ظهری رفته بودم که کلیپهایی که از کلاسِ رقصِ دیروز گرفته بودم به پاسکال (مربی)) بدم، میخواستم یه سر به مونیک بزنم که شنیدم تو سمیناره، از هفته گذشته تقریباً ۴-۳ بار ایمیلش رو شارل فرستاده بود و ظاهرا هم برایِ گروه مهم بوده، یادم نبود و مهم هم نبود انقدر فکرم درگیره و کار دارم که تصمیم گرفتم برگردم خونه و به کارم ادامه بدم. تو کریدر دوباره نگاهی به برنامه کنفرانس انداختم و سخنرانش، اوهههه "فردریک"! به ساعت نگاه کردم بیش از نیم ساعت گذشته بود.
برگشتم دفترم، کاپشنم رو درآوردم و وسایلم رو گذاشتم و رفتم سالنِ کنفرانس، فقط هم برایِ دیدنش، نمیدونستم چه برخورد میکنه، انقدر برخوردهایِ عجیب غریب از آشناها و دوستهایِ ایرانی که بعد از مدتی میبینی دیدم که ... ولینه، "فِرِد" مثلِ همیشه متواضع و مهربون، وارد که شدم در حینِ صحبت سری تکون داد با لبخند که چند تایی برگشتند، بعد از پاسخ به سوالها هم اومد این طرفِ میز و سمتِ مستمعین و سلام و احوالپرسی و روبوسیِ دوستانه و.... مونیک اومده جلو که یانیک رو بهش معرفی کنه و ارتباطِ کاریمون بده میگه این خانومِ جوون رو که خودت میشناسی، به کارهایِ شما خیلی احتیاج داره برایِ ادامه پروژه و ...
خیلی خوب بود، مخصوصا این روزها که انقدر صفرم و مدام میگم چه بیسوادم، چه هیچ چی نمیدونم، دیدنِ یه آدمِ قدیمی-تر که با اکیپشون کار کردی و خوب بودی، کلی حالِ اعتماد به خودت که به صفر رسیده رو خوب میکنه .
برگشتم دفترم، کاپشنم رو درآوردم و وسایلم رو گذاشتم و رفتم سالنِ کنفرانس، فقط هم برایِ دیدنش، نمیدونستم چه برخورد میکنه، انقدر برخوردهایِ عجیب غریب از آشناها و دوستهایِ ایرانی که بعد از مدتی میبینی دیدم که ... ولینه، "فِرِد" مثلِ همیشه متواضع و مهربون، وارد که شدم در حینِ صحبت سری تکون داد با لبخند که چند تایی برگشتند، بعد از پاسخ به سوالها هم اومد این طرفِ میز و سمتِ مستمعین و سلام و احوالپرسی و روبوسیِ دوستانه و.... مونیک اومده جلو که یانیک رو بهش معرفی کنه و ارتباطِ کاریمون بده میگه این خانومِ جوون رو که خودت میشناسی، به کارهایِ شما خیلی احتیاج داره برایِ ادامه پروژه و ...
خیلی خوب بود، مخصوصا این روزها که انقدر صفرم و مدام میگم چه بیسوادم، چه هیچ چی نمیدونم، دیدنِ یه آدمِ قدیمی-تر که با اکیپشون کار کردی و خوب بودی، کلی حالِ اعتماد به خودت که به صفر رسیده رو خوب میکنه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر