
گفتم دو ساعت زودتر میام ببینم که چه کاری میتونم بکنم براتون. از اونجایی که خودِ طرف همون ساعتِ شروعِ برنامه اومد دیگه مجری گری رو قبول نکردم، نمیشد در آنِ واحد هم این باشی هم اون. ولی کلی عکسِ خوشگل براشون گرفتم با همون دوربینِ کوچولویِ نیمهحرفهایم که کلی هم راضی بودند.
شبِ خیلی خوبی بود، از مراسمِ نوروز سالِ پیش تا این مراسم، تو هیچ برنامه انجمن نرفته بودم، نه به عمد که هر موقع برنامهای بود کبک یا کانادا نبودم. مراسمِ خیلی خوب و شیکی بود، خیلی خوش گذشت. کلی رقصیدیم، دیجی هم عالی.... ...
دلم کلی تنگ شده بود برایِ آدمهایی که میشناختم، استادِ سابقم و خونواده، دکتر "م" و خونواده... حسّ و حالِ روزِ بعدم مثلِ برگشتن از سفرِ ایران بود، حالِ خیلی خوبی داشتم
بعد هم که چمدونهام رو بستم و سفر به گرما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر