۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه


چمدونی که درش بازه و گوشه‌ای‌ از خونه قرار گرفته، یعنی‌ اینکه سفری در راهه که موعدش نزدیکه!
هنوز آماده نیستم، سوغاتی‌هام رو نخریدم، خودم هم که تا آخرین لحظه مشغولِ کارم. از اون طرف بیش از یک ماهه که به قولِ خودشون روزشماری می‌-کنند، و من این طرف حتی نمیتونستم بهش فکر کنم چه برسه به شمردنِ لحظه‌ ها، ولی‌ از جمعه ظهر، شوقِ سفر شروع شد، چمدون رو بیرون گذاشتم با درِ باز و خرید تو فرصت‌هایِ کوتاهی که پیش بیاد، هنوز ۴-۳ روزی مونده تا تعطیلات، تا سفر...

جمعه قبل از ظهر با آلن جلسه داشتم، با کلی‌ نتیجه، بحث و چند تایی سؤال که ... بعد از تموم شدنش گفت، ۹۰% کار خوب انجام شده، ۱۰% دیگه هم  بستگی به نحوه ارائه تو گزارشت داره که باید بخونم که چه کردی؟ و خب تو این هفته و هفته بعد وقت ندارم و نمی‌خونم، پس وقت داری، در مورد داده‌هایی‌ هم که نداری با استفان تماس بگیر باید همه رو برات بفرستند وگرنه دقتِ نتایج خوب نخواهد بود، با این حساب زمانِ ارائه شفاهی‌ و سمینارت هم از ۱۱ ژانویه به ماهِ مارس تغییر میدیم، جمعه‌ها عصر تو ماهِ مارس وقت دارم.
خدا پدرش رو بیامرزه که واقعیت رو گفت، من رو تو اجبار نگذاشت که کار رو بفرست بعد خودش دو ماه بعد نمره بده، در طولِ سفر هم به سمینار فکر نمیکنم.

مونیک هم نیست، تمامِ هفته رو رفته ونکوور برایِ شرکت تو یک کنفرانس مربوط به مناطقِ شمالی‌..

بعد از جلسه حسِّ سبکی داشتم، رفتم دفترِ کلود، یکی‌ از اساتیدی که قبول کرده بود عضوِ ژوری باشه و گفتم تاریخِ سمینار عوض شده، بعد هم زدم بیرون، هوا سرد بود و برف میومد، نشستم تو برفها و عکس گرفتم.

 تمامِ هفته‌هایِ گذشته رو شبی ۳ تا ۴ ساعت بیشتر نخوابیده بودم، این صبحهایِ آخر وقتی‌ بیدار میشدم حتی بعد از درست کردن قهوه و زیرِ دوش هنوز چشمهام بسته بود، پلک‌هام باز نمیشدند انگار با کلی‌ چسبِ به هم چسبونده بودنشون، دوشِ آبِ  داغ که یه‌دفعه سردش می‌کردم، یخِ یخ، می‌-پروندم از جا، و روز شروع میشد با کلی‌ کار، سوژه و هماهنگیِ بینشون، وقتی‌ برایِ فکر به سفر نبود ولی‌ حالا...

جمعه شب هم رفتم خونه کیم و شب هم اونجا موندم تا روز بعد، بعد از ظهر که با دخترها رفتیم مرکزِ خرید اونها میخواستند کاجِ شبِ نوئل رو بخرند، من هم از این فرصت استفاده و کمی‌ خرید کردم.

شنبه و یک‌شنبه رو رفتم خرید ولی‌ سوغاتی؟!!! نه هنوز، این شنبه و یکشنبه امید به خدا

اولین کادویِ نوئل رو هم گرفتم، شقایق اومد دمِ دانشکده، اون نقاشیِ و گوشواره رو از آفریقا برام آورده، ماگِ خوشگل که چایی صاف‌کن داره و قابلیتِ دم کردنِ چایی هم که از اینجا.... دیگه دوره‌ش تموم شده، اومده بود برایِ خدا حافظی، معرفت و مرامش رو کمتر کسی‌ داره با اینکه اینجا بزرگ شده. این مدتی‌ که اینجا بود خیلی‌ خوب بود، چند باری هم رو دیدیم.

پی‌-نوشت: تنها کاری که برایِ سفر کردم اینکه، ظهرِ جمعه رفتم و برایِ موبایل تو مدتِ سفر هم یکی‌ از بسته‌ها و مواردِ  نسبتا خوبی‌ که داشت رو گرفتم، که امکانِ تماس رو اونجا هم داشته باشم و مثلِ اکثرِمواقع  بعد از برگشت، کلی‌ پول گاهی‌ معادل نیمی از بلیت بابتش ندم. 

هیچ نظری موجود نیست: