۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

Nastopka- شنبه ۱۷ اوت (۲برگشتم سمتِ دستگاهِ گیرنده اول. و شروع کارم به کار، اول کامپیوتر و دستگاه‌هایِ موردِ نیاز رو از کوله در آوردم بعد هم گیرنده شکسته رو جمع کردم و بقیه کابلِهای‌ بلند پاره شده رو از زیرِ خاک کشیدم بیرون. مدام هم به پشتِ سر، دوربر و تویِ جنگلِ اطراف نگاه میردم، با ریتم "قلّ هولله" هم می‌خوندم، برایِ عمل به توصیه ایجاد سرصدا،  فکرام رو بلند بلند می‌کردم. تمرکز کردن ساده نبود، خصوصاً اینکه فاصله‌م رو با فلوران که سنجیدم دیدم زیاده، چطور میشه اگر خطری بود بهش خبر بدم و اون تو چه فاصله می‌رسه. یکی‌ دو دقیقه همه اینها رو بررسی‌ کردم و بعد به خودم گفتم: ببین پروین؛ باید این کارها تو همین وقتِ باقیمونده از یک ساعت و نیم انجام بشه، و خوب هم انجام بشه، به خدا توکل کن و شروع کن، استرس و نگرانی‌ الان معنی‌ نداره، مخصوصا که ظاهراً دونی رو لجه با تو، وگرنه ۵ نفر رو همراه نمیکرد با Maud تو منطقه‌ای که خطرش نصفِ اینجا هم نیست!

خلاصه شروع کردم .... اولی‌ و بعد هم دومی‌. کار سخت بود چون آماده سازی تجهیزاتی دستگاه‌ها رو هم باید همون‌جا انجام می‌دادم، در صورتیکه قبلا برایِ نصبِ دستگاهِ جدید، گیرنده رو از همه نظر آماده می‌کردم گاهی‌ حتی برنامه‌ریزیش رو هم تو ایستگاه انجام می‌دادم که اگر زمانِ کافی‌ نداشتم یا هوا خراب بشه نمونم، برایِ هر کدوم از دستگاه‌ها یک بارمجبور شدم فلوران رو صدا کنم، هر بار هم مشکل پیچی‌ بود که سالِ قبل محکم بسته بودم. کار رو تموم کرده بودم که هلی‌کوپتر با تأخیر اومد که البته به نفعِ من شد و باز تو همون ایستگاه دونی فرود اومد. قبل از رفتن به سمتِ هلی‌کوپتر یه نگاهی‌ به دستگاه‌ها انداختم برایِ اطمینان که متوجه حرکت یکی‌ از باتریها در دستگاهِ دوم شدم دوباره برگشتم و دوباره نصب و برنامه‌ریزی از اول. دونی هم بی‌ملاحظه صدا میکرد که بیاین، که فلوران جوابش رو داد.

برایِ اینکه راحت‌تر به کارم برسم و سریعتر همون وقتی‌ که به دستگاه‌هایِ شکسته برخوردم، توریِ صورتم رو زدم کنار و به خاطرِ حضورِ پشه‌ها هر چند دقیقه اسپری و کرم میزدم  ولی‌ چه فایده....

رفتیم ایستگاهِ دوم، همون‌جای که سالِ پیش ‌خرسِ سیاه رو دیدیم. باز هم هلی‌کوپتر تو سایتِ دونی فرود اومد و این بار مسیری که من باید میرفتم وحشتناک بد بود، تنها فرقی‌ که کرد این بود که فلوران اینجا کار نداشت وگفت من با تو میمونم. با اینکه مونیک به خودِ دونی هم ایمیل زده بود برایِ همکاری با من ولی‌ من هیچ اثری از همکاری درش نمی‌دیدم. مسیر که باید می‌رفتیم جنگلی‌ بود کنارِ دریاچه، و فلوران دو بار بدجور خورد زمین که وقتی‌ رسیدیم اولِ ایستگاه قبل از اینکه دونی بخواد بره به اعتراض بهش گفت که وسایلم رو با هلی‌کوپتر بیارید اینجا و همینجا هم بیاین دبنبالِ ما. اینجا هم هر دو دستگاه شکسته و کابل‌ها پاره شده بودند و یکی‌ از اونها به نظرمی‌رسید که شاید دو‌سه روزی باشه که این اتفاق براش افتاده، با این حال نگرانیم کمتر از صبح بود چون این بار تنها بودم، فلوران بود، موبایل و اسپری هم همینطور. بارونِ شدیدی گرفت که خوب فلوران پارچه بزرگ برزنتی داشت که کشیدیم رو تمامِ وسایل و زیرِ اون، دستگاه‌هایِ جدید رو تجهیز، برنامه‌ریزی و نصب کردم. 

پشه فراوون بود، وقتی‌ دست می‌کشیدم به صورتم لایه‌ای تو کفِ دستم برشون میداشتم ولی‌ بسکه حواسم به خوب انجام شدنِ کار بود به پیامدش فکر نکردم، توری رو هم که از صبح نگذاشته بودم رو صورتم.

تمامِ روز چیزی نخوردم به جز یه سیب اون هم بعد از تموم شدنِ کار. خیلی‌ منتظر نشستیم تا هلی‌کوپتر بیاد دنبالمون، خسته بودم، فکر میکردم که خب ما میریم ایستگاه تو روستا و می‌تونم کمی‌ استراحت کنم که زهی خیالِ باطل که دونی برنامه رو طورِ دیگه ریخته بود و ما رفتیم BGR پیشِ بچه‌ها.

هیچ نظری موجود نیست: