از روزِ دومِ ورودش خیلی‌ تغییر کرده بود، هر چی‌ هم تو رفتارِ خودم دنبالِ دلیلِ این تغییر می‌-گشتم به نتیجه نمی‌-رسیدم.

بعد از شام با جسیکا یه سر رفتیم پیشِ دخترها (مریلی و کاترین) که تو راه جسیکا گفت:  دنی با تو خیلی‌ بد صحبت میکنه، رفتارش درست نیست، چرا؟ باید باهاش صحبت کنی‌! خیلی‌ ناراحت شدم، بهش گفتم مهم نیست و سوژه رو عوض کردم ولی‌ اون این موضوع رو پیشِ دخترها هم گفت و اونها هم کمی‌ از اون گفتند. در جوابشون گفتم که من هم متوجه شدم، نمیدونم چرا ولی‌ مهم نیست و می‌گذره. 
ولی‌ مهم بود، همین که بقیه متوجه شده بودند من بیشتر ناراحت شدم و دیگه مهمتر شده بود. این شد که من یواش یواش کشیدم تو غارِ خودم.

برگشتیم خونه، تو اتاق بودم و اینترنت که "فلوران" در زد و اومد تو و گفت: پروین، فقط یه تختِ خالی‌ هست و اون هم تو اتاقِ توعه، همین‌جا. تو مشکلی‌ نداری که من هم بیام تو این اتاق. نگاهی‌ به طبقه دوم تختِ دو طبقه‌ای که من طبقه پائینش می‌-خوابیدم کردم و گفتم که نه، میتونی‌ ازش استفاده کنی‌، من مشکلی‌ ندارم. 

برایِ تماشایِ غروب رفتم کنارِ خلیج، به این فکر می‌-کردم خدا کنه حداقل خررروپف نکنه! دیگه اینکه تمیز باشه و حتما دوش بگیره که بویِ بد نده! درسته که طبقه بالایِ تختِ من می‌خوابید و ربطی‌ به من نداشت. ولی‌ تو یه اتاقِ کوچیک در بسته بویِ بد می‌-پیچه خب. از اونجایی که هیچ وقت هم تاریکی کامل نمیشه، پرده هایی از برزنت ظریف به پنجره‌ها هست که شبها مانع می‌-شه از مزاحمتِ نور، با این حال همیشه لایِ پنجره رو من باز می‌گذاشتم حتی وقتی‌ خودم تنها بودم.

کنارِ ساحل که قدم می‌-زدیم، جسیکا پرسید که تو ناراحت یا معذبی از اینکه با "فلوران" هم اتاق شدی؟! شونه بالا انداختم که نه، اینجا دیگه جنسیت معنا نداره و اینکه خب اون هم مثلِ من هزینه اقامتِ اینجا رو میده.