۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

یکشنبه ۱۸ اوت؛ صبح، طبقِ عادت زود بیدار شدم با اینکه دیگه کاری نداشتم به جز جمع کردنِ وسایلم، شستن  خشک کردن و جابه‌جا کردنِ ملحفه‌ها، تمیز کردنِ اتاق و سالن به سهمِ خودم و .... هوا مه‌ آلوده و بارونی، به نظر میاد که پرواز‌ انجام نشه، با این‌حال آماده شدم و بعد هم رفتم یه سر دمِ خونه "یاشو‌آصلاح"، همون پیرمردِ اسکیمو که یه بار همراهم اومد تو دره و بابتش ۲۰$ بهش داده بودم، رسید نگرفته بودم. وقتی‌ من رو با اون صورتِ ورم کرده و قرمز دید تعجب کرد و با خنده‌ای که دندونهایِ یک در میونِ زرد و سیاهش رو نشون میداد گفت "پشه ریزِ سیاه، پشه ریزِ سیاه"!!! بعد هم اسمش رو به زبونِ بومی نوشت پایِ رسید به عنوان امضا.

تو بارون که برمی‌گشتم به سمتِ رزیدانس، راهم رو کج کردم به سمتِ لابراتوار که میدونستم دنی الان اونجاست. باید می‌فهمیدم موضوع چیه و چرا این رفتار رو با من داره. الان که خودم آروم بودم و کارم هم با همه ریسکِ زیادش به خوبی‌ انجام شده بود، باید باهاش حرف میزدم. در رو که باز کردم همین جلو دیدمش که با فلوران در حالِ صحبته، هر دوشون برگشتند رو به من و... گفتم یک دقیقه وقت داری؟ گفت آره، گفتم خودت تنها. با تعجب نگام کرد و روش رو برگردوند به سمتِ فلوران و گفت برمیگردم. اومدیم بیرون جلویِ در، بهش گفتم : من خیلی‌ خوب فرانسه میفهمم و اون چیزی که نمیفهمم، نه لهجه هست و نه تند حرف زدن، من اینجا بزرگ نشدم، دبیرستان نرفتم، عاشقیتِ نوجوونی نکردم، و .. و.... و ... اینه که خیلی‌ از شوخیها و صحبتهای  دورِ میز رو متوجه نمیشم یا برام جالب نیستند که داخلِ بحث نمیشم!! گفتم دنی! من کارِ اشتباهی کردم این چند روز؟ بی‌احترامی، بی‌ توجهی‌ یا چیزی که درست نبوده باشه؟ متعجب نگام کرد و گفت نه نه. گفتم پس تو چرا با من اینطور رفتار کردی؟  اون هر لحظه بیشتر تعجب میکرد و میگفت نه اینطور نیست، ادامه دادم که من و تو که تازه با هم آشنا نشدیم، از اینجا همدیگه رو نمی‌شناسیم، از مرکز تحقیقات و از سالها قبل آشنائیم و ..... که یه زوجی نزدیک شدند و حرفِ ما عوض شد. یه خرده وایستادم که برند که نرفتند، فلوران هم اومد بیرون .... بهش گفتم بعدا صحبت می‌کنیم و اومدم رزیدانس. جالب اینکه به نظرِ اون همه چیز درست و به جا بود و هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود، ولی‌ بود، اگر نبود یه دفعه انقدر تغییر نمیکرد که حتی موقع رفتن به فرودگاه بدو بدو چمدونهایِ من رو ببره تو کامیونت. تو کارِ ما جنسیت معنی‌ نداره، بارِ من ۱۰۰ کیلو هم باشه کسی‌ برنمیداره مگر اینکه بگه من به تو کمک می‌کنم، این که من خانومم اون مرده، نه از این حرفها نداریم، تازه خودِ زن‌ها هم بهشون بر میخوره، برابری، یعنی‌ همه جا برابری! انقدر رفتارش عوض شده بود که من رو یادِ پسر ایرانی‌ها مینداخت که  دور و بر کسی‌ خوششون میاد میچرخند. ولی‌ من همون سنگِ ساکتی که بودم بودم چون هنوز حرفم تموم نشده بود و اون هم دیگه تا آخرین روز به من این فرصت رو نداد.

تو فرودگاه هم کنارِ من ایستاد وقتی‌ وسایلم رو تحویل دادم و به عکسِ تو کیفم که برایِ پاسپورتِ اینجا گرفتم و خانم شیکی بود و با منِ اونجا و مخصوصا اون صورت خیلی‌ فرق داشت اشاره  و شوخی‌ کرد که کیه! ولی‌  نه دیگه، نه.....

پرواز انجام نشد و ما برگشتیم رزیدانس. شام آماده کردیم. استفان نون پخت (عکسش رو گذاشتم) البته هرشب این کار رو ماکسیم انجام میداد. جسیکا هم کیک درست کرد و با مربایِ بلوبری  به عنوانِ دسر خوردیم.

به جسیکا و خلبان هلی‌کوپتر که در موردِ رفتارِ دنی بهم  حرف زده بودند، گفتم که باهاش حرف زدم، هر دو خوشحال شدند و جسیکا اشاره کرد به تغییرِ رفتارش از ظهر تا به حال که خیلی‌ محسوسه.

جسیکا پیشنهاد آتش روشن کردن کنارِ ساحل و مسابقه رقص همون‌جا دورِ آتش رو داده بود. من نرفتم که دیدم Maud اومد دنبالم. شبِ محشری شد و چه خوب که پرواز به هم خورد. طلوعِ ماهِ کامل کنارِ خلیجِ هودسن شمالی‌ تو اون روستایِ اینویت با صدایِ امواج، سرخیِ آتش یه حالِ خوبی‌ داشت که قابلِ وصف نیست. چند تا عکس ضمیمه می‌کنم.











۴ نظر:

آیدا گفت...

یعنی من خیلی شکمو ام که از بین این همه عکس بیشتر عاشق عکس کیک و نون شدم؟!

چه خوب که با دنی حرف زدی.

چه پشه وحشتناکی. نمی تونم تصور کنم که این عکس تازه روزی بوده که حالت خوب بوده.

روزهای پروین گفت...

نه آیدا جون، شکمو چرا؟!! خوش ذوقی (-:
باید حرف میزدم، وگرنه خودم رو نمی‌بخشیدم، فقط منتظرِ زمانِ مناسب بودم.
واقعا اون ۲ روزِ اول، مخصوصا صبح‌ها که بیدار میشدم و چشم‌هام باز نمی‌شد، چهره‌ام هیچ فرقی‌ با عکس‌های صفحه حوادث نداشت. پشه که خودش ریزه ولی‌ با اتحادشون فیل رو هم از پا درمیارند وای به حالِ من.
خدا رو شکر که این سفر هم به خیر گذشت!

کامی گفت...

این اواخر که پست های خوراکی دارت زیاد شده من چهار پنج کیلو وزن ام رفته بالا، آخه عکسارو که میبینم گشنه ام میشه.
حالا فعلاً بگو اون مربای بلوبری و کیک رو بلافاصله خوردین یا گذاشتین کیک زیرش با مرباهه خیس بخوره بعد سرو کنین؟!

روزهای پروین گفت...

این خوبه که پست‌ها خوشمزه باشند و اشتها‌آور!(-:
مربا خیلی‌ زود جذبِ کیک شد و خیلی‌ هم خوشمزه بود!